رمان از کفر من تا دین تو پارت270

4.3
(67)

 

سنگینی دستی روی شونه و تکانی ملایم، همراه با زمزمه ای آهسته، خواب و از چشم های سنگینم گرفت..

_چرا اینجا خوابیدی؟! پاشو همه تن و بدنت خشک شد.

سر و از لبه ی تخت برداشته و عقب میکشم.. خشکی تن و دردِ عضلات به اعتراض اومده از بی فکری صاحبشون بدجور خودنمایی میکنن.

_نفهمیدم کی خوابم برد.

_بیا برو صبحانه بخور.. من داروها و صبحانه مادرت و میدم.

 

دست از کش و قوس تن و مالش گردن میگیرم، نگاهم روی صورتش ثابت میشه و عاجز از درک احساس غم و اندوهی که با کمی شادی مخلوط شده زمزمه میکنم.

_ممنون…

خاتون بی توجه به احساسی که به زور کنترل میکنم تا از چشم ها و میمیک صورتم فوران نکنه خواهش میکنی تحویل میده و سر جای خالی من میشینه.

 

کمی دورتر می ایستم و به حرکت دست های متعهد و مهربانانه ای که دور مادرم چرخ میخوره چشم میدوزم.

دوست داشتنی بود دیدن کسی غیر خودت که عزیزت براش مهم باشه و از اون بالاتر داشتن پشتوانه ای که اگر از خستگی و فکر خیال چشم روی هم بزاری انسان دیگه ای هست که دست یاری به سمتت دراز کنه.

 

به اتاق خودم میرم و با هر بدبختی که هست دوش میگیرم، شلوار جین و مانتویی که از دیشب، بهتر بگم از دیروز ظهر به تن داشتم دیگه غیر قابل تحمل شده بودن.

شلوار و که مثل پوست دوم به تنم چسبیده رو به سختی پایین کشیده و نفس راحتی میکشم.

به نظر طرح دکمه اش روی شکمم به مدت چندین ماه حک شده باشه.

 

آتل و باز کرده و بدن کوفته ام رو زیر دوش آب گرم جلا میدم و لبخند لذت بخشی میزنم.

هرچند بعدش به خاطر خیسی و گره خوردن موهام به غلط کردن می افتم و حرص و عصبانیت از بلندیشون منو به صرافت پیدا کردن قیچی می ندازه.

روسری بلند و نسبتا کلفتی روی موهام انداخته با یک بلوز و دامن واقعا راحت که احتیاجی هم به پوشیدن شلوار نداره میرم پایین.

 

هرچقدر خوددار اما برای کی نقش بازی میکنم وقتی در هر رفت و برگشت چشم هام روی اتاق مرد کینه ای دیشب تلسکوپ میشه و هیچ جنبنده ای به نظر داخلش نیست.

سر راه آشپزخونه سرکی هم به سالن میکشم و بازهم هیچی. میگن بیخبری خوش خبری اما در مورد هامرز عکس عمل میکنه.

همیشه با بدترین ها مواجه میشی.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 67

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان چشم زخم 4 (4)

بدون دیدگاه
خلاصه:   نه دنیا بیمارستانه، نه آدم ها دکتر . کسی نمیخواد خودش رو درگیر مشکلات یه آدم بیمار کنه . آدم ها دنبال کسی هستن که بتونه حالشون رو…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fary
2 روز قبل

نویسنده جان! پارت گذاریها شبیه دارو شده
«شبی یک قاشق شربت خوری»

خواننده رمان
پاسخ به  Fary
2 روز قبل

البته اینا قاشق چایخورین

خواننده رمان
2 روز قبل

نویسنده محترم پارت کوتاه با فاصله چند روزه اصلا تو ذهن خواننده نمیمونه که چی به چیه لطفا یا پارتا رو طولانیتر کن یا فاصله رو کم ممنون

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x