رمان شالوده عشق پارت 318

4.2
(79)

 

 

شمیم:

 

 

پلک های خشکم را به سختی از هم فاصله دادم و با دیدنه شلوغی زیاد اتاق ذهنه پر ازخالی‌ام بیش از پیش آشفته شد.

 

 

-عزیزم خداروشکر به هوش اومدی.

 

 

-خدارو صد هزار مرتبه شکر.

 

 

-خوبی دیگه قربونت برم آره؟

 

 

-شمیم… شمیم جونم خوبی دورت بگردم؟!

 

 

رادان، هیلدا، گندم، شایان و زیبا

 

همه آمده بودند و طوری شلوغ کاری می‌کردند که انگار از مرگ برگشته‌ام!

 

 

-چه خبره اینجا؟

 

 

از صدای به شدت گرفته‌ام حتی چشمانه خودم هم گرد شد و دلسوزی در نگاهه دیگران پررنگ‌تر شد.

 

 

سکوت شد و حسه اصحاب کف را داشتم.

 

 

-پرسیدم چی شده؟!

 

 

تا خواستم کمی نیم خیز شوم درد در تک تک استخوان هایم پیچد و ناله‌ی دردآلودم که بلند شد، هیلدا سریع جلو آمد و دست روی شانه‌ام گذاشت.

 

 

-از جات بلند نشو دختر مثلاً تازه کمارو دور زدی.

 

 

چه گفت؟

کما را دور زده‌ام؟!

 

 

به معنای واقعی کلمه قفل کردم و با آمدنه صدای غریبه‌ای که می‌گفت:

 

-چرا همتون پیشه بیمار جمع شدین؟ مگه نگفتم خسته‌اش نکنید؟

 

 

سرم چرخید و با دیدن مرد سفید پوشی که همراهه آشنای قلبم وارد اتاق شده بود، تکه های گم شده‌ی ذهنم کنار هم قرار گرفتند.

 

 

 

 

 

دعوای رادان و امیرخان و مرگ کودکم، گذشتن از راهروهای بیمارستان، درگیری دوباره‌ی آن دیوانه و منی که شبیه مجنون ها به طرف خیابان دویده بودم!

 

 

و در نهایت حسه خفگی و دردی که یکدفعه بخاطر برخورد با ماشین تمام تنم را گرفته بود.

 

 

دکتر جلو آمد و با لبخند پرسید:

 

-حالت خوبه خانوم؟ بدجوری خانوادتو ترسوندیا به خصوص شوهر بیچاره‌تو!

 

 

همزمان با صحبت کردن پلک هایم را بالا کشید و نورش را داخله چشمانم انداخت.

 

 

-آخ چند وقت اینجوری بودم؟

 

 

-یه سه هفته‌ای میشه.

 

 

سه هفته؟ سه هفته‌ی تمام؟!

اگر بدن دردم نبود، گمان می‌کردم از یک خوابه ظهرگاهی بیدار شدم.

 

 

-دیگه کم کم داشتیم ناامید می‌شدیم اما دمت گرم که چشماتو باز کردی و نذاشتی این دو نفر بمونن رو دستمون.

 

 

شایان با چشم و ابرو به رادان و امیرخان اشاره کرد.

 

 

نگاهی به رادان انداختم با کوهی از شرمندگی و سری پایین افتاده، مقابله تختم ایستاده و امیرخان هم طوری خیره‌ام بود که انگار در حاله دیدن یک معجزه‌ی واقعی است.

 

 

تقریباً میشد گفت هیچکس حاله خوبی نداشت و ظالمانه بود که اگر می‌گفتم دلم می‌خواست به آن بی‌خبری مطلق برگردم؟!

 

 

دکتر مشغوله سوال پرسیدن شد و همزمان وضعیتم را هم چک می‌کرد.

 

 

 

 

 

 

بدنم کوفته و دردناک بود و ذهنم هم در عین آرامی پر از آشفتگی بود.

 

نمی‌دانستم دقیق باید چه کار کنم و تنها یک چیز بود که از آن مطمئن بودم، باید قبله آنکه دوباره چشم هایم سنگین شود تصمیمی که قبل از بی‌هوشی گرفته بودم را به آشنای قلبم اطلاع می‌دادم!

 

 

دست لرزانم را به طرفش گرفتم و بی‌صدا لب زدم:

 

-امیر بیا.

 

 

شبیه کسی که می‌خواهد وارد دروازه های بهشت شود، با دو به سمتم آمد و دستانش را دو طرف تنم روی تخت گذاشت.

 

 

نگران پرسید:

 

-جانم؟ چیزی می‌خوای؟ درد داری؟!

 

-بیا جلو.

 

 

هم لب ها و هم صدایم می‌لرزیدند اما در این لحظه فقط مرگ می‌توانست از تصمیمی که گرفته بودم، منصرفم کند!

 

 

سرش را جلو آورد و با دیدنه چند تار سفیدی که در شقیقه هایش جا خوش کرده بود، اشک در چشمانم نشست.

 

 

این تارها جدید بودند مگر نه؟!

 

 

قبل از بی هوشی‌ام و در شبی که با هم صبح کرده و بارها دستم را درونه موهای شب رنگش مشت کرده بودم، هیچ تار سفیدی وجود نداشت… مطمئن بودم!

 

 

– چیه عمرم بگو.

 

 

لحنه مهربانش بغض گلویم را بیشتر می‌کرد.

 

 

می‌دانستم دوستم دارد و من دیوانه‌اش بودم!

اما صد حیف که نه او راه عاشقی را بلد بود و نه من توانستم یادش دهم!

 

 

لب های خشک و ترک خورده‌ام را به گوشش نزدیک و زمزمه کردم:

 

 

-دیگه نمی‌خوامت امیرخان… از زندگیم برو بیرون.

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آمال 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه : آمال ، دختر رقصنده ی پرورشگاهیه که شیطنت های غیرمجاز زیادی داره ، ازدواج سنتیش با آقای روان شناس مذهبی و جنتلمن باعث می شه بخواد شیطنت…

دانلود رمان آنتی عشق 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: هامین بعد ۱۲سال به ایران برمی‌گردد و تصمیم دارد زندگی مستقلی را شروع کند. از طرفی میشا دختری مستقل و شاد که دوست دارد خودش برای زندگیش تصمیم بگیرد.…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دانلود رمان غبار الماس 4.3 (19)

۱ دیدگاه
    ♥️خلاصه: نوه ی جهانگیرخان فرهمند، رئیس کارخانه ی نساجی معروف را به دنیا آورده بودم. اما هیچکس اطلاعی نداشت! تا اینکه دست سرنوشت پدر و دختر را مقابل…

دانلود رمان قلب سوخته 4.3 (12)

بدون دیدگاه
      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه…

دانلود رمان پاکدخت 3.4 (17)

بدون دیدگاه
    خلاصه: عزیزترین فرد زندگی آناهیتا چند میلیارد بدهی بالا آورده و او در صدد پرداخت بدهی‌هاست؛ تا جایی که مجبور به تن فروشی می‌شود. اولین مشتریش سامان معتمد…

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Rojina J
13 روز قبل

چرا بعد از یک سال این لعنتی کامل نیست آخه
انگار نویسنده های رمان شالوده عشق و ماتیک کلا با تموم کردن رمان مشکل دارن

Rojina J
پاسخ به  قاصدک .
12 روز قبل

خب باید خریدش

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x