نگاهم به خانه باغ کوچکی که همانند روز اول قلبم را از آن خود کرده بود افتاد و اتفاقات را مرور کردم.
این چند ماه از عجیب ترین، پرهیاهو ترین و پر تغییرات ترین روزهای کل عمرم را گذرانده بودم!
بعد از مرخص شدن از بیمارستان و روزها و شب ها دیدنه محبت های افراطی امیرخان و عذرخواهی کردن های مدام رادان، اولین کاری که بعد از خوب شدن کامل انجام دادم درخواست دادن برای جدایی بود.
امیرخان در حالتی مابینه سکته و مرگ به سر میبرد اما بیآنکه ذرهای دلم برایش بسوزد، زل زل به چشمانش خیره شدم و گفتم:
-چون هنوز زنتم مخارجم گردنته و از اونجایی که هیچوقت نذاشتی درست کار کنم و بخاطر همین پس اندازی ندارم، پس لطف کن خودت برای جفتمون وکیل بگیر تا بیفته دنباله کارهای جداییمون.
داشت دیوانه میشد و حتی همان لحظه که اسمه جدایی را آوردم هم میتوانستم یک دلتنگی کُشنده را در چشمانش ببینم. اما با همهی وجود پا رو قلبم گذاشتم و به حرفه منطقم گوش دادم!
مهم نبود که احساسات چه میگفتند، هر طور حساب میکردم، هر طور امتحان میکردیم، باز نمیتوانستیم درست کنار هم قرار بگیریم.
دو خطه موازی بودیم که برای یکی شدنمان یک نفرمان حتماً باید میشکست!
#شالودهعشق
دکترها گفته بودند به هوش آمدنم کم از معجزه ندارد.
میگفتند خیلی خوب است که چهارچنگولی به این دنیا چسبیدی. اما تنش و استرس میتواند عواقب خیلی بدی برایت داشته باشد و این جمله آنقدر امیرخان و رادان را ترسانده بود که حرف هایم را بیچون و چرا قبول میکردند و هر لحظه زل زل به دهانم خیره می شدند تا ببینند خواستهای دارم یا نه!
مظلومیت زیادشان در باورم نمیگنجید اما تصمیمم قطعی بود.
میخواستم از هر دویشان دوری کنم و در نهایت این کار را انجام داده بودم!
دیگر نمیتوانستم میانه استرس و ناراحتی ای که غرورهایشان برایم ساخته بود، دوام بیارم.
باید دور میشدم تا دوباره خودم را میخواستم.
باید دور میشدم تا اول از همه بتوانم خودم را پیدا کنم… شمیمِ واقعی را پیدا کنم!
با نگاهی به بالکن باصفای خانه که پر از گلدان های ریز و درشت بود، گفتم:
-گلی پس بیزحمت میزو همینجا بچین، هوا خوبه اینجا ناهار بخوریم.
گل سرخ خوشحال از اعلامه رضایتم تند چشم گفت و سریع به سمت خانه دوید.
-همین الآن میام خانوم.
آرام پشت میز چوبی نشستم و نگاهم را در باغ کوچک و خانهی نقلیای که قبلاً متعلق به پدرم بود، چرخاندم.