رمان شوکا پارت 34

4.3
(169)

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

یاسین کلافه از هق‌هق‌های آهو، دست روی زانو گذاشت و کمی خم شد تا هم‌قدش شود. او دربرابرش خیلی ریزه بود.

 

– آهو خانوم. توروخدا یه دقیقه من رو نگاه کن. به خدا این‌جور که فکر می‌کنید نیست. همش سوء‌تفاهمه. یعنی من انقدر بی‌شرفم که چشم طمع ببندم به امانتم؟

 

آرام نگرفت و یاسین درمانده کمر صاف کرد.

– ای خدا! خوبی کردنتم به من نیومده.

و دوباره بلندتر خطاب به آهو گفت:

– یه لحظه گوش بدید به من آهو خانوم، گریه نکنید توروخدا. من وقتی رفتم خرید، به اون خانوم گفتم هرچی که یه خانوم نیاز داره براش بذارید و از قضا سوالی پیش اومد و فهمید تازه عقد کردیم. حالا رو حساب تفکرات خودش اینارو گذاشته، من بی‌تقصیرم. به جان مادرم قسم حتی رنگ اون وسایل خصوصی رو هم به چشم ندیدم که شما بخواید براش معنا و مفهوم تفسیر کنید و برداشت بد کنید.

 

لحنش سرشار از صداقت و جملاتش خواهشی بود. انگار که التماس می‌کرد باورش کند.

 

آهو خبر نداشت یاسین چقدر روی اشک زن‌های خانواده‌اش حساس است. دنیا را به هم می‌دوخت اگر کسی چشمان مادر یا خواهرهایش را تَر می‌کرد و از روزی که اسم آهو در شناسنامه‌اش رفته بود، او هم رگ گردنش محسوب می‌شد.

 

تا مادامی که نسبتی هرچند صوری آن‌ها را به هم وصل کرده بود، دلش نمی‌خواست خم به ابروی دختر بیاید و حالا عذاب‌وجدان داشت که ناخواسته در تمام این روزها او را دچار ترس و اضطراب کرده‌ است.

 

حرف‌هایش دنیا را روی سر آهو خراب کرد. سر بلند کرد و با چشمانی تار به مرد نگاه کرد‌. دلش می‌خواست باور نکند ولی صداقت ته چشمان یاسین مگر می‌گذاشت؟

 

 

#پارت_۱۴۰

 

🤍🤍🤍🤍

 

فقط در این چند وقت چقدر بد و بیراه حواله‌ی یاسین کرده بود را خدا می‌دانست.

 

نمی‌دانست چه بگوید. در حال کشمکش با خودش بود که یاسین تیر خلاص را بر مغز خسته‌اش زد.

 

– مطمعناً اذیتتون کردم تو این چند وقته، هرچند ناخواسته بوده و من روحمم خبر نداشته ولی حلال کنید.

منتظر جوابی نماند و در چشمی به هم زدن، از کنارش گذشت.

 

آهو دست روی دهان گذاشت و با شدت گریست. خیر سرش می‌خواست با گذاشتن آن لباس در کشوی یاسین او را شرمنده کند، حالا این خود او بود که دلش می‌خواست از خجالت در زمین فرو برود.

 

با حرص آن تکه پاره‌ی کوفتی را برداشت و داخل مشمای لباس‌ها که هنوز گوشه‌ی اتاق بودند چپاند. همه چیز از گور این آشغال بلند می‌شد.

 

اگر از اول قضاوت عجولانه نمی‌کرد، حالا این‌گونه خون دل نمی‌خورد. اینکه با وجود تهمت‌هایش، آن کسی که اظهار شرمندگی کرده بود یاسین بود، بیشتر حالش را دگرگون می‌کرد.

 

کاش سرش داد می‌زد، شماتتش می‌کرد که با وجود این همه لطف خیلی راحت به من تهمت زدی ولی او بهترین و در عین حال بدترین واکنش را نشان داده بود.

 

بیش از حد تصور متین و جاافتاده بود و اینجای کار بود که آهو خود را در برابر او کودکی نادان می‌دانست.

 

کاش می‌خوابید و فرداصبح که بیدار می‌شد، هیچ یک از اتفاق‌های امشب نیفتاده بود.

کاش…

 

***

 

– ای خدا این چه مصیبتی بود؟ خواهر نازنیم… من رو ببرید پیشش… نمی‌تونم اینجا طاقت بیارم…

 

۱۴۱

🤍🤍🤍🤍

 

آب‌قند را تندتند هم زد و جلو رفت.

– بفرمایید حاج خانوم. یکم از این بخورید توروخدا… الان دور از جون سکته می‌کنید.

 

دستش را به آرامی پس زد.

– نمی‌خورم دختر… برو زنگ بزن یاسین یا حاجی، شماره‌شون تو دفترچه تلفنه. بگو بیان که خواهر نازنیم از دست رفت… خدایا خودت رحم کن، یا فاطمه زهرا…

 

دست به دامان ائمه شده بود و نام هیچ‌کدامشان در این چند دقیقه جا نیفتاده بود.

 

پیرزن رنگ به رخ نداشت و آهو از ترس اینکه نکند پس بیفتد، با عجله به سمت میز تلفن رفت و دفترچه کوچک را ورق زد.

 

با دستانی یخ‌زده، شماره را گرفت. هنوز ساعت ده صبح بود. خواب بود که با صدای گریه‌‌های خاتون بیدار شد. از قرار معلوم، خواهرش با داماد و  دخترش تصادف کرده بودند.

 

پوست لبش را زیر دندان جوید و با استرس همان‌طور که به بوق‌های پشت هم گوش سپرده بود، حواسش به خاتون بود که حالش بد نشود.

 

از جواب دادن ناامید شده بود که بالاخره صدای مردانه‌‌ی یاسین طنین‌انداز شد.

– الو…

 

از استرس ضربان قلبش اوج گرفت.

– الو آقا یاسین… منم آهو. آقا توروخدا پاشید بیاید. یکی زنگ زد حاج خانم، نمی‌دونم کی بود ولی انگار خاله‌تون تصادف کرده، زود بیاید.

یک بند همه‌چیز را گفت و در آخر نفس کم آورد که سکوت کرد.

 

چشم‌های مرد آن طرف خط گشاد شد و بی‌درنگ از پشت میز پرید. که بود که نداند جان خاتون به این خواهر بسته‌ است و اگر خار به پایش می‌رفت، مادرش زمین و زمان را به هم می‌دوخت.

 

بی‌توجه به چندی از کارگران که در حال نظاره‌اش بودند، به سمت ماشین دوید. شک نداشت که حال مادرش تعریفی ندارد.

 

 

#پارت_۱۴۲

 

🤍🤍🤍🤍

 

پشت رول نشست و همان‌طور گوشی را به گوشش چسباند.

– الو آهو خانوم. هستید هنوز؟ دستم به دامنتون. من تا ۱۰ دقیقه دیگه خودم رو می‌رسونم. الان مامان خوبه؟ نفس تنگی نداره؟ قلبش… قلبش درد نمی‌کنه؟ قرص‌هاش تو کابینت بالایی کنار یخچاله، بدید بخوره. اصلاً زنگ بزنید اورژانس…

 

اگر اجازه می‌داد، یاسین خاتون را تا تخت بیمارستان هم می‌کشاند.

 

جوری صدایش ترسیده و نگران بود که یک لحظه حسودی کرد از این همه توجه یاسین به مادرش.

نه به حساب زن و شوهری‌شان، نه! از این رو که خودش هیچ‌گاه دلنگرانی نداشت و اگر می‌میرد هم کسی ککش نمی‌گزید.

 

سرکی کشید و نگاهی دوباره به خاتون انداخت.

– حاج یاسین آروم باشید، مادرتون خوبن. فقط یکم بی‌تابی می‌کنن که حق دارن. شما هم زود خودتون رو برسوند، من مواظبشونم.

 

با نفسی سخت شده، باشه‌ای گفت و گوشی را روی داشبورد پرت کرد.

 

از قلب بیمار مادرش هراس داشت. وای به روزی که بلایی سرش می‌آمد. برای آدمی مثل یاسین که تمام زندگی‌اش پیرامون محل کار و خانه می‌گشت، خانواده یعنی همه چیز و مادر و پدری که قلب آن خانواده بودند، از همه عزیز‌تر. به قول خودش تاج‌سر بودند و حاضر بود جانش را هم برایشان بدهد.

 

آرام و مظلوم روی مبل تک‌نفره در دورترین قسمت از آن‌ها نشسته بود. نه خود را در حدی می‌دید که در بحث خانوادگی‌شان شریک شود و نه می‌توانست به اتاق یاسین که قُرقش کرده بود پناه ببرد.

 

اگر می‌رفت، حتماً می‌گفتند دختره عین خیالش نیست و هزار حرف‌…

به اندازه‌ی کافی در چشمان این زنِ به اصطلاح مادرشوهر، آدمِ پر عیبِ داستان بود.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 169

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mana Hasheme
2 ماه قبل

مرسی از پارت جدیدتون.

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x