رمان شوکا پارت ۱۶

4.2
(141)

 

 

 

 

 

با تعجب پرسید.

– اینجا دیگه کجاست؟ کجا پیاده شم؟

 

از آینه نگاهی گذرا به او انداخت. حق داشت تعجب کند ولی زیاد حال و حوصله‌ی توضیح دادن نداشت. دیشب تا صبح پلک روی هم نگذاشته بود و خسته بود.

– خونه‌ی پدرم. پیاده شید لطفاً. با این وضع نمی‌شه تنها بمونید.

 

شوکه به صندلی ماشین چنگ زد و با چشم‌های گرد گفت:

– چی‌چیو پیاده شم؟! الان بیام اونجا چی بگم؟ آقا یاسین من حتی نمی‌دونم چرا اولین کسی که بعد از به هوش اومدنم دیدم شمایید… اصلاً من هیچی، الان خانواده‌تون نمی‌گن این دختر کیه؟

 

– شما کاری با این چیزا نداشته باشید، جواب خانواده‌م با خودم. شما امانتی هستید دست من، جای زمین و آسمون هم عوض بشه، باید نزدیک خودم باشید.

 

چرا هیچ‌وقت حرف‌های این مرد را درک نمی‌کرد؟

– کدوم امانت؟ کی باز صاحب من شده که برام تعیین تکلیف هم کرده؟

 

#ادامه_پارت

تصور اینکه باز یکی از فامیل‌های به درد نخورش سروکله‌‌شان پیدا شده و این مرد را جلوی راهش انداخته، عصبی‌اش می‌کرد. حالش به هم می‌خورد از خویشاوندانی که در روزهای سخت  نبودند ولی در مواقع حساس خود را صلاح‌دارش می‌دانستند.

یتیمی همین بود دیگر… هر کس از راه می‌رسید، پس گردنی حواله‌اش می‌کرد و صاحبش می‌شد.

 

یاسین نفسش را خسته بیرون داد و برخلاف لحن خشمگین دختر، با آرامش گفت:

– کسی صاحب شما نشده… یه چند ساعت مهلت بدید، هم شما استراحت کنید هم من. همه چیز رو توضیح میدم.

 

گویا این مرد حرف آدمیزاد سرش نمی‌شد. خشم و عصبانیت انگار بی‌فایده بود، پس از راه دیگری وارد شد. نه که نقش بازی کند، نه… فشار این چند روز روحیه‌اش را حساس کرده بود. پیشانی‌اش را به صندلی راننده تکیه داد و با بغض نالید.

– خجالت می‌کشم به خدا… بذارید برم خونه‌م.

 

 

 

 

دلش از لحن مظلومانه‌ی دخترک گرفت ولی چاره چه بود؟ به امان خدا رهایش می‌کرد و اجازه‌ می‌داد دفعه‌ی بعد جنازه‌اش را پیش رویش بگذارند؟

قطعاً عذاب‌وجدان زندگی‌اش را ساقط می‌کرد. کاش حاج صابر پای این دختر را به زندگی‌اش باز نمی‌‌کرد. خودش هم می‌دانست یاسین چه اخلاقی دارد که او را برای این مسئله انتخاب کرده بود.

 

نچی کرد و کلافه بدون گفتن چیزی از ماشین پیاده شد. متقاعد کردن این دختر گاهی خارج از توانش بود و حالا فرصتی برای دلداری دادنش نداشت. در عقب را باز کرد و گفت:

– میرم مادرم رو صدا کنم بیاد کمکتون.

 

جمله‌اش خبری بود و همین بغض آهو را سنگین‌تر کرد. منتظر جواب نماند و کلید را درون قفل چرخاند و از همان دم تا وسط حیاط مادرش را صدا زد. داخل محل دستش برای هر حرکت اضافه‌ای بسته بود.

 

خاتون که از نگرانی شبش را با دل آشوبگی صبح کرده بود و منتظر خبری از پسرش بود، با صدای یاسین به هول و ولا افتاد و سریع خود را به ایوان رساند.

 

#ادامه_پارت

 

یاسین مادر! خدا من رو مرگ بده کجا بودی از دیشب؟ سکته کردم، یه خبر نباید می‌دادی به منِ پیرزن؟

با پایی لنگان از پله‌ها پایین می‌آمد و غر به جانش می‌زد.

 

شرمنده دستی به ریشش کشید و از گوشه‌ی چشم دید که پدر و برادرش هم خیلی زود بیرون آمدند. این وقت روز خانه بودند؟

– شرمنده مامان، یه مشکلی پیش اومد. چند دقیقه میای دَم در؟

 

جای خاتون پدرش نگران پرسید.

– چی شده یاسین؟ اتفاقی افتاده؟

 

تاکیدوار حرفش را تکرار کرد.

– بیاید دم در، می‌فهمید.

 

 

 

 

خاتون چادر گلدارش را که روی طناب آویزان بود سر کرد و زودتر از همه پشت سر یاسین به راه افتاد. پا از در حیاط بیرون نگذاشته بود که با دیدن درِ ماشین یاسین که دقیقاً رو به حیاط باز بود و دختری با چهره‌ای کبود و درهم که سعی داشت بیرون بیاید، بر گونه‌اش چنگ زد و تند گفت:

– یا فاطمه زهرا! یاسین این دختر کیه؟

 

زیر نگاه کنجکاوشان در را بیشتر باز کرد تا آهو راحت‌تر پیاده شود. آرام سلام کرد و دست به بدنه‌ی ماشین گرفت.

 

همه با تعجب جوابش را دادند و یاسین رو به مادرش گفت:

 

– توضیح میدم. کمک می‌کنی بیاد داخل؟

 

زن که با دیدن دختری جوان همراه پسرش به جوش و خروش افتاده بود، کوتاه نیامد.

– چی رو توضیح میدی؟ دیشب تا صبح پیش این دختر بودی؟ گفتی میری پیش یکی از دوستات منظورت یه زن بود؟ خدا من رو مرگ بده، چیکار کردی یاسین؟ تو این بلا رو سرش اوردی؟ پدر مادرش خبر دارن؟ نیان اینجا آبروریزی کنن؟!

 

هر کلمه شانه‌های آهو را خمیده‌تر و یاسین را عصبی‌تر می‌کرد. ماشالله، امان نمی‌داد!

 

از حرص دندان کلید کرد و با دیدن یکی دو نفر از همسایگان که با کنجکاوی نگاهشان می‌کردند، اخطارگونه غرید.

– حاج خانوم! بس می‌کنی؟

 

بدی مادرش این بود که در تمام زندگی جوری رفتار می‌کرد که نمی‌فهمیدند بیشتر نگران بچه‌هایش است یا آبرویش؟

 

خاتون که تفکرات بدی در مورد دردانه پسرش با این دختر، آن هم زمانی که شب قبلش را بیرون از خانه سحر کرده بود در ذهنش نقش بسته بود، کم نیاورد و دست به کمر زد.

– چی رو بس کنم یاسین؟ چیکار کردی که انقدر می‌پیچونی؟

 

– خانوم کافیه! بذار بریم خونه صحبت می‌کنیم!

 

 

صدای اخطارگونه‌ی پدرش بود.

 

با دو انگشت چشم‌های خسته‌اش را فشرد و نفسش را آه مانند بیرون داد. مادرش تنها زن زندگی‌اش، سرورش، اصلاً تاج سرش بود! ولی این همه قضاوت نابه‌جا را کجای دلش می‌گذاشت؟

 

نگاه از کمر خمیده و چشم‌های اشکی آهو گرفت.

نمی‌توانست سر پا بایستد و خاتون نه تنها کمک نمی‌کرد، بلکه راه برای عبور هم نمی‌داد.

– مامان جان این خانوم مهمون منه، چند تا از خدا بی‌خبر  گرفتن زدنش و حالش خوب نیست. کمکش می‌کنی یا زن نامحرم رو بزنم زیر بغل و بیارم خونه؟

 

جمله‌ی آخر را ناخودآگاه از روی خشم گفت که یاسر برادرش پقی زیر خنده زد و پدر مادرش همزمان چشم غره‌ای به او رفتند.

– تحویل بگیر حاج معراج! این پسر ماست؟

 

حاج معراج که آهو را همان لحظه اول شناخت و کم و بیش به ماجرا پی برده بود، دلیل رفتار و حرف‌های یاسین را می‌دانست، پس با اخم رو به همسرش کرد.

– خانوم کافیه، مهمون حبیب خداست. کمک کن بیاد تو…

 

خاتون پشت‌چشم نازک کرد و با نارضایتی به سمت آهو رفت. دست جلو برد که بازویش را بگیرد که دخترک خود را عقب کشید.

 

همان‌طور که سعی می‌کرد کمر خمیده‌اش را تا حد ممکن صاف نگه دارد و جلوی لرزش صدایش را بگیرد، گفت:

– من… من به ایشون گفتم نمی‌خوام مزاحمتون بشم… میرم خونه‌ی خودم…

 

نگاه همه با ترحم رویش نشست و حاج معراج با مهربانی گفت:

– حالا یک روز هم بذار پیش ما بهت بد بگذره، حاج خانوم منتظر چی هستی؟

 

متنفر بود از این نگاه‌ها. حس حقارت تنها چیزی بود که نمی‌توانست زیرش دوام بیاورد و حالا نمی‌دانست باید از چه کسی دلخور باشد.

 

 

 

 

مسیر حیاط را گذراند. بالا رفتن از همان چند پله سخت بود. خانه، سبکی سنتی و قدیمی داشت اما معلوم بود حسابی بازسازی و به قولی پول پایش ریخته‌اند.

 

از فشارِ روی بازویش، لب زیر دندان کشید ولی اعتراضی نکرد. جا داشت هرچه از دهانش درمی‌آید نثار این مرد مهربان می‌کرد‌. وقتی می‌دانی مادرت چنین اخلاقی دارد، چرا اصرار کردی؟

 

خاتون بازوی آهو را آرام دنبال خود کشید و به سمت مبل هدایش کرد تا بنشیند که یاسین مانند برق گرفته‌ها، مانع از نشستنش شد.

– چیکار می‌کنی مامان؟! ببرش تو یکی از اتاقا. نمی‌بینی وضع کمرش رو؟

 

سر خاتون با ضرب به سمتش چرخید. چشم غره‌ی غلیظی به او رفت و همان‌طور که با چشم خط و نشان برایش می‌کشید، آرنج آهو را به سمت یکی از اتاق‌ها کشید.

 

مادرش زن عاقل و فهمیده‌ای بود، اما مشخص بود از حضور آهو خوشحال نیست که برای راحتی‌اش تلاشی نمی‌کند.

 

به ناچار طوری که آتش خشم مادرش دامانش را نگیرد، جلویش را گرفت و آرام گفت:

– مامان جان! ببریدشون اتاق من!

 

خاتون نتوانست تاب بیاورد و بی‌توجه به دخترکی که حال مساعدی نداشت، دستش را رها کرد و رو به پسرش پرخاش کرد.

– یه ذره حیا کن پسر! همینه دیگه وقتی بذاری تا ۳۵ سال پسر عذب بمونه براش زن نگیری، پس‌فردا تَق کارای زیر زیرکیش درمیاد!

 

برعکس پدر و برادرش که برای اینکه آهو عجله‌ای برای راه رفتن در حضورشان نکنند و راحت باشد، چند دقیقه را در حیاط مانده بودند و به اصطلاح مراعات حال مهمانشان را کرده بودند، مادرش بی‌رودروایسی هرچه بر زبانش می‌آمد، می‌گفت. یک عمر به فرزندانش سنجیده سخن گفتن را آموخته بود و حالا خودش…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 141

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بهار خزان 3.7 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه : امیرارسلان به خاطر کینه از خانواده ای، دختر خانواده رو اسیر خودش میکنه تا انتقام بگیره ولی متوجه میشه بهار دختر اون خانواده نیست و بهار هم…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 ماه قبل

امان از مامانای کم طاقت
ممنون قاصدک جان لطفا هر روز پارت بذار

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x