رمان شوکا پارت ۱۹

4.2
(151)

 

ن

چشم‌های مرد از تعجب درشت شد. او اصلاً به خاطر اینکه مبادا آهو چیزی بشنود، صدا بالا نمی‌برد!

– من غلط کنم صدام رو برای شما بالا ببرم! تورو خدا کوتاه بیا، خسته‌م.

 

خاتون که نه دلش به بودن آهو رضا بود و نه طاقت داشت یاسینش را با این چشم‌های سرخ از خستگی بیشتر نگه دارد، آهی از سینه بیرون داد و با سر به ظرف روی میز اشاره کرد. برای پایان دادن به بحث گفت:

– غذات رو بخور، برو استراحت کن تا ببینیم چی می‌شه. باباتم بیاد الکی‌الکی که نمی‌شه، وسط عیدم هست، فعلاً همه مشغولن نمیشه کاریش کرد.

 

لحظه‌ای با مکث خیره نگاه‌ش کرد و درنهایت متاسف سر تکان داد. آب در هاون کوبیده بود. بی‌اشتها بشقاب برنج و خورشت را جلو کشید و قاشقی شکم پر کن برداشت و آن را جلوی دهان گرفت. عطر خوشش را نفس کشید اما میانه‌ی راه قاشق پایین آمد و سرش به سمت خاتونِ مشغولِ کار چرخید.

– مامان!

 

سوالی نگاهش کرد و سرسنگین جواب داد.

– بله!

 

نمی‌خواست حساسیت مادرش را نسبت به آهو بیشتر کند ولی اگر نمی‌پرسید، یک دانه برنج هم از گلویش پایین نمی‌رفت.

– می‌گم… غذا بردی برای…

 

خاتون که تا ته جمله‌اش را خوانده بود، میان کلماش پرید و از این همه توجه پسرش به آن دختر بدتر حرص خورد.

– یه روزه تو چشمت شمر و یزید شدم دیگه؟ خوابش برده بود خانوم! نگران نباش، بیدار شد غذا می‌برم.

 

نگاهش را مهربان کرد.

– حتماً به خاطر مسکن‌هاس. دست شما درد نکنه.

#

– سه نفری چه حالی بده… فکر کنم جون بده. باید بگم غیاث فکر یه جایی واسه بردن جنازه‌ت باشه. ولت کنیم، می‌گن جنده سگ!

چادر را روی سر کشید تا چهره‌ی کریه‌شان را نبیند.

 

لگد محکمی روی کمرش نشست و نفسش رفت.

– یه جوری به گات بدیم چندتایی که اگه نمردی هم خودکشی کنی! غیاث سفارش کرد سفید و تر و تمیز دوست داره. از همین الان خودت رو آماده کن، زود میایم. خیلی زود…

 

تنش لرز گرفت. صداها ناقوس مرگ بودند و بختک‌وار نفسش را بند آورده بودند. با بیچارگی در حالت اغما جان کند و تکان محکمی خورد. رهایش کردند.

 

با نفس‌نفس چشم باز کرد. تنش خیس عرق بود و انگار ساعت‌ها بی‌وقفه دویده بود. صدای تیک‌تاک عقربه‌ی ساعت بعد نفس‌های عمیقش، تنها صدایی بود که به گوش می‌رسید. دست دراز کرد و لیوان روی پاتختی را برداشت. گلوی خشکش را تر کرد و نگاهی به ساعت انداخت. هنوز سر شب بود. نیم ساعت بیشتر نخوابیده بود.

 

کابوس، باز هم کابوس.

حتی زور مسکن‌ها و قرص خواب‌هایی که خورده بود هم به این لعنتی‌ها نمی‌رسید. چند سال کابوس سوختن پدرمادرش و کابوس آزارهای غیاث در نوجوانی بود. کم‌کم داشت از دست بختک روز اسیدپاشی هم خلاص می‌شد که حالا گیر بدترش افتاده بود…. تجاوزی که قولش را داده بودند! تک‌تک کلمات انقدر در خواب‌های وقت و بی‌وقت این دو روز در مغزش مرور شده بود که باورش نمی‌شد واقعی باشد.

 

دست لرزانش را بالا برد و مظلومانه ناخنش را زیر دندان جوید. گفتند چند نفری… اصلاً مگر می‌شد؟

 

 

 

اشک در چشمانش نیش زد و چانه‌اش از ترس لرزید. قطعاً می‌مرد، ولی کاش خدا همین الان  جانش را می‌گرفت و احوالش را به آن روز موکول نمی‌کرد.

 

اوج بدبختی یعنی برای ساده‌ترین کارِ شخصی‌ات نیاز به کمک کسی داشته باشی و داغ دل آن “کسی” هم وجود نداشته باشد.

 

نیمی از جانش با تیر کشیدن کمرش به خاطر دستشویی رفتن سوخت شده بود و با نفس‌های یکی درمیان شده، سرپا ماندن سخت بود.

 

سرامیک‌های سفید دستشویی که از تمیزی برق می‌زد، بی‌شک پر از آلودگی بودند و کمک خوبی برایش نبودند که به آن‌ها تکیه کند. دست‌هایش را با عجله شست و وزنش را روی دستگیره‌ی در انداخت و سریع بیرون رفت.

 

هیچ‌وقت تصورش را نمی‌کرد که از وجود دیوارهای خانه‌ای انقدر خوشحال باشد. انگار در ذات انسان بود که تا چیزی را از دست ندهد، قدرش را نمی‌داند.

 

کمرش اصلاً به آن مرحله از شکستن نرسیده بود و همان ضربه یا ترک، ساده‌ترین کارها را دشوار کرده بود. از آن طرف خانه صدای گفت‌وگو می‌آمد. در ساکت‌ترین حالت ممکن خود را به اتاقی که در آن مسقر بود رساند. وارد اتاق شد و با نگاهی گذرا، به سمت تخت رفت و سعی کرد برای دقایق کوتاهی هم که شده بنشیند. نگاهش به سینی غذایی که روی پاتختی بود افتاد، قبل از رفتنش اینجا نبود.

 

اینکه حس سربار بودن داشته باشی، دقیقاً آن چیزی‌ست که تصور می‌کنی صاحبخانه لقمه‌هایت را هم می‌شمارد.

 

دو روز، دو روز عذاب‌آور را در این خانه گذرانده بود. کسی را جز خاتون مادر یاسین ندیده بود که او هم هرازگاهی برای غذا آوردن یا بردن وسیله یا لباسی برای یاسین می‌آمد و به دخترک کم‌محلی می‌کرد.

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 151

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_مقصود 4.2 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه : صدرا مَلِک پسر خلف و سر به راه حاج رضا ملک صاحب بزرگترین جواهرفروشی شهر عاشق و دلباخته‌ی شیدا می‌شه… زنی فوق‌العاده زیبا که قبلا ازدواج کرده و…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 ماه قبل

یاسین هم عجب مامان یه دنده و نسازی داره

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x