رمان شوکا پارت ۴۲

4.1
(147)

۱۷۳

 

🤍🤍🤍🤍

 

نگاه متعجب و عصبی‌اش صورت خیس از اشکم را رصد کرد.

– گریه می‌کنی واقعاً؟! واسه یه آدم بی‌سروپا این‌طور اشک می‌ریزی؟!

 

بازویم را بیرون کشیدم و درمانده نگاهش کردم.

نمی‌فهمید درد من خودش است؟!

– غیاث کیه که من به خاطرش اشک بریزم؟ یه نگاه به خودتون بندازید. کافی بود این چاقو عمیق‌تر تنتون رو خراش بده… زبونم لال معلوم نبود چه بلایی سرتون…

 

گریه حرفم را برید. جلوی دهانم را گرفتم تا صدایم دیگران را بیدار نکند.

 

غبار غم چهره‌ی خشمگینش را گرفت و رنگ نگاهش عوض شد. لبان رنگ پریده‌اش را با زبان تر کرد و آرام گفت:

– گریه نکن… مبینی که خوبم…

می‌خواست آرامم کند ولی نمی‌شد.

 

بی‌توجه، تند‌تند افکار درهمم را به زبان آوردم.

– بازم میاد سراغتون. از اول هم نباید قبول می‌کردم. گفتم بهتون از اول، به باباتونم گفتم. همش دردسرم… می‌خواید ثواب کنید کباب می‌شید. طلاقم بدید توروخدا… بذارید من برم، هم خودتون هم خانواده‌تون راحت شید. اصلاً میرم یه شهر دیگه تا دست غیاث هم بهم نرسه…

 

تیز نگاهم کرد. از آن نگاه‌هایی که تهشان از صدتا فحش بدتر بود و تنت را سوراخ می‌کرد.

– دیگه چی؟ تعارف نکن بیا رو کاغذ یه بی‌غیرت هم بنویس بزن به پیشونیم که هم خیال خودت رو راحت کنی هم هرکی از راه رسید یه تف بندازه تو صورتم…

 

شانه‌هایم از صدای بلندش در هم جمع شد. انگار خودش هم فهمید صدایش بلند بوده که نفسش را با حرص بیرون داد.

 

انگشت دست سالمش را تهدیدوار جلوی صورتم تکان داد و با صدای پایینی غرید.

 

 

فیش رو به ایدی زیر بفرستید.

۱۷۴

 

🤍🤍🤍🤍

 

– ببین آهو خانوم. دو ماه نیست که زن من شدی ولی به اندازه‌ی ۵ سال پیرم کردی انقدر حرصم دادی. تا تقی به توقی می‌خوره، طلاق می‌خوام طلاقم بدید راه می‌ندازی. کم مونده واسه ته دیگ سوخته‌ی غذاتم بگی طلاقم بده! به عقل و شعور من توهین نکن که کلاهمون بدجور میره تو هم. با جوون تازه از بلوغ دراومده طرف نیستی، چهار سوای دیگه می‌شه ۴۰ ساله‌م و انقدر سرد و گرم روزگار چشیدم که بدونم راهی که توش پا می‌ذارم چه پستی بلندی‌هایی داره. هنوز هم شرف و مردونگیم رو نباختم که به خاطر چهار تا مشت که سه برابرش هم زدم، زنم رو طلاق بدم.

 

لب‌هایم را محکم روی هم فشردم و صدایم را خفه کردم تا گریه‌هایم بدتر عصبی‌اش نکند.

 

لبه‌ی تخت نشست و موهایش را چنگ زد.

– یه بار هم که شده فکر کن به چیزی که به زبون میاری. طلاقت بدم؟ کجا بری؟! به خیال خودت بری یه شهر دیگه دست از سرت برمی‌داره و فقط محدوده‌‌ی آزارش همین محل خودمونه؟! بری به کی پشت کنی؟! کار هست برات جایی؟! کسی هست وقتی به کمک نیازی داشتی کنارت باشه؟! هان؟! جواب بده…

 

صورت یاسین از خشم قرمز شده بود و صورت من از گریه. هرکدام به نحوی دردمان را تخلیه می‌کردیم.

 

طوری صورتش کبود شده بود که می‌ترسیدم زبانم لال سکته کند. پاهای لرزانم را تکان دادم و جلو رفتم تا آرامش کنم.

– آقا یاسین توروخدا آروم باشید. اصلاً… اصلا‌‌ً من غلط کردم، دیگه حرف نمی‌زنم.

 

دلخور بود. بدنش از خون از دست داده و کوفتگی‌ها کم انرژی شده بود و من به جای تیمار کردنش، هیزم زیر آتشش ریخته بودم.

 

بارها گفته بود که خوشش نمی‌آید برای هر اتفاق بیهوده‌ای اسم طلاق بیاورم ولی جانش که بیهوده نبود. حداقل نه برای منی که تنها دارایی‌ام، یعنی عفت و پاکدامنی‌ام را مدیونش بودم.

 

 

#پارت_۱۷۵

 

🤍🤍🤍🤍

 

حتی نگاهم نکرد. از جایش بلند شد و پیراهنی از کمدش برداشت.

– من نیازی به عذرخواهی شما ندارم. شب بخیر.

 

و باز هم برایش شدم “شما”.

لبان نیمه‌بازم فرصت ادا کردن کلمه‌ای را نیافتند و او با پوشیدن پیراهنش، از اتاق بیرون رفت.

 

رفت و من در فکر دکمه‌های پیراهنی بود که نمی‌دانستم یک دستی چگونه می‌خواهد آن‌ها را ببندد.

 

کاش‌ حداقل صبر می‌کرد کمکش کنم. انگار خیلی از دستم ناراحت بود…

 

***

 

– مبارک باشه حاج خانوم! عروس آوردی به سلامتی؟! چه بی‌سر‌وصدا…

 

با دستان لرزان سینی چای را در دست گرفتم و جلو رفتم. نزدیک‌تر شدم و صدای زن بهتر به گوش رسید.

– اون روز اومدم واسه تبریک، آقا یاسین گفتن رفتین شهرستان. ماشاالله شاه پسرت امون نداد یه نگاه زنش رو ببینیم، دست به سرمون کرد، رقیه خانومم همراهم بود.

 

– رفته بودم به خواهرم سر بزنم شرمنده، تازه دو روزه برگشتم.

 

– سلام…

 

گفتگویشان با ورودم قطع شد و نگاهشان رویم نشست. زن غریبه سرتاپایم را رصد کرد و ابرو بالا انداخت.

– این عروسته حاج خانوم؟!

 

اخم‌های خاتون درهم رفت و من فقط لب زیر دندان گرفتم که از لحنش درموردم چیزی نگویم.

خاله زنک فضول…

آان روز هم جلوی من و یاسین را موقع پیاده شدن گرفته بود ولی یاسین اجازه حرف زدن با من را نداده بود و سریع من را داخل فرستاد.

 

 

۱۷۶

 

🤍🤍🤍🤍

 

خاتون نگاهی به من انداخت و با دست روی تشک مبل زد.

– آره فاطمه خانوم، عروسم آهو. سینی رو بذار رو میز دخترم، بیا کنار خودم بشین.

 

هرچند در مقابل من تند رفتار کرده بود اما از رفتار الان می‌شد فهمید زن با سیاستی‌ست. هرچقدر که خودش با من مشکل داشت، از قرار معلوم نمی‌خواست بحث میان خانواده‌اش نقل دهان این زن شود.

 

زن نگاه تیزبینش را رویم زوم کرد و با دست پر النگویش استکان چای را برداشت.

– همین‌جوری الکی‌الکی که نمی‌شه حاج خانوم. والا ما با خودمون گفتیم واسه یاسین عروس بیاری، هفت شبانه‌روز بزم و شادی به راهه تو محل. این‌طور بی‌سروصدا تعجب کردیم، نکنه خبریه؟

 

انگشتان عرق کرده‌ام را در هم پیچیدم که خاتون با اخم گفت:

– چه خبری فاطمه خانوم؟! نسیه حرف می‌زنی؟!

 

زن چشم و ابرویی به سمتم آمد.

– گفتم شاید تو راهی دارید که سوت و کور عروس آوردی خونه. بالاخره هرچی باشه آقا یاسین هم مرده دیگه، پسر پیغمبر که نیست.

 

چه خوب به عنوان تبریک و دلسوزی طعنه و تهمت می‌زدند.

 

خاتون با دلخوری عیان گفت:

– دست شما درد نکنه، درمورد یاسین من چی فکر کردید که حرف خلاف‌شرع می‌بندید زیر پای عروسم؟

 

– کی حرف از خلاف‌شرع زد؟! صیغه رو خود خدا حلال کرده…

 

پوست لبم زیر دندان به جا ماند و شوری خون در دهانم پیچید. خیلی راحت با زبان نیش‌دارش صفت زن صیغه‌ای و گند بالاآمده‌ی بعدش را به نافم بست.

 

 

#پارت_۱۷۷

 

🤍🤍🤍🤍

 

دور از انتظار نبود که تمام جلزولزهای خاتون برای پسرش باشد نه من!

– آهو چند وقت پیش از پله‌ها افتاد پایین مهره‌ی کمرش جابه‌جا شد. بچه تازه یکم سرپا شده، گفتم فعلاً به هم محرم باشن تا به وقتش یه عروسی واسشون بگیرم همه انگشت به دهن بمونن.

 

دقیقاً نقش مترسک میانشان را داشتم. تمام بحثشان درمورد من بود و خودم چیزی برای گفتن نداشتم.

 

انگار هیچ‌کدام قرار نبود جلوی هم کم بیاورند.

 

افرادی که وجودشان برای خود شخص هم آزاردهنده بود ولی قصد پرت کردنشان از زندگی را نداشتند.

 

زن یا همان فاطمه خانوم لب گزید و با با دلهره‌ای بیهوده گفت:

– وای خدا مرگم بده! چِش شده؟ عیب‌دار که نشد دختر طفلی؟ بردینش دکتر ببینه سالمه یا نه؟ بالاخره این همه سال تک‌وتنها زندگی کردن واسه یه دختر… خودت که می‌دونی چی می‌گم؟

 

پس مرا شناخته بود. دهانم از وقاحتش باز ماند و نفس در سینه‌ام گره خورد. انگار که کسی به اسم آهو اینجا حضور نداشت.

 

این زن چیزی از شعور نمی‌فهمید که از پله افتادن ساختگی‌ام را به آسیب داخلی و تهش کنایه‌ی زهرآگین‌اش کشاند.

 

مگر هر کسی که بی‌پدرومادر بود، هرزه بود؟

 

– کافر همه را به کیش خود پندارد، مثال الان شماست دیگه فاطمه خانوم نه؟!

و این صدای جدی و بی‌انعطاف من بود که صدای هین خاتون و چشم‌های گرد آن زن را با خود همراه کرد.

 

 

#پارت_۱۷۸

 

🤍🤍🤍🤍

 

– منظورت اینه که من هرزه‌م؟!

 

صدای جیغ مانندش گوشم را خراش داد.

 

اخم کردم و نگاه در چشمانش تیز کردم.

– من همچین حرفی نزدم. فقط حرف خودتون رو به خودتون برگردوندم. مگه منظور شما از اون حرف این بود که من هرزه‌م؟!

 

جوری کوباندمش که جای حرف نماند ولی آدم بی‌منطق که چیزی سرش نمی‌شد.

– خجالتم خوب چیزیه والا، احترام سرت نمی‌شه؟ من جای مادرتم…

 

– مادر من هیچ‌وقت زن کوته‌اندیشی نبود. همیشه اول فکر کنید بعد حرف بزنید. اومدید اینجا روبه‌روی من نشستید هرچی دلتون می‌خواد به نافم می‌بندید، انتظار دارید بشینم نگاهتون کنم؟ احترام گذاشتید که احترام بذارم؟

 

چشم‌غره‌ی غلیظی حواله‌ام کرد و از جایش بلند شد. همان‌طور که چادر نازک و گلدارش را سر می‌کرد، با طعنه رو به خاتونِ بهت‌زده گفت:

– ماشاالله عروست از زبون کم نمیاره حاجیه خانوم. پس‌فردا از خونه‌ی خودت بیرونت نندازه خوبه…

 

و با غرلند از کنارمان رد شد که خاتون به خود آمد و پشت سرش رفت.

– فاطمه خانوم… وایسا یه لحظه، کجا میری زن!

 

نفسم را درمانده بیرون دادم. سرم را برای لحظه‌ای به پشتی مبل تکیه دادم و چشم بستم.

 

رسماً مهمانش را از خانه بیرون کرده بودم ولی اصلاً از کرده‌ام پشیمان نبودم.

 

زنی که در حد سلام علیکی ساده با او آشناییت داشتم، در حدی نبود که بخواهم جلویش سکوت کنم.

حتماً تا دقایقی دیگر قرار بود حسابی سرزنش شوم و حرف بارم شود. این خانواده انقدری حق به گردنم داشتند که نتوانم آهوی همیشکی باشم.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 147

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دانلود رمان فودوشین 3.5 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه: آرامش بدلیل اینکه در کودکی مورد آزار و تعرض برادرش قرار گرفته در خانه‌ای مستقل، دور از خانواده با خواهرش زندگی می‌کند. خواهرش بخاطر آرامش مدام عروسیش را…

دانلود رمان زمردم 3.3 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Batool
1 ماه قبل

آخیییییییشششششش یعنی قشنگ آهو خوب این زنیکه رو شست خشکش کرد انداخت روبند😁🤣🤣🤣 کلی کیف کردم فقط منتظر بود یکی حسابشو خوب کف دستش بزارن که خوب یاد بگیره احترام دیگران رو حفظ کنه نمیدونم چرا احساس میکنم خاتون خیلیم راضیه که آهو اینجوری کنفش کرد
مررررررررسی قاصدکککککککیییی ممنونم
دست نویسنده درد نکنه با این رمان خفن و بسیار رو جذاب🥰🥰🥰

خواننده رمان
1 ماه قبل

خوب کاری کرد انگار مادر شوهر هم بدش نیومد از جواب دادن آهو ممنون قاصدک جان
خبری از ترنج و ماتیک نشده؟

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک .
1 ماه قبل

😑

Nagme Ho
1 ماه قبل

🥰🥰❤️❤️

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x