۱۷۹
🤍🤍🤍🤍
صدای بسته شدن در که آمد، چشمانم را باز کردم و بلند شدم.
خاتون با چهرهای گرفته به سمتم آمد که فرصت ندادم و تندتند گفتم:
– ببخشید ببخشید به خدا نمیخواستم مهمونتون رو بیرون کنم ولی نتونستم… منم حق دارم خب. هرچی دلش خواست داشت میگفت. این همه سال سختی نکشیدم که هرکی از راه برسه یه وصله بهم بچسبونه. به خدا نمیخواستم شما رو ناراحت کنم.
نگاه پر حرفش به صورتم خیره بود. منتظر حرف درشتی از طرفش بودم که در کمال تعجب با مکث سر تکان داد.
– آروم دختر، نفست رفت.
واقعاً نفسم رفته بود انقدر که تندتند حرف زده بودم. محکم بازدمم را بیرون دادم که حرف بعدیاش چشمانم را گرد کرد.
– اشکال نداره… به جاش فهمید حرمت اونی که میگیم یکی از خانوادهمونه باید نگه داشته بشه. اگه مشکلی توی خونه باشه به خودمون مربوطه نه کسی دیگه. شب دخترا شام میان اینجا.
تکانی به تن خشک شدهام دادم و سعی کردم از بهت حرف اولش دربیایم.
دعوایم نکرد… چه عجیب!
لب تر کردم و قدمی به جلو برداشتم تا سینی را از دستش بگیرم.
– اینارو بدید من، جمع میکنم خودم. میخواید شام هم درست کنم؟
تنها کاری که در این خانه از دستم بر میآمد. مانند زندانی ها بودم و دستم از همه جا کوتاه.
– نمیخواد، خودم انجام میدم. اینارو جمع کردی، برو لباسهات رو عوض کن شوهراشونم هستن.
چشمی زیر لب گفتم و قبل از دور شدنش صدایش زدم.
– حاج خانوم؟
برگشت و نگاهم کرد. هیکلش تقریباً دوبرابر من بود. صورتی گرد و سفید داشت و موهای خاکستری رنگ کوتاهی که با کش کوچکی پشت سرش بسته بود.
آب دهانم را قورت دادم و با منومن لب زدم.
– میگم… میشه من از اتاق بیرون نیام؟! خواهش میکنم.
۱۸۰
🤍🤍🤍🤍
– نه! چرا بمونی تو اتاق؟!
– بمونم بهتره. هم دختراتون کمتر ناراحت میشن و هم من راحتم. میترسم، میترسم دعوا شه باز.
ابرویی بالا انداخت و نگاهم کرد. انگار صورتش با خنده قهر بود. مگر در کتابهای دینی نمیگفتند خوشخلقی نصف دین است و یک همچین چیزی؟!
– اینطور که مشخص شد، تو اگه بخوای میتونی چهارتا آدم رو درسته قورت بدی! هرکی حرف ناحق بهت زد امروز و از صبرت خارج بود، جوابش رو بده. دخترهام هیچ کدوم بداخلاق نیستن، حس میکنم یکم شوکهن فقط.
رنگبهرنگ شدم، انقدر که مستقیم رفتار دقایق پیشم را به رویم آورد. در این چندوقت چیزی جز سکوت و آرامش از من ندیده بودند.
– نیازی نیست خودت رو زندانی کنی. داری تو این خونه زندگی میکنی، اونا هم هرکدوم زندگی خودشون رو دارن، حق ندارن به زندگی یاسین کاری داشته باشن. هر حرفی هست تو این چهار دیواریه. ما که راه اومدیم، اونا هم باید قبول کنن زن برادرشونی.
از کلمه به کلمهی حرفهایش داد میزد که چقدر پسر دوست است. طفلی دخترانش…
– حاج خانوم وقتی ازدواجمون صوریه چرا باید اذیتشون کنیم؟ گناه دارن خب.
پشتچشمی نازک کرد. زنِ مغرور.
– خبه نمیخواد واسه دخترای من دل بسوزونی. انقدر هم صوری موری نبند پای سنت اجرا شده. پسفردا روزتونم میبینم. اسمشون رفته تو سهجلد هم، رسماً زن و شوهرن، اونوقت خیال دارن آبجی داداش صدا بزنن! خجالتم نمیکشن انگار با بچه طرفن…
ته حرفهایش به صورت غرغر بود و همینطور که به سمت آشپزخانه میرفت، زد.
تنها کسی که قصد قبول کردن این ازدواج صوری را نداشت، خاتون بود. طبق قانون نانوشتهاش، هر دونفری که اسمشان در شناسنامه رفت، جدای از رفتار و طریقهی زندگیشان، زن و شوهر ابدی محسوب میشدند.
…………
۱۸۱
🤍🤍🤍🤍
انگار آن اتاقهای جداگانه و فاصلهی بینمان که به قول متلکهای یاسین، اندازهی یک گوسفند بود را هم باور نداشت، یا شاید هم فکر میکرد دور از چشمش زیرآبی میرویم و… .
لبم را محکم از خجالت افکارم گزیدم و حرصی استکان چای یخ کرده را در سینی برگرداندم. انقدر خاتون شوهرشوهر به نافم بست که من را هم فکر و خیالی کرد.
میترسیدم… از دل دادن میترسیدم.
یاسین شاید بهترین مرد برای زندگی بود ولی به هیچوجه دلم نمیخواست عاشقش شوم.
از کجا معلوم من دل بدهم و او با سینهای تهی شده از قلب رهایم کند و قلبش را به من ندهد؟!
***
یکی از استکانهای چایی آلبالویی رنگ را به همراه نعلبکی آبی نفتیاش در سینی کوچک گذاشت و دستم داد.
همانطور که قندان کوچک پرنقشونگار را کنارش میگذاشت، گفت:
– این رو ببر برای شوهرت دختر. من پا ندارم، فصل گرما که نزدیک میشه جا پهن میکنه تو حیاط، بدتر به چشم نمیبینمش.
انگار از همهی دنیا گله داشته باشد، حرفهای عادیاش هم با غر آمیخته بود.
سینی به دست از آشپزخانه بیرون رفتم و راهروی کوچک را گذراندم.
شبهای بهاری رو به گرمی میرفت و نوید تابستانی جدید را میداد. فکر کنم تجربهی خوابیدن زیر آسمان پرستاره تجربهی خوبی بود.
گاهی چیزهای ساده هم برای آدمی حسرت میشد.
لخلخ دمپاییهایم، کل موشهای داخل زیرزمین را هم خبردار کرده بود ولی مرد روبهرویم زحمت بلند کردن سرش را هم به خود نداد.
سرفهای کردم و ناچار سلام کردم.
– سلام.
– علیک سلام.
نگاهم نکرد ولی حداقل سلام بیموقعم را بیجواب نگذاشت تا بیشتر ضایع شوم.
مردک بد کینه…
۱۸۲
🤍🤍🤍🤍
چیز دیگری نگفت. ناچار جلوتر رفتم.
– چای آوردم.
– ممنون… بذار اونجا.
روی تخت چوبی نشسته بود و دفتر دستکش هم دور و برش.
باز هم نگاهم نکرد.
جوری قیافه گرفته بود که هرکس نمیدانست، فکر میکرد چه اشتباهی کردهام. بالاخره که باید طلاق میگرفتیم، این همه حساسیت برای چه بود.
– آقا یاسین؟
– بله؟
ای بله و…
انتظار جانم که نداشتم ولی یه نگاه هم میانداخت بد نبود. کاش میتوانستم همین سینی را پشت گردن خم شدهاش بزنم.
با حرص سینی گرد را روی تخت کوبیدم که استکان لغزید و نصفش درون نعلبکی خالی شد.
سرش را با تعجب بلند کرد و نگاهم کردم.
هیچوقت با عینک ندیده بودمش…
طلبکار دست به کمر زدم و سرم را جلو بردم.
– میشه تمومش کنید این مسخرهبازی رو حاج آقا؟!
حاج آقا را به طعنه گفتم و او ککش نگزید.
عینک فریم مشکی را پایین آورد و بیخیال گفت:
– کدوم مسخرهبازی؟ حاج خانوم!
مقابله به مثل میکرد.
یاسین از آن دسته مردانی بود که هرلحظه با خود بگویی این آب ندیده وگرنه شناگر خوبیست.
بینیام را چین دادم و با اخم نگاهش کردم. در این چند روز خون به جگرم کرده بود با رفتارش.
– والا ما مثل شما نه پولداریم نه خدا انقدر دوسمون داره تا بریم خونهش که شما حاج خانوم میچسبونید تنگ اسم من! بعدشم خودتون بهتر میدونید درمورد چی حرف میزنم.
یکی از آن اخمهای مخصوص خودش را تحویلم دادم.
۱۸۳
🤍🤍🤍🤍
عینکش را روی کاغذهای زیر دستش انداخت و توپید:
– کفر نگو! یعنی چی خدا دوستم نداره؟ میخوای منو زبونت به کفر میچرخه.
انگار که دختره بچهاش باشم و او پدرم،
طوری دعوایم میکرد که احساس کمعقلی وجودم را بگیرد.
سرخورده و ناراحت از سرزنشش، ناخودآگاه و از روی خشم، جلوی صورتش رفتم.
– کفر چی گفتم؟! خیلی مطمئنید خدا دوستم داره؟ من چندین سال آزگاره واسه یه ذره آرامش دویدم و همین هم بهم نداده… خودم شک دارم که اصلاً من رو میبینه؟ زندگیم طوریه که انگار خود خدا هم کلاً فراموشم کرده.
نگاهش به صورتم خیره موند و عمیق شد.
– خدا هیچوقت بندههاش رو فراموش نمیکنه.
اشک تو چشمهام نیش زد.
روز بدی داشتم. از فاطمه خانومی که با حرفهاش حسابی اذیتم کرد، خواهرهای یاسین که طوری بیمحلی کردن که انگار با دیوار فرقی ندارم، بعدشم خودش که به عادت این چند روز اصلاً بهم اهمیتی نمیداد و مشغول تنبیه کردنم بود.
– کرده… فراموش کرده که آخرین روز خوشم مال دوران نوجوانیمه…
از حرصم روسری را عقب دادم و موهای جلوی سرم را به هم ریختم.
– شما که نگاه به صورتم نمیکنی، ببین اینارو… وقتی تو اوج جوونی موی سفید ببینی بینشون، خودبهخود میبری. خیالتون راحت کسی رو نداریم که ارثی تو جوونی موهاش سفید بشه که من دومیش باشم. همش مال بدبختی، مال یه عمر ترس و وحشت تو خواب که یه وقت همخونت نیاد به تنت دستدرازی کنه. شما که انقدر به خدا نزدیکی بهش بگو یه نگاه به منم بندازه دیگه…
#پارت_۱۸۴
🤍🤍🤍🤍
از جایش بلند شد و روبهرویم ایستاد.
فاصلهی خشم و آرامشش به یک مو بند بود.
خیلی زود از طوفانش تبدیل به دریایی زلال میشد.
نگاهی به اطراف و مخصوصاً پنجرههای خانه انداخت و دست به سمت روسریام برد.
– ناشکری میکنی آهو خانوم. خدایی که اینهمه سال از همهی این خطرات ازت محافظت کرده، مگه میشه نباشه؟
روسری قوارهبزرگ را زیر گلویم گره زد و تارهای به هم ریخته را با دست مرتب کرد. انگار بحث خدا و پیغمبر که شد دلخوریاش را فراموش کرد.
– نمیگم نیست، ولی چی میشد یکم بیشتر هوای یه دختر تنها رو داشته باشه؟ شما یهبار دلنگرون کرایه خونه و آواره شدنت بودی که میگی حرفام ناشکریه؟
دستش را پایین آورد. نمیدانم چرا تپش قلبم بالا رفته بود!
– چرا بغض کردی دختر؟! دوست داری اگه اوضاع درست شد، تا وقتی پیش منی یه خونه جدا بگیرم؟ دارم یکی، ولی نزدیکتر میگیریم که راحت باشی و نیاز نباشه همهش حجاب بگیری به خاطر یاسر!
به راحتی حرفش را میزد و بعدش هم راحت
ذهنم به انحراف میکشید.
کوتاه آمده بود و طوری رفتار میکرد که انگار کسی که آن همه با بیمحلیهایش آزارم داده بود، او نبوده.
دلش سوخته بود؟
– من راحتم. بیچاره آقا یاسر… با اون بندهخدا چیکار دارم؟ داشتم یه چیز دیگه میگفتم.
حقیقتش فقط ادعا میکردم به تنهایی عادت دارم. شبی چند کلام صحبت با یاسین و پدرش و روزها هم با خاتونی که نه خوب بود و نه بد، چیز بدی نبود.
– بفرمایید من سرپا گوشم.
کلافه دست به پیشانیام کشیدم و یک قدم عقب رفتم. خاتون از گوشهی پرده نگاهمان میکرد. زیادی رویمان زوم بود. مخصوصاً که انگار خیلی دلش میخواست خلاف حرفهایمان را ثابت کند.
– مادرتون دارن نگاهمون میکنن. شما چرا انقدر رنگ عوض میکنید؟ سروپا گوشید و چند روزه به زور جواب سلامم رو میدید؟!
حالا سرسنگینی یاسین برا چی بود
قاصدک خانم امروز پارت ندادی
مممممممممنونم قاصدک جوووونم باورم نمیشه امشبم پارت داشتیم وااایییی این رمان بهتریننننننه مرسیییی عزیزدلم 😍😍😍😍🥰🥰
❤️❤️❤️