رمان شوکا پارت ۴۹

4.3
(126)

 

🤍🤍🤍🤍

 

شوکه سر جایم ایستادم و نگاهش کردم. کارهای یاسین را پای علاقه گذاشته بود و خبر نداشت پسرش فقط دنبال کسی‌ست که اسم همسر را یدک بکشد و شاید هم بچه‌ای برایش بیاورد.

 

خودش آن روز گفت سن و سالی از او گذشته و وقتی برای تلف کردن ندارن. حالا من نباشم، یکی دیگر… برایش فرقی نداشت.

 

جوابی برای گفتن نداشتم، پس به سمت سینی رفتم و برش داشتم.

– من برم اینارو بشورم.

 

فهمید که نمی‌خواهم جواب دهم، پس به پروپایم نپیچید و من به آشپزخانه پناه بردم.

 

یاسین فرصت خواسته بود برای شناخت یکدیگر و من زندگی بدون عشق نمی‌خواستم. نمی‌خواستم به ازدواجی از روی خیر و مصلحت دامن بزنم و به واقعیت تبدیلش کنم. او مردی سخت بود و من دختر درد کشیده و پر حسرت.

 

امکان نداشت هم سایه‌ی مردی شوم که حسی به من ندارد و با خوب و بد کردن چند ملاک به این نتیجه رسیده بود که شناسنامه‌س رنگی شده‌اش خط‌خطی نشود و با من به زندگی‌اش ادامه دهد.

 

منی که هفته‌ی پیش در خفا و بدون اینکه یاسین یا کسی دیگر خبر داشته باشد، ۲۸ ساله شده بودم، محبت از ته دل مردی را سهم خود می‌دانستنم.

 

من وسیله‌ای برای رفع نیاز یا بچه‌زایی نبودم که به راحتی این همه سال با سختی ولی عزت زندگی کردنم را زیر سوال ببرم.

 

***

 

– آهو مادر، بیا این سینی شربت رو ببر. زیاد نرو جلو، همشون مرد هستن. یاسین تو حیاطه، بده دستش.

 

چشمی گفتم و سینی را از دستش گرفتن. قدم‌هایم را با احتیاط برداشتم و صدای خواهر خاتون را پشت سر گذاشتم. شاید ده دقیقه نبود که رسیده بودند.

 

– آبجی واقعاً زن یاسینه؟! بچه‌ها هرچی گفتن من باور نکردم. انقدر بی‌سروصدا آخه؟ پشت تلفن که چیزی نمی‌گی، دختره کجاییه؟ پدرومادرش چه کارن که دختر بی‌سروصدا شوهر دادن؟

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

صدایشان دور شد و من تلاشی برای شنیدن جواب خاتون نکردم.

 

دیگ‌های بزرگ و تک شعله‌ها را گوشه‌ی حیاط خالی کرده و حالا مشغول خالی کردن برنج و بقیه‌ی وسایل بودند.

 

پله‌های ایوان را پایین رفتم که یاسین به سمتم آمد. ناخودآگاه سر پله‌ی آخر ماندم و نگاهش کردم. پیراهن سفید بر تن داشت و آستین‌هایش را تا پایین آرنج تا زده بود.

 

– دست شما درد نکنه خانوم. راضی به زحمت نبودیم.

 

خانوم گفتن‌هایش را کجای دلم می‌گذاشتم؟ لحنش خاص بود و به قولی تکه کلامش. چشم از لبخند مهربان و چین‌های افتاده‌ی کنار چشمش گرفتم و زیرلب نوش جانی زمزمه کردم.

 

هوا گرم بود و سر و صورتش به عرق نشسته بود.

– خیس عرق شدید، برم دستمال بیارم.

 

نگاهی به اطراف انداخت. چندنفری نگاهمان می‌کردند.

– نمی‌خواد عزیزم، برو داخل. اینجا پر از مرده، چیزی نیاز بود، صدا بزنید خودم میام می‌برم.

 

یاسین خوب بلد بود با آرامش حرفش را به کرسی بنشاند. منی که خیلی از رفتارهایم خلاف اعتقاداتم بود و دلم نمی‌خواست کسی صاحب اختیارم شود، نتوانستم دربرابر تعصبش مخالفت کنم.

 

پس‌فردا روز مراسم بود و مردها بیرون مشغول تهیه وسایل بودند. فقط من بودم و خاتون و خاله و دخترخاله‌ی یاسین و شکوفه، خاطره هم به هر دلیلی که شاید من یکی از آن‌ها باشم فعلاً نیامده بود.

 

دم از عطر زعفرانِ چای گرفتم و به سمت دهان بردم.

– هستی جان مادر نخور از این چایی، می‌دونی خاله‌ت عادت داره زعفرون بریزه تو چای. باید بیشتر مواظب باشی.

 

این را خدیجه خواهر خاتون خطاب به دخترش گفت و او با لبخند چشمی گفت و چای دست‌نخورده را روی میز برگرداند.

 

– ببینم خبریه به سلامتی آبجی؟!

 

لبخند وسیعی لب‌های خدیجه را گرفت و هستی با خجالت سر پایین انداخت.

 

 

– دارم نوه‌دار می‌شم. بعد از اون تصادف، تمام هم و غمم این بود که زند%

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 126

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دسته‌ها