🤍🤍🤍🤍
صدای بلند خاتون حرفش را برید.
– بس کن… بس کن خدیجه. از خدا بترس که اینجور داری تهمت میزنی. مهمونی، خواهرمی، احترامت واجبه ولی حرمت این خونه و اعضاش رو نگهدار. آهو عروس این خونهس، زن یاسین با خودش هیچ فرقی برای من نداره. الان شما هرچی از دهنت دربیاد بهش بگی، پسفردا هر ننه قمری از راه برسه میخواد اُرد بده و تصمیم بگیره براش. عزت خودمون میره زیر سوال خواهر من.
دست به مبل گرفتم و بلند شدم. پاهایم میلرزید برای قدم برداشتن، ولی دیگر چیزی برای شنیدن نبود.
به اندازهی کافی شنیده بودم، به اندازهی کافی بارم شده بود و تا فردا هم خدا کریم بود، کسی دیگر پیدا میشد و چندتا حوالهام میکرد.
انگار باید پوست کلفت میشدم…
***
– آهو؟!
صدای بلند بیخ گوشم زنگ زد و شانههایم از جا پرید.
– هیعع… آخخخ…
کتری آب داغ در دستم لغزید و منِ احمق، گرفتمش. با شدت کتری را روی سینک گذاشتم و او به سمتم پاتند کرد.
– چیکار میکنی؟ حواست کجاست؟
دستم را زیر شیر آب برد و من از شدت درد، ضعف کردم و چشمهایم را بستم.
– آخ خدا…
از ته دل نالیدم و او توپید.
– حواست کجاست؟ ببین چیکار کردی با خودت؟! سر به هوایی چرا انقدر؟!
دستم را از دستش بیرون کشیدم. دلم میخواست از درد جیغ بزنم.
– من سر به هوام یا شما بیخ گوشم داد میزنی؟
کم مانده بود اشکم دربیاید. چرا انقدر درد داشت؟!
– دادِ چی؟ چندبار صدات زدم نشنیدی. تو فکری فقط! ببینم دستت رو. بیا بشین اینجا.
خودش صندلی را برایم عقب کشید و شانهام را فشار داد تا بنشینم. با عجله به سمت یخچال رفت.
– این پمادها کجاست؟ داشتیم یهدونه… آها پیداش کردم.
🤍🤍🤍🤍
با خودش حرف میزد. با آن اخمهای درهم و غرغرهای زیرلبی، انگار ارثش را از دنیا طلبکار بود.
جلوی پایم زانو زد و دستم را گرفت.
– ببینم دستت رو… قرمز شده. آخه تو خودت لاجونی، کتری به این سنگینی رو بلند کردی؟! آدم دیگهای تو این خونه نبود؟
صورتم را از سرمای پماد درهم کردم و از بالا نگاهی به موهای پرپشت و مشکیاش انداختم.
تازه کوتاهشان کرده بود.
– این همه آدم داره بدوبدو میکنه، من بشینم بگن عروسشون تنبله؟!
برخلاف اخلاق تندخو شدهاش، پماد را با ملامت و آرامش روی دستم میمالید.
– هرکی گفت، بگو یاسین تنبل دوست داره. کمک بده ولی خودکشی نکن. زبونم لال آب جوش میریخت رو تنت چی؟! جدای دربهدر دکتر و دوا و درمون شدنمون، خودت عذاب میکشیدی.
لب روی هم فشردم و با تودهی بغضی که در گلویم بسته شده بود، به دست آسیب دیدهام زل زدم.
تمام انگشتانم و تا کمی بالای مچ، همگی سرخ شده بودند. دردش طاقتفرسا بود ولی به هر ضرب و زوری که بود جلوی یاسین خودم را نگه داشتم.
در پماد را بست و روی میز پرت کرد. در همان حالت زانو زده، سر بلند کرد.
– خیلی درد داری بریم دکتر؟!
چشمهای اشکیام را دزدیم و بلند شدم، او هم به تبعیت از من بلند شد.
– نه… خوبم. چایی باید بریزم، خاله گفت. خیلی طولش دادم.
– چیکار میخوای بکنی با این دستت؟ برو اونور ببینم. اشکش از درد داره درمیاد ولی یه جا بند نمیشه. دخترهی سرتق.
سریع عقب کشیدم. یاسین بد اخلاقش واقعاً ترسناک بود و حالا من شده بودم دختر بچهی خطاکار و یاسین آن پدر اخمو که میخواست بچهاش را تربیت کند.
🤍🤍🤍🤍
دستم را پشتم پنهان کردم. من خدای پنهان کردن دردهایم بودم.
– آخه چایی میخواستن… ببرم، زشته به خدا.
– کوفت بخور… استغفرالله. ببین دهن آدم رو باز میکنی. برو بشین، به یکی از بچهها میگم بیاد بریزه. اصلاً یادم رفت برای چی اومدم، برم دنبال کارها.
دلخور، قدمی به عقب برداشتم. مگر من دلم میخواست که دستم بسوزد؟!
مردک بیمنطق.
حیف من که تا الان داشتم غصهی این را میخوردم که نتوانستم کادویی برای تولدش جور کنم. در این زندان خانگی، دستم به جایی بند نبود.
زنی نسبتاً جوان که از قرار معلوم یکی از دختر عمههای یاسین بود، مشغول ریختن چای شد. چندباری سعی کرده بود سر صحبت را باز کند ولی وقتی با دوری من مواجه شد، او هم تلاشی نکرد.
البته این ماجرا با خیلیهای دیگر تکرار شد و شاید ورد زبانشان نسبتهای بد به من بود ولی گرم گرفتن با آنها برابر بود با شخم زدن زندگی نهچندان روشنم.
جعبهی شیرینی را باز کردم و مشغول چیدنشان در ظرف شدم. جشن بود، بدون شربت و شیرینی که نمیشد.
سه راس گاو سر بریده بودند و حیاط پر بود از دیگهای پر بخار و آدمهایی که هر چند دقیقه یکبار، صدای صلوات دستهجمعیشان بلند میشد. به گفتهی خاتون، این مراسم از اول این حجم پخت را نداشته و هر سال به آن افزوده شده.
از پنجرهی آشپزخانه نیمنگاهی به بیرون انداختم.
نیمی از زنان در حیاط فرش پهن کرده بودند و مشغول بسته کردن سبزی خوردن در کیسهفریزر بودند و نیمی هم داخل اتاق پذیرایی در حال صحبت.
ظرف شیرینی را با آن یکی دستم گرفتم و دنبال سر آن زن به حیاط رفتم. مستقیم به سمت زنان رفتیم.
– دستتون درد نکنه. آهو دخترم بیا بشین اینجا. مریم جان بیزحمت یکم میری اونطرفتر، عروسم بشینه.
دختر مریم نام، کمی جابهجا شد و من هم بعد از گذاشتن ظرف روی زمین، کنار خاتون جای گرفتم.
فکر کنم دیگر نیازی به گفتن چیزی درمورد سیاست خاص خاتون در برابر غریبهها نبود.
هرکس که از دور میدید، حتماً با خود میگفت چه عروس و مادرشوهری هستیم.
– ماشاالله، هزاراللهواکبر به عروست حاجیه خاتون. این همه دختر زیر نظر گرفتیم واسه شازده پسرت، یک دفعه هم نشد یه توک پا بیاد نگاه بندازه. نگو خودش یه خوبش رو زیر نظر داشته.
رو به بقیه زنان کرد و ادامه داد.
– من هی به خاتون گفتم سر پسرت یه جا گرمه که مارو محل نمیده ولی زیربار نمیرفت.
حرفهایش میانهای از تعریف و کنایه داشت و من لبخندی زوری روی لب نشاندم.
– چقدر کمحرفی دخترم. یکم از خودت بگو برامون…
شاید تو زیاد پرحرفی که فکت یک لحظه استراحت نمیکند! فرضیهی خوبی بود.
دستی به پر شالم کشیدم. مانتو شلوار مناسبی پوشیده بودم. برای این همه ساعت چادر سر کردن عذابآور بود.
– حرفِ زیادی زدن، مغز رو خسته میکنه حاج خانوم. چی بگم؟!
از گوشهی چشم دیدم که خاطره دماغ برایم کج کرد و زن با اینکه کمی جا خورد، ولی به روی خودش نیاورد.
🤍🤍🤍🤍
– چند سالته؟! حتماً خیلی از یاسین کوچیکتری. خیلی اذیتی نه؟! اختلاف سنی زیاد همش دردسره. مرد و زن هم رو نمیفهمن. من خودم شوهرم ۱۴ سال ازم بزرگتر بود، همیشه سر جنگ داشتیم.
یکی از خانوم جلسهایهای محل بود. قطعاً هیچ یک از اعضای خانوادهی یاسین نبود که حرفهایش را بیجواب بگذارد.
– بحث اختلاف سنی به کنار… مرد و زن باید عقل و شعور داشته باشن، وگرنه سن که یه عدده. باید دعا کنیم کسی گیر آدم بیدرکوفهم نیفته، حاج خانوم. اون رو که چارهش نمیشه کرد.
نوبتی بحث را به هم پاس میدادن. زنی با خنده در کیسه را گره زد و گفت:
– ماشاالله عروس بازاریها زبونش بُرندهس، تقصیر نداره غلافش میکنه.
ماشاالله گفتنشان از صد بدوبیراه بدتر بود. بیتوجه، گوشهی چشمم را به سمت جمعیت مردان کشاندم و دنبال یاسین گشتم. پیدا کردنش کار سختی نبود. امروز پیراهنی قهوهای پوشیده بود و عجیب در تنش نشسته بود.
لباس پوشیدنش همیشه مردانه و مجذوبکننده بود. لعنت به او که نگاه چندی از دخترکان و پچپچهایشان را برای خود خریده بود.
میدانستند که من زنش هستم؟!
سرم را به راست و چپ تکان دادم و سعی کردم نگاه از آن خندهی بزرگِ روی صورتش بگیرم. اخم و تخمهایش برای من بود و بگو بخندش برای دیگران. از شوهر صوری هم شانس نیاوردم!
نمیدانم یکی از مردان کنار دستش چه گفت که دوباره زیر خنده زد و سرش به سمت نگاه خیرهام چرخید. خندهی قهقهه مانندش کمکم تبدیل به لبخندی شیطنتآمیز شد و من تا ته فکرش را خواندم.
با هول سر چرخاندم و پوست لبم را جویدم.
لعنتی! فهمید داشتم دیدش میزدم.
ممنون قاصدک جان