رمان شوکا پارت ۵۲

4.2
(140)

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

شکستگی زیاد نبود و سرش چند بخیه‌ی کوچک خورد. در تمام‌مدت یک لحظه از کنارش جم نخوردم و یک دم در آغوشم بود.

 

حتی زمانی که سرش را بخیه می‌زدند هم کنارش روی تخت نشستم و دست رو کمرش حلقه کردم که بالاخره صدای دکتر را درآوردم.

 

مسکن‌هایی که برایش نوشته بودند را از داروخانه گرفتم و پشت ماشین نشستم. نگاهی به چهره‌ی رنگ پریده‌اش روی صندلی شاگرد انداختم. تنش‌های امروز انقدر خسته‌‌اش کرده بود که روی صندلی ننشسته، خوابش برد. آهم را از سینه بیرون دادم و ماشین را راه انداختم.

 

یاسر را همین که به بیمارستان رسیدیم، رد کرده بودم تا برود. ظهر شده بود و الان باید همه مشغول بسته‌بندی غذاها بودند.

 

نزدیکی‌های محل بودیم که بالاخره دل را به دریا زدم و ماشین را متوقف کردم. خانه شلوغ بود و مهمان‌هایی که از شهرستان آمده بودند هم تا یکی دو روز آنجا می‌ماندند و بی‌شک نه می‌گذاشتند من مواظب آهو باشم و نه آهو می‌توانست در آن آشفته بازار درست استراحت کند.

 

لشکری آدم آنجا بود و بی‌شک از پس کارها برمی‌آمدند. بود و نبودم فرق که داشت ولی درحال‌حاضر آهو برایم مهم‌تر از هر چیزی بود.

 

گوشی را برداشتم و شماره‌ی یاسر را گرفتم.

 

– جانم اخوی! زن داداش خوبه؟

 

صدایش مثل همیشه پر انرژی بود.

– جانت بی‌بلا. خوبه، سرش رو بخیه زدن الانم خوابه. یاسر یه کاری کن برام، بدون اینکه صداش رو دربیاری، برو یواشکی شناسنامه‌ی من و آهو رو از مامان بگیر. تو گاو صندوق تو اتاقمه، رمزش رو می‌دونه خودش. مواظب باش کسی خبردار نشه. سر کوچه پشتی منتظرتم.

 

جواب چرا گفتن‌هایش را با “سریع بیا” دادم و تلفن را قطع کردم.

 

هیچ‌کدام از خانه‌هایمان برای سکونت مناسب نبودند. همه دست مستاجر بودند جز یکی از آن‌ها که مادرم برای من و عروس آینده‌ام نگه داشته بود و به هیچ عنوان اجازه‌ی کرایه دادنش را نمی‌داد.

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

گمان کنم آخرین‌باری که کسی به آنجا رفته باشد، یک سالی بگذرد.

با آشنایی که من از اخلاق زنان داشتم، اگر آهو را انجا می‌بردم، حتماً تا بیدار می‌شد مشغول بشور و بساب آن خانه‌ی خاک گرفته و کثیف می‌شد.

 

با خوردن ضربه‌ای به شیشه، از فکر بیرون آمدم و در را باز کردم. یاسر بود که دو جلد شناسنامه را به سمتم گرفت‌.

 

– بیا داداش. نگفتی شناسنامه چرا؟ همه نگران بودن، البته همه که چه عرض کنم. نمیاید خونه؟!

 

شناسنامه‌ها را گرفتم و سر تکان دادم.

– نه، خونه شلوغه. می‌برمش یه هتل تا کمی استراحت کنه. همه‌چی رو‌به‌راهه؟

 

– خیالت راحت. ولی هتل چرا؟ ببرش اون خونه که دست مستاجر نیست. می‌خوای جلدی برم کلیدش رو بیارم؟

 

در ماشین را باز کردم و همان‌طور که سوار می‌شدم، گفتم:

– اون خونه نه وسیله‌ی درست حسابی داره و نه تمیزه الان. هتل کم‌دردسرتره. برو تو نمون اینجا، کار زیاده. من نیستم، تو هم نباشی میفته رو دوش بابا.

 

 

بعد از بالا پایین کردن خیابان‌ها، بالاخره جلوی یک هتل خوب که خیلی هم از منطقه خودمان دور بود متوقف شدم.

 

آن مردک لعنتی من را دچار چنان وسواسی کرده بود که می‌ترسیدم برای لحظه‌ای آهو را تنها بذارم. با هزار این‌پا آن‌پا کردن، در ماشین را قفل کردم و سریع‌تر از آنچه که بتوان تصور کرد، یک اتاق گرفتم و برگشتم.

 

در سمت شاگرد را باز کردم و دست روی شانه‌اش گذاشتم.

– آهو جان… بیدار شو خانوم. پاشو بریم بالا، بعد بخواب دوباره.

 

طوری خوابیده بود که توپ هم تکانش نمی‌داد.

موقعیتی نبود که بتوانم در اغوشش بگیرم. ناچار محکم‌تر تکانش دادم و صدایم را بالا بردم.

– آهو… پاشو دختر. دو دقیقه پاشو، بعد برو راحت…

&nbsp%

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 140

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غمزه 4.3 (18)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان سایه_به_سایه 4.2 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه: لادن دختر یه خانواده‌ی سنتی و خوشنام محله‌ی زندگیشه که به‌واسطه‌ی رشته‌ی پرستاری و کمک‌هاش به اطرافیان، نظر مثبت تمام اقوام و همسایه‌ها رو جلب کرده و…

دانلود رمان قفس 3.8 (16)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان:     پرند زندگی خوبی داره ، کنار پدرش خیلی شاد زندگی میکنه ، تا اینکه پدر عزیزش فوت میکنه ، بعد از مرگ پدرش برای دادن سرپناهی…

دسته‌ها