او با اخم نگاه کرد و من دستی به گلویم کشیدم تا بغضم پایین برود و راه نفسم باز شود. نمیدانستم دقیق کجاییم ولی چقدر ممنونش بودم که مرا به خانهشان نبرده.
دلهرهی بزرگی بود روبرویی با خاتونی که حتماً قرار بود کلی به خاطر این قضیه سرزنشم کند. خواهرهایش را بگو… با آنها چه میکردم؟!
لمس دستان گرمی روی دستهایم، از خیال بیرونم آورد. انقدر نزدیک آمده بود که یک وجب هم فاصلهی تنهایمان نباشد. سرش را خم کرد تا هم قدم شود.
برعکس منِ بلاتکلیف، چشمان او پر از آرامش بود.
– اگه ازت بخوام بهش فکر نکنی، ازت برمیاد؟!
خندیدم، پر بغض. چه حرفها میزد.
– تا وقتی که خودم تنها بودم… شاید. ولی حالا امکان نداره.
حقیقت را میگفتم.
تا مادامیکه پای او و اعتبار و آبروی خانوادهاش وسط بود، خواب راحت هم نداشتم.
سر تکان داد. انگار که خیلی راحت درکم کند.
– میخوام شکایت کنم، ولی نمیدونم از کی. یعنی میدونم، ولی اونا مدرک میخوان. هر سری چندتا آدم ناشناس میریزن سرمون و درمیرن! دستم رو به هیچجا بند نمیکنه. انگار باید از راه دیگهای وارد شم.
راه دیگر؟! حتماً میخواست خودش را حریف غیاث کند. با التماس دستانش را چنگ زدم و محکم گرفتم.
– نه! توروخدا ولش کنید. نرید سمتشها! غیاث آدم نیست. مثل مار زهر میریزه.
با آسودگی نگاهم کرد. این همه آرامش را از کجا میآورد که من ذرهای از آن را هم نداشتم. دستهایش را از دستم بیرون کشید و آنها را دو طرفم گذاشت. روی صورتم خم شد و ثانیهای بعد، به معنای واقعی کلمه آتش گرفتم.
قلبم در گلو نبض زد و بدنم از شوک خشک شد.
یاسین مردِ کارهای غیرقابل پیشبینی بود.
🤍🤍🤍🤍
شاید دو ثانیه بیشتر طول نکشید، که سرش را عقب برد و من یکهخورده نگاهش کردم. رد لبهایش روی آن قسمت باندپیچی نشدهی پیشانیام نبض میزد.
چیزی که برای خیلیها ساده و الکی بود، غوغا در دل من انداخت. بوسهای روی پیشانیام، مکث و آرامشش در آن لحظه و محبتی که ناخودآگاه از آن بوسه جانم را گرفت.
خبر نداشت با ۲۸ سال سن، چقدر در رابطه با جنس مخالف بیتجربه و ناشی بودم که اینطور با دلم بازی میکرد؟
صدایش بیخ گوشم زنگ زد. همچنان در همان فاصلهی کم بود.
– چیزی نمیشه، نترس. تو رو امانت دستم سپردن که آب تو دلت تکون نخوره. تا الان که نتونستم، ولی از این به بعد نمیتونم ساکت بشینم. مواظبتم… دیگه نترس، حداقل وقتی من پیشتم. باشه؟!
گیج سر تکان دادم و عقب کشیدم تا دستانش از صورتم جدا شود. کاش ذرهای از حرفهایش را میفهمیدم و ای کاش دلیل کوبش قلبم را هم میفهمیدم.
معذب لبم را با زبان تر کردم و گفتم:
– میشه… میشه لباس بپوشید؟ من اذیتم.
تنها چیزی بود که به زبانم آمد.
انگار که در این صحنهی احساسی ضد حال زده باشم، لبهایش را روی هم فشرد و دوباره پیشانیاش چروک افتاد. از قرار معلوم هر یک قدمی که او برای باز شدن یخ بینمان جلو میگذاشت، من یکی عقب میرفتم.
نیمنگاهی به من انداخت و با غرولند گفت.
– یه سوال دارم، بیا راست و حسینی جواب بده. به نظر تو من خار دارم که سرکار خانوم هر جا و هر طوری که من باشم، اذیتی؟!
چشم گرد کردم. چرا اخلاقش رنگ عوض میکرد؟!
– اِ این چه حرفیه؟
گوشیاش را از روی میز گوشهی اتاق برداشت.
– اِ نداره. قرار بود با هم راه بیایم تا به سرانجام برسیم، ولی هر وقت من اومدم پیشت دو کلام حرف بزنم فرار کردی. اگه عیب از منه، بگو تا بدونم. گمون نکنم انقدر سنم بالا رفته باشه که دلت نخواد شوهرت باشم!
– این چه حرفیه؟! چرا الکی جوشی میشید؟! اصلاً اصلاً به من چه… لخت بگردید واسه خودتون. من گفتم سرما نخورید.
پشت کردم تا از مهلکه بگریزم که صدایش آمد.
– آره تو چله تابستون مریض میشم! این رسمش نبود آهو خانوم! باهامون که راه نمیای، دیگه گوش درازم تصورمون نکن حداقل. پیرهنم رو سرکار خانوم خونی کردی. زنگ میزنم یاسر لباس بیاره برامون. چند روز میمونیم اینجا.
سکوت کردم تا خشمش به پروپایم نپیچد. مردها دیوانهی تمام عیار بودند. مگر چه گفته بودم؟!
***
– حاج خانوم… یاالله! بیا پسرت اومده.
از همان وسط حیاط، صدایش را پس سرش انداخته بود و من هم مانند جوجه اردک پشت سرش میدویدم.
حدود پنج روزی را در آن هتل خستهکننده مانده بودیم. خالهاش تا امروز صبح اینجا بود و تا فهمیدیم خانه از هر مهمانی خالی شده، برگشتیم.
– خوش اومدی نور چشمم. وقتی نیستی انگار یه گوشه از قلبم تاریکه. تو بخوای با زنت خونه سوا کنی، من چیکار کنم؟
چادرم را روی شانه انداختم و دم عمیقی از عطر خانه گرفتم. انگار که خانهی خودم باشد، دلتنگ شده بودم.
– فعلاً که من جای اینکه شر خودم رو کم کنم، برات عروسم آوردم تا ور دلت باشه.
نگاه خاتون روی من افتاد.
زیرلب سلام کردم.
سر پایین انداخته بودم تا واکنشش را نبینم.
شنیدن آنچه که انتظارم را میکشید، به اندازهی کافی دردناک بود. اسمشان بیشک نقل دهان محافل شده بود.
– سلام عروس. خوبی؟! حالت بهتره؟!
نزدیک آمد و دستش روی بازویم قرار گرفت. با تعجب سر بلند کردم که با دقت سر تا پایم را کاوید.
سرش را به سمت یاسین چرخاند و پرسید.
– یاسین؟! این بچه رو بستی به گشنگی؟! آب رفته چقدر… زیر چشمهاشم گود رفته.
من همچنان مات برخورد خاتون بودم و او در حال سرزنش یاسین.
– چرا تقصیرها رو میندازی گردن من حاج خانوم؟ خودش نون نمیخوره، چیکارش کنم؟!صبح تا شب با غصه خودش رو سیر میکنه. ولی نگران نباش، از امشب بشقابش رو پر میکنم، اگه خورد که چه خوب ولی اگه نخورد، باقیموندهش رو میریزم تو یقهش!
طوری جدی این را گفت که یک لحظه باورم شد میخواهد چنین کاری کند. از این مرد هر کاری بر میآمد.
– برید لباس عوض کنید تا براتون عصرونه بیارم. این بچه رو چشم زدن، وگرنه چرا بین این همه آدم باید بخوره تو سر آهو؟! خدا ازشون نگذره. انشاالله به حق صاحبالزمان به زمین گرم بخورن. نمیدونی چه ولولهای بود اون روز. مگه جلوی زبون این جماعت رو میشد گرفت؟ بعضیها از در و همسایه بودن، آهو رو میشناختن و یه چیزایی میدونستن، اگه تشر حاجی بهشون نبود ول کن نبودن.
خجالت کشیدن برای گفتن یک ببخشید ساده، ته بدبختی بود. صدایشان را پشت سر گذاشتم و به سمت اتاق رفتم. با دلتنگی دستگیره را پایین کشیدم.
رسماً در آن هتل زندانی بودم و یاسین هم همیشه ور دلم بود. مردها هرچقدر هم خوب باشند، وقتی بیست و چهار ساعته کنارت باشند، میخواهند در همهچیز دخالت کنند. در یک کلام، تو مخی و روی اعصاب!
– آهو؟ کجا موندی پس! تو چرا هنوز اینجایی؟ دو ساعته اومدی لباس عوض کنی.
سایهاش را از پشت روی تنم احساس کردم و بعدش هم سکوت. انگار او هم به اندازهی من در بهت فرو رفت.
– اینجا چرا اینطوریه؟!
نگاه متعجبم را روی اتاق گرداندم و شانه بالا انداختم. از من میپرسید؟
– حاج خانوم! تشریف میاری یه لحظه؟!
صدای غرغر خاتون بلند شد.
– منو با این پا کجا میکشونی؟ خودت بیا ببینم چی کار داری.
– مامان! بیا ببینم این چیه؟!
صدای جدیاش بلندتر از حد معمول بود و خاتون را وادار به آمدن کرد.
– چیه چرا صدات رو میندازی تو سرت؟! حرفت رو بزن.
با دست به اتاق اشاره کرد.
– میشه توضیح بدی این چیه؟!
– اتاقه دیگه! چی میخواستی باشه؟ جک و جونور دیدید؟!
– جک و جونور؟ مامان یه نگاه به اتاق بنداز؟ وسایل کو؟ تختم، کمدم، کتاب خونهم؟! دزد زده به اینجا؟!
خاتون که انگار از نبود جک و جانور خیالش راحت شده بود، سر از اتاق بیرون کشید.
– ترسوندیم. اینکه داد و قال نداره! تو که دیگه مجرد نیستی بند شدی به این اتاق. اتاق بزرگه رو گذاشتم براتون. بیایید.
خودش جلوتر راه افتاد. نگاهی به هم انداختیم و ناچار پشت سرش رفتیم. در اتاق را باز کرد و خودش داخل شد. همان اتاقی بود که یاسین در این مدت تنها در آن میخوابید.
– این اتاق بزرگتره، جلوی راه نیست که کسی ازش بگذره. راحتترید اینجا!
یاسین به روی خودش نیاورد و من از خجالت افکارش لبم را زیر دندان کشیدم. که بود که منظور حرفش را نفهمد. چه خیالها داشت برای خودش، یا بهتر است بگویم چه خوشخیال بود.
وارد اتاق شدیم و ورقی دیگر از کارهای خاتون رو شد. دهانم باز ماند از دیدن اتاقی که زیباییاش هیچ شباهتی به اتاق قبلی نداشت.
– وسیله خریدید مامان؟ پنج روز نبودیم فقط، یکم دیگه میموندیم فکر کنم همهچیز کنفیکون میشد.
به جای جواب یاسین، دست من را کشید.
– قشنگه نه؟! یاسر بچهم زابهراه شد این دو روز واسه خرید اینا. سلیقشهم خوبه خدایی.
یاسر خریده بود؟!
– مامان یاسر رو فرستادی واسه من و زنم تختخواب و تیر و تخته بخره؟ چه معنی میده این کارا؟!
اخمهای درهمش جرات تایید خاتون را در مورد زیبایی اینجا به من نداد.
– عیبش چیه؟ سر چیزای الکی رگ قلمبه میکنی. این چند روز خونه پر مهمون بود، اومدن سرک کشیدن تو همه اتاقا که چرا اتاق تازه عروس داماد اونطوریه. میخواستی آبروداری نکنم؟ یکی میگه مگه دلتون به این عروس نیست؟ یکی دیگه هم متلک میندازه زبونم لال حاجی ورشکست شده که نه عروسی گرفتید نه دو تیکه وسیله؟ منم یه کاره گفتم بهترینهاش رو سفارش دادیم ولی چون کار دست بودن و پر کار، زیاد طول کشیده. بعدشم یاسر رو فرستادم بگرده یه چیز درخور پیدا کنه.
سرش را بالا آورد، لبخندی زد و با غرور گفت:
– وقتی آوردنشون باید بودی ببینی… زن عموهات نزدیک بود چشمهاشون از کاسه دربیاد!
نگاهی سرتاسر اتاق گرداندم و روی نقشهای تاج تخت میخ شدم. واقعاً زیبا و صد البته گران بود. از قرار معلوم برای چشم و همچشمی حسابی خودشان را به زحمت انداخته بودند.
سرویس چوب همرنگ روتختی و پردهی سه تیکه. تمامشان سفیدبنفش و آرامشبخش و زیبا بود.
– آخه این چه کاریه مادر من؟! به خاطر حرف بقیه بابا رو انداختی تو خرج. خودم اگه صلاح میدونستم میخریدم.
خاتون بیتوجه به او، صندلی میز آرایش را جلو کشید و رویش نشست. نمیتوانست زیاد سرپا بماند. باید پایش عمل میشد و خاتون از زیرش درمیرفت. یاسین از این موضوع خبر نداشت، من هم اتفاقی شنیده بودم.
مگه اینکه خاتون مجبورشون کنه ازدواجشونو رسمی کنن 😂