رمان شوکا پارت ۵۵

4.2
(167)

 

 

– تو اگه بخر بودی تا الان می‌خردی. جای تشکرته؟! فکر کردی خبر ندارم شب‌ها یکیتون روی زمین جا پهن می‌کنه؟ زن و شوهر قهر هم باشن نباید به هم پشت کنن که شما از هم دوری می‌کنید.

 

یاسین سرش را پایین انداخت و آهش را از سینه بیرون داد. کلافه شده بود انگار.

– دست شما درد نکنه ولی مامان هزاربار نگفتم به حرف مردم اهمیت نده؟ این همه دهن‌بین بودن، به خدا خیلی بده. دو روز دیرتر می‌اومدم، اونا دو کلام می‌گفتن شما هم پروبال می‌دادی و می‌رفتی سیسمونی بچه‌م هم می‌گرفتی! تهشم به اونا می‌گفتی خبری هست و اینم مدرکش.

 

کودکی از وجود من و یاسین. حتی تصورش هم حالم را منقلب می‌کرد.

 

– من قربون چنین روزی برم که بخوام خبر بچه‌دار شدن تورو بشنوم. پاشم برم. براتون عصرونه می‌ذارم رو میز، بیاید بخورید.

صدای خاتون طوری ذوق‌زده بود که یک لحظه خنده‌ام گرفت.

 

– نوش جان! من یه سر میرم کارگاه. چیزی نیاز داشتید زنگ بزنید.

 

بی‌درنگ از اتاق بیرون زد. لبخند گوشه‌ی لبش هنگام آمدن اسم بچه، در ذهنم هک شد. چیزی در زندگی‌اش کم نداشت. شک نداشتم تنها خوسته‌اش در زندگی، داشتن آرامش و خانواده‌ای خوب است. چیزی که با من به دستش نمی‌آورد.

 

کاش زودتر از زندگی‌اش می‌رفتم تا راحت وضعش را سامان می‌داد. حقش نبود در این سن  زندگی‌اش به خاطر من هدر رود.

 

***

 

دودلی حس کمی بود برای حالم.

قرار بود قید یکی از عزیزترین یادگاری‌هایم را بزنم و چقدر سخت بود جدایی از آن. نفس عمیقی کشیدم و زیپ ساک را باز کردم. جایی میان لباس‌هایم بود. لباس‌ها را بیرون آوردم و با دیدن جعبه‌ی چوبی‌اش، نفسم در سینه حبس شد.

این شیء عزیز بود و یاسین بیشتر از آن. گمان کنم معامله‌ی خوبی بود.

 

🤍🤍🤍

 

به آرامی بیرونش آوردم و روی دست گرفتمش. انگار که چیز مقدسی در دست داشته باشم. تنها داشته‌ام از پدری که سهمم از داشتنش ۱۷ سال بود و نصف عمرم را بدون حس امنیتش زندگی کرده بو م.

 

جعبه را کنار پایم گذاشتم و این‌بار قاب عکس خانوادگی‌مان را بیرون آوردم. شاید در عکس نه یا ده سال سن داشته باشم. موهای بلندم را دو گوش بسته بودم و پیراهن چین‌دار صورتی در تنم بود. با وجود رسیدن به سن تکلیف، به خاطر قد و قامت ریزه‌‌ام که کمتر از سنم می‌زدم و به قول مادر، آزاد بودم برای خودم.

 

چهره‌ی پدرم را از روی شیشه لمس کردم و به رویش لبخند زدم. حتماً خوش بودند کنار هم، برعکس منِ تنها.

 

بغضم را قورت دادم و روی عکس را بوسیدم. دلتنگی که تمامی نداشت، بد دردی بود. سالگردشان نزدیک بود.

 

– شما که نزدیک خدایید، نمی‌شه وساطت کنید منم بیام پیشتون؟ یعنی تنها آرزوی زندگیم انقدر بزرگه که خدا نمی‌خواد برآورده‌ش کنه؟! اینجا کسی زندگیش به زندگی من بند نیست که به خاطرش پای موندن داشته باشم… کاش صدام رو بشنوید…

 

آهم را از سینه بیرون دادم و قاب عکس را به سینه چسباندم. من حتی دیگر جان خودکشی کردن هم نداشتم، چون می‌دانستم جهنمی که سرانجام من است، خانه‌ی ابدی آن‌ها نیست.

 

چه کسی باورش می‌شد دخترک نازک‌نارنجی که سال‌ها در آغوش پر محبت پدر و مادر بزرگ شده بود، با مرگ‌شان در همان سن، دوبار دست به خودکشی بزند؟ یک اشتباه بزرگ، یک گناه که هزاران بار از انجامش پشیمان بودم و طلب بخشش کردم.

 

دو خودکشی مکرر و ناموفق در سن نوجوانی که دیگران به جای تسکین درد و آرام کردن روح زخمی‌ام، سرزنشم کردند و یتیمی‌ام را بدتر در سرم زدند.

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

زن عمویم در اولین واکنش بعد از بیدار شدنم، با سیلی صورتم را سرخ کرد و پچ‌پچ‌های دختر‌عمه‌هایم عالمی دیگر داشت.

 

می‌گفت برای جلب‌توجه این کار را می‌کنم.

خنده‌دار بود که واقعاً نمی‌دانستم کسی که به فاصله‌ی چند روز تن سوخته و گوشت جمع شده‌ی پدر و مادرش را به چشم دیده، توجه چه کسی را می‌خواهد جلب کند؟!

 

بازدمم را سنگین بیرون دادم و عکس را از سینه جدا کردم. باید با خودش اتمام‌‌حجت می‌کردم تا دلم آرام بگیرد.

 

– بابا می‌خوام تنها چیزی که ازت دارم رو هدیه بدم به یکی. خیلی مهربونه، دقیقاً مثل خودت. گاهی وقتا کارهاش من رو یاد تو می‌ندازه.

 

خندیدم، پر بغض. رفتارهای یاسین مرا یاد اولین قهرمان زندگی‌ام می‌انداخت.

 

– حس می‌کنم جای یادگاریت از الان به بعد پیش من اشتباهه، مطمئنم خوب مواظبشه، حتی بیشتر از من. امانت‌دار خوبیه.

 

عکس را دوباره بوسیدم و روی پاتختی گذاشتم. نم زیر چشمانم را گرفتم، الان وقت اشک و آه و ناله نبود. جعبه‌ی کوچک را هم کنارش گذاشتم و مشغول چیدن لباس‌هایم داخل کمد شدم.

 

برای تهیه‌‌ی هدیه‌ای مناسب، خیلی فکر کرده بودم. با اینکه می‌دانستم یاسین توقعی از من ندارد، ولی دلم آرام نمی‌گرفت. هدیه‌ای به بهانه‌ی کادوی تولد و در ظاهر چیزی ناچیز برای تشکر.

می‌گویم در ظاهر، چون ارزش معنوی‌اش برایم خیلی زیاد بود. تنها یادگار پدرم، کم چیزی نبود.

 

آخرین تکه‌ی لباس را هم چیدم و ساک پارچه‌ای را تا زدم. صدایش هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد و من مثل تمام این شب‌ها، معذب از در یک اتاق بودن، دست به هم گره زدم. داشت با تلفن حرف می‌زد.

 

 

 

– به نظرم بهتره حضوری با هم صحبت کنیم. این از حجم سفارشی که شما می‌گید، پیشنهادی هم که واسه طریقه‌ی پرداختش دادید جای حرف داره.

 

در را بست و به رویم لبخند زد. جوابش را دادم.

– بله درست می‌گید، بنده هم قصد جسارت نداشتم ولی فی‌المثل ما اگه یک میلیون درآریم، صد تومنش میره تو جیب خودمون و بقیه‌ش پخش می‌شه بین کارگر بافنده و مواد اولیه و خرج کارگاه. باید محکم‌کاری کنیم. الان دیروقته، من بعداً با شما صحبت می‌کنن. یه قرار می‌ذاریم. شما هم بخیر.

 

تلفن را قطع کرد و همان‌طور که به من نگاه می‌کرد، گفت:

– مردم چه انتظارها دارن! به ارزش یک میلیارد و نیم می‌خواد تابلو فرش ابریشم ببره، می‌گه یک‌سوم پول رو میدم، بقیه‌ش باشه وقتی جنس‌ها فروش رفت. ندیده و نشناخته وقت آدم رو می‌گیرن.

 

چیزی نگفتم. به سمت جعبه رفتم و برش داشتم که حرفش قطع شد و با کنجکاوی پرسید.

 

– اون چیه دستت؟!

 

جلو رفتم. لحظه‌ی آخر، دل کندن چقدر سخت شده بود. دستم را روبرویش باز کردم.

 

دوباره سوال پرسید.

– این چیه؟!

 

لبم را زیر دندان جویدم. باید قول می‌گرفتم که مواظبش باشد.

– برای شماست.

 

چشمان سیاهش خندید.

– برای من؟ به چه مناسبت؟!

 

دست‌هایم را پشتم قایم کردم و لبم را درون دهانم جمع کردم.

– اوم… کادوی تولد، با اینکه چند روز ازش گذشته ولی خب با تاخیر قبول کنید. من نمی‌تونستم برم بیرون، یه چیز بهتر بگیرم ولی این خیلی برام عزیزه. می‌دمش به شما.

 

این‌بار صورتش هم خندید.

– ببینم چی هست که برای آهو خانوم ما انقدر عزیزه.

در جعبه را باز کرد.

 

نگاه دزدیدم تا مبادا پشیمان شوم. تنها بازمانده از پدر عزیزم. مطمئنم یاسین ارزشش داشت.

 

– انگشتر مردونه؟! گفتی این رو از قبل داشتی؟! مال کیه آهو؟!

 

 

 

🤍🤍🤍🤍

 

– این رو نگفتم که این‌طور نگاهم کنید. بعضی چیزا رو دل آدم بد سنگینی می‌کنه. منم اشتباه کردم گفتم. ما آدمای کم دستی نبودیم. نه که مثل شما باشیم، ولی خب دستمون به دهنمون می‌رسید. حداقلش انقدری از پدرم به جا موند که یه عمر تو سر دخترش نکوبن و پیش بقیه نگن داریم خرج یتیمِ فلانی رو می‌دیم. من که نمی‌گذرم… بقیه‌ش باشه با خدا.

 

بغض کرده بودم. نه به خاطر پول‌هایی که هیچ‌وقت به دستم نرسید، باز هم از سر دلتنگی.

آدم نمی‌شدم، نه؟

همین چند لحظه پیش گفتم اشتباه کردم و باز هم سفره‌ی دل کنارش پهن کردم.

امان از آدم بی‌کس…

 

جعبه را از دستش گرفتم.

– نمی‌خوام دیگه انگشتر تو این جعبه بلااستفاده بمونه. دستتون کنم؟! بعداً اگر خواستید دربیارید.

 

ساکت و صامت نگاهم کرد و فقط سرتکان داد.

انگشتر را از جعبه بیرون آوردم و دیگر نگفتم دلم می‌خواهد همیشه در دستش ببینمش. بعضی حرف‌ها آدم را رسوای عالم می‌کرد.

 

دستش را بالا آوردم و انگشت حلقه‌اش مقصد چشمانم شد. اندازه‌اش بود… انگار که برای خودش ساخته شده باشد و همین کافی بود برای ترکیدن هزاران خاطره در سرم.

 

من بارها این انگشتر را در دستان مردی که تمام وجودم بود دیده بودم و حالا کم مانده بود وسط خاطره‌ای که از کودکی به یاد آورده بودم، زیر گریه بزنم.

 

همچنان دستش را سفت چسبیده بودم.

– بچه که بودم، شاید سه، چهار ساله. از این دختر بچه‌های عشق شوهر بودم. خودم دقیق یادم نیست ولی مامانم برام تعریف می‌کرد، می‌گفت می‌نشستم رو پای بابام و یه دور با اینکه باید برام شوهر بخری مخش رو تیلیت می‌کردم. بعدم که بابام کوتاه می‌اومد، می‌نشستم بالا سر انگشتراش، گل‌های سر سبدش رو برمی‌داشتم و می‌گفتم اینارو باید بدی شوهرِ من. جدی‌جدی بابام عصبی می‌شد، انگار که بترسه دخترش رو ازش بدزدن. تشر می‌زد و می‌گفت من کوفتم به شوهر تو نمی‌دم، مرتیکه‌ی بی‌شرف‌ و… .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 167

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان طومار 3.4 (21)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان :     سپیدار کرمانی دختر ته تغاری حاج نعمت الله کرمانی ، بسی بسیار شیرین و جذاب و پر هیجان هست .او از وقتی یادشه یه آرزوی…

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
25 روز قبل

مفت بر رو هم بذار ممنون قاصدک جان

خواننده رمان
25 روز قبل

قاصدک جان رمان دونی رمز عبور منو تایید نمیکنه شما نمیتونی درستش کنی ممنون میشم

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک .
25 روز قبل

گوشیمو بروز رسانی کردم اصلا نمیشه اونجا کامنت بذارم و اینجا هم برا مفت بر نشد کامنت بذارم

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x