🤍🤍🤍🤍
صدای قهقههاش اتاق را برداشت.
– وای آهو! یکم مراعات کن دختر. لازم نبود انقدر مستقیم فحش رو بچسبونی به پیشونی من!
لبم را گزیدم و لبخند کوچکم را فرو خوردم.
مرد خوشخنده، صورتش موقع خنده خیرهکنندهتر میشد. آخ از آن چروکهای کنار چشمش…
سر پایین انداختم و آهم را در سینه فرو بردم. امیدوارم امشب باز کابوس سراغم نیاید. هر وقت که زیادی غرق آن روز میشدم، تا چند روز آرام و قرار نداشتم.
– مبارک باشه. انشالله ۱۲۰ ساله بش…
با کشیده شدن دستم و برخورد ناگهانیام با سینهی محکمش، حرف در دهانم ماسید. انگار امشب سهمم چیزی بیشتر از شب بخیرهای همیشگیمان بود.
یک دستش دور کمرم پیچیده شد و دست دیگرش روی موهای برهنه از روسریام نشست.
قلبم گرومپگرومپ در سینهام صدا میداد.
کاش قبل انجام هر کاری، یک ندا هم به من میداد، بیانصافی بود اینگونه غافلگیر شوم،
در آغوشش سست شوم و توان عقب کشیدن از پاهایم سلب شود.
– خودم همه کَست میشم، جای هر کسی که نداشتی. فقط کافیه یکم کوتاه بیای، یکم باهام راه بیای.
صدایش بیخ گوشم را قلقلک داد. ناخودآگاه گردن کج کردم و گوشم را به شانهام چسباندم. صدای خندهی تو گلویش بدتر صورتم را گلگون کرد.
شک نداشتم مثل لبو سرخ شده بودم.
دستش نوازشوار از بلندی موهای بافته شدهام گذر کرد.
سرم را بالا بردم تا صورتش را ببینم. شاید به زور تا زیر گردنش میرسیدم. وقتی چشمانم به چشمانش افتاد، نگاه و صورتش با هم خندید.
– حداقل یه گوشه چشمی، اشارهای، حرفی، سخنی یا به قول این بچهمچه جدیدا، چی میگن بهش؟ نخی، طنابی چیزی به ما هم نشون بده دلمون خوش شه.
حرفش مانند شوکی بود که من را از خلسه بیرون بیاورد. دست روی سینهاش گذاشتم و به عقب هولش دادم تا از آغوشش بیرون بیایم. عجب غلطی کردم… جرات نمیکردی به این مردها سلام کنی!
دستپاچه شالم را روی سر انداختم.
– من… من برم آب بخورم…
و بدون شنیدن جوابی از طرف او، به سمت در پا تند کردم که دستم از پشت کشیده شد.
– چرا فرار میکنی، آهو خانوم! پارچ آب رو که سر شب آوردی اتاق.
با سر به پاتختی و پارچ و لیوانی که رویش بود اشاره کرد و من بیشتر در خودم فرو رفتم. امان از این آهو خانوم گفتنهای پدر درارش. خیلی بیانصاف بود.
– هرچقدر فکر میکنم، هیچ جای حرفم نه خلاف عرفه و نه شرع. هربار میخوام پا پیش بذارم فرار میکنی. اهل دروغ گفتن نیستم، الانم برای به دست آوردن خواستهم دروغ نمیگم که بگی یاسین مرد نبود و با دروغ پا پیش گذاشت.
عاشقت نیستم ولی برام عزیزی. تا کی بلاتکلیف زندگی کنیم؟! قرارمون با حاج صابر این بود که پیش خودم نگهت دارم تا یه مرد خوب گیر بیاره و تو باهاش ازدواج کنی و از اینجا ببرتت. ولی حالا که به این فکر میکنم کسی بخواد پا به این خونه بذاره، قلم پاش رو میشکنم! دیگه تو کتم نمیره این حرفها…
اخمهایم ناخودآگاه در هم رفت. هوری پایین ریختن قلبم، دلم را به هم پیچاند. چرا اینکه گفت عاشقم نیست انقدر ناراحتم کرد؟!
یا از همه بدتر، چرا فکر میکردند حاضرم با یک مرد دیگر، ندیده و نشناخته ازدواج کنم؟
خجالت دقایق پیشم را بلکل فراموش کردم.
دست به کمر زدم و طلبکار گفتم:
– مگه دیوونهم از چاله دربیام بیفتم تو چاه؟ هنوز انقدر بدبخت نشدم که برم زنِ واقعی یه مرد دیگه بشم، از روی دربهدری. این هم قبول کردم چون صوری بود. چلاق که نیستم، خودم میرم کار میکنم، میرم یه جای دیگه. منت کسی رو هم نمیکشم!
۲۴۷
🤍🤍🤍🤍
دستهایش را به حالت تسلیم بالا برد.
– باشه باشه! چرا عصبی میشی دختر؟! من که چیزی نگفتم.
تنم یک پارچه خشم بود. گفته بود دوستم ندارد. چرا بوی سوختگی از اعضای بدنم بلند شده بود؟
– گفتنیها رو گفتید. از قرار معلوم با حاج صابر بریدید و دوختید، حالا هم ولتون کنن، میاید تنمم میکنید. ادعاتونم میشه تازه.
یکه خورده نگاهم کرد. شاید حق داشت و من بیمنطق بودم. ولی گفته بود دوستم ندارد و من هم یک شانس و قرعه در زندگیاش میتوانم باشم. امتحان کند؛ خوب بود که فبها، نبود هم یک زن دیگر.
– ادعای چی آهو؟! اینکه گفتم نمیذارم کسی برات پا پیش بذاره شد ادعا؟ من نمیفهمم. کجای حرفم بد بود؟!
بد؟! ابداً. در هر شرایطی بود باید دلم ضعف میرفت برای حرف انحصارطلبانهی مردی که نام شوهر را یدک میکشید ولی حالا…
فقط میدانم برای ازدواج سنتی ساخته نشدهام وگرنه تا به حال دو شکم زاییده بودم! کم کسانی نبودند که به من بیست و هشت ساله، ترشیده میگفتند.
منی که نیمی از عمرم در خلاء محبت به سر بردم و تنها خواستهام از زندگی، کمی عشق و آرامش بود. زیاد بود؟!
قدمی به عقب برداشتم، سر بالا گرفتم و در چشمهایش نگاه کردم. حوصلهی این بحث بیسرانجام را نداشتم.
– ول کن آقا یاسین. شما که دست به خیرت خوبه، بیا یه کاری برام کن که تا آخر عمر مدیونت بشم.
کلافه هوفی کشید. با کمی مکث، دستم را گرفت و کشید.
– بیا اینجا بشین ببینم. سر پا نصف شبی یکه به بدو میکنیم.
🤍🤍🤍🤍
هردو لبهی تخت نشستیم.
– خب داشتی میگفتی که دست به خیرم خوبه! تیکه میندازی آهو جان؟! بار چندمهها!
ای آهو جانو درد. مردک دیوانه.
– تیکهی چی؟ مگه دروغه یا به خودتون شک دارید؟! من آدم دست به خیر همه جورش رو دیدم. انشاالله که شما ذاتاً از اون خوبهاشی.
شاید اوج صبوریاش بود که فقط با دلخوری نگاهم کرد. پشیمان از حرف بیموردم، در دل به خود لعنت فرستادم. من یاسین را با آن عوضیهایی که درعوض کمکشان طمع تنم را کرده بودند، مقایسه میکردم؟ امشب انگار به سرم زده بود.
– همهی آدمها تلاش میکنن برای خوب بودن و من بیشتر. چی میخوای بگی؟
سینهام را صاف کردم و در جایم تکان خوردم.
حرفهایم شاید از باد هوا بود که خودم هم برای گفتنشان شک داشتم.
– قول میدید نه نیارید؟ اول باید قول بدید، بعد بگم.
انگشتهایم را از استرس به هم پیچیدم. خیلی به این موضوع فکر کرده بود و حالا حرف امشبش تلنگری برای دیوانگیام بود.
دقیق نمیدانم از کی، شاید آن لحظهای که برای اولین بار با نزدیک شدنش قلبم تپش گرفت و در اوج بیرحمی بر قلبم سیلی زدم که یاسین وصلهی تن تو نیست.
نگاه از تک خندهاش گرفتم که همانطور گفت:
– قول چی بدم؟ برای حرف نشنیده؟ حالا سخت نباشه، بیچارهمون کنی آهو خانوم.
روی تخت به پهلو دراز کشید و دستش را زیر سرش تکیهگاه کرد. انقدر آهو، آهو میکرد که نسبت به اسمم آلرژی پیدا کرده بودم. این انصاف نبود که با روح و روان دربهدرم اینگونه بازی کند. مثل دخترکان تازه به بلوغ رسیده شده بودم.
– سخت نیست. حداقل از وضعیف الان سختتر نیست.
🤍🤍🤍🤍
لبخندی به صورتم پاشید، از آن لبخندهای دلفریب. ناخودآگاه از افکارم اخم در هم کشیدم. تشری در دل به خود زدم که گفت:
– شما جون بخواه. مگه من میتونم به آهو خانم نه بگم؟
سر پایین انداختم و چشم گرفتم. کاش میشد در سرش بکوبم و بگویم انقدر مهربان نباش، من زیادی بیجنبهام.
سکوتم طولانی شد که نگاه خیرهاش رویم سنگینی کرد. کنجکاو و سوالی نگاهم میکرد که هول کرده آب دهانم را قورت دادم و مشغول بازی کردن با انگشتهایم شدم.
افکار در هم ریختهام برای خودم هم سامان نداشت. چطور به او میگفتم؟!
– من… راستش یه خواهش دارم… یعنی خواستم بهم یه لطفی کنید.
معلوم نبود چه مرگم بود که مقدمهی تکراری میچیدم.
ابروهای پر پشتش بیشتر بالا پرید. سری تکان داد و گفت:
– خب اینارو یه بار گفتی، بقیهش؟!
سری تکان دادم و دوباره بزاقم را فرو بردم، دهانم خشک شده بود.
– میخوام زحمت بکشید و برام تو یه شهر دیگه کار و خونه پیدا کنید، یه جای دور از اینجا که دست غیاث بهم نرسه. اگه شبونه تو یه موقعیت خوب برم، فکر نکنم بتونه پیدام کنه. همیشه میخواستم این کار رو کنم ولی میترسیدم برم و آواره بشم تو شهر غریب. ولی حالا که شما هستید خیالم راحته.
از تصور اجرا شدن برنامههایم، صدایم رساتر شده بود.
– من همیشه به بدبختی خونه پیدا میکردم، یعنی میدونید وقتی میرفتم بنگاه، تا میگفتم دختر تنهام خونه نمیدادن. انگار که دختر مجرد جذام داره. میگن مالت رو سفت بچسب همسایت رو دزد نکن، ماجرای منم یه همچین چیزی بود که یکی نبود بگه شلوارتون رو سفت بچسبید، به دخترای مردم تهمت نزنید.
آهو هم عقل تو سرش نیست پسر حاجی رو ول کنی کجا بری
قاصدک جان معلوم نشد مشکل سایت رمان دونی چیه
اطلاع ندارم. مشکل تو رو هم بش گفتم
ممنون
اگه تلگرام دارید ایدتون رو بزارید بهتون پیام بدم
ندارم
هنگام ثبت نام ایمیل فیک دادین یا ایمیل واقعی ؟ اگه ایمیل واقعی دادین فراموشی رمز رو بزن برات رمز جدید بفرسته اگه ایمیل فیک دادی اون ایمیل فیک رو بده رمزشو همون ایمیل فیک میکنم
ایمیل همیشگی بوده همین که برا رمان وان هم زدم اینجا مشکلی نداشت ولی رمان دونی شده مثل قبلا رمان وان که نمیشد ورود کرد میخواستم اشتراک جدید بگیرم شاید درست بشه اونم نشد
سلام جناب رنجبر من درخواست رمز جدید دادم اومد به ایمیلم ولی بازم تو رمان دونی جواب نداد من ایمیلم رو براتون بذارم اینجا یا رمز عبورمو
سلام
ایمیلتو