رمان شوکا پارت ۶

4.5
(145)

 

 

 

یاسر که بچه ته‌تغاری بود و هیچ‌کس از زبون شیطانش در امان نمی‌ماند، طبق معمول با خنده  گفت:

– چشم مامان روشن حاج معراج! از دختر مردم خوشت اومده‌؟

 

معراج قندی از قندان برداشت و به سمتش پر کرد.

– برو پدر صلواتیِ بی‌حیا! همین مونده این حرفا به گوش یکی هم برسه. سر پیری چهارتا ببندن زیرمون.

 

یاسر همین‌طور که کلید انبار را برمی‌داشت، با خنده گفت:

– با موی سفیدت چیکار دارن حاجی؟ مهم پولته که خدا برکت بده بهش! البته اگه حاج خانومتون امون بده. من برم سفارش‌های جدید رو فاکتور بزنم.

 

 

– خب یاسین خان، منتظر تعریفم! این همون دختره نیست که چند روز پیش جلوی حجره‌ی حاج صابر می‌خواستن روس اسید بپاشن؟ شنیدم تو نجاتش دادی.

 

مگر می‌شد در این محل کسی آب بخورد و خبرش نپیچد؟!

یاسین که تمام مدت متفکر به فکر فرو رفته بود و با دانه‌های تسبیحش بازی می‌کرد، بالاخره به خودش آمد.

– بله خودش بود. از قرار معلوم کار پسر عموش بوده، حاج صابر می‌گفت این مزاحمت‌ها کار همیشگی‌شه!

 

پدرش با ناراحتی گفت:

– خدا ازش نگذره. پدری، برادری، کسی رو نداره مگه؟

 

#ادامه_پارت

 

و این یعنی حاج صابر حرفی به پدرش نزده بود و تعریف ماجرا را بر دوش خودش انداخته بود.

دستی به ریش کوتاهش کشید و سرفه‌ای کرد. نمی‌دانست چطور بگوید. امکان مخالفت پدرش و مخصوصاً مادرش وجود داشت.

 

دخترکِ سرکش ادعا می‌کرد نیازی به کسی ندارد، ولی از همان روزی که حرفش میان آمد، او کسی را مامور کرد تا از دخترک مواظبت کند. به گوشش رسانده بودند که دو نفر درصدد گیر انداختن دختر بودند ولی به لطف همان فرد، قسر در رفته بود بدون آنکه خودش بفهمد.

 

 

افکارش را پس زد و لب تر کرد.

– راستش حاج بابا، حاج صابر یه چیزی ازم خواستن. مربوط به این دختره…

 

پدرش با ابروهای بالا پریده پرسید.

– چی خواسته؟

 

سختش بود بعد از ۳۵ سال سن که از خدا عمر گرفته بود، بی‌توجه به اصرارهای پدر و مادرش ازدواج نکرده بود و می‌دانست نهایت آرزوی آن‌ها، سر و سامان گرفتن اوست، البته نه صوری.

– راستش قرار شد که من..‌. من این دختر رو عقد کنم!

 

تعجب در صورت پدرش بی‌داد می‌کرد. قبل از اینکه اجازه دهد او حرفی بزند ادامه داد:

– پسر عموش ادم نااهلیه و وقتی جواب رد شنیده، برای دختره شب و روز نذاشته. نگاه به الانش نکن که اینطوری حرف می‌زد، اون روز مثل گنجشک بارون‌خورده می‌لرزید.

 

حاج معراج با اخم به پسرش نگاه کرد.

– می‌خوای کمک کنی، بکن بابا جان، ولی عقد کردن چه صیغه‌ایه! این همه سال منتظر دیدنت تو رخت دامادی نبودیم که حالا این‌طور عروس بیاری. ببینم نکنه چشمت دختره رو گرفته و اینا بهانه‌س؟!

 

یاسین با دلخوری گفت:

– شما در مورد من چی فکر کردید بابا؟! دست شما درد نکنه، سر سفره‌ی خودت بزرگ شدم. من آدمی هستم که بخوام به بهانه‌ی کمک، از کسی سوءاستفاده کنم؟ انقدر نامردم؟

 

– نه یاسین منطورم این نبود! حرفت با منطق جور در نمیاد‌. می‌گی این دختر چنین شرایطی داره و کسی رو نداره، می‌گم می‌خوای مردونگی کنی، نونی که سر سفره‌م خوردی حلالت باشه، ولی عقد کردن چه صیغه‌ایه؟

 

حق با پدرش بود، با منطق جور درنمی‌آمد اما مسئله چیز دیگری بود و انگار باید جزئیات بیشتری را توضیح می‌داد.

 

 

موبه‌مو جزئیات را برای پدرش بازگو کرد. از اینکه شروع این ماجرا به درخواست عموی خود آن دختر بوده و تا آنجایی که حاج صابر فرد معتمدی جز او پیدا نکرده و درنهایت، خودش که پیشنهاد صیغه را رد کرده.

دیگر همه اخلاقش را از بر بودند که چقدر از صیغه متنفر است. عموماً هرچیزی که از ماهیتش دور شود و دیگران آن را سرپوشی برای کثافت‌کاری قرار دهند را دوست نداشت.

 

وقتی جماعتی به اسم صیغه خیانت می‌کنند و با هزارویک نفر هوس‌رانی می‌کنند، چه فرقی با آدم‌های پست‌فطرت داشتند؟

 

معراج شدیداً در فکر فرو رفت و یاسین هم بدتر از او. بالاخره تحمل نکرد و سکوت را شکست.

– با مامان چیکار کنیم بابا؟! نیت کار اینه که اون از خدا بی‌خبر بفهمه این دختر سایه‌سر داره، تا زمانی که یه خاستگار خوب حاج صابر براش بیاره و بره سر زندگیش. از اون‌ور اگه ماجرا بیفته سر زبون‌ها، دوست و آشناست که انتظار مراسم دارن برای من و از طرفی هم مامان… بهش واقعیت ماجرا رو بگیم مخالفت نمی‌کنه؟

 

معراج با تردید به پسرش نگاه کرد، جواب درستی برای این سوال نداشت. همسرش با اینکه زن مهربان و خوبی بود اما اخلاق‌های خودش را داشت‌. با آرامش پلک زد.

– یه فکری براش می‌کنیم. الان بگو ببینم این دختر خودش رضایت داره به انجام این وصلت؟ با غرور و سرکشی که من ازش دیدم، گمون نکنم اصلاً خبر داشته باشه.

 

ن

با یادآوری حرف‌هایش انگار که داغ دلش تازه شده باشد، متاسف سر تکان داد و پاکت پول را از روی میز برداشت و با حرص آن‌طرف‌تر انداخت.

– به نظرتون اگه خبر داشت این چندرغاز پول رو برمی‌گردوند و این‌طور من رو بی‌منت می‌کرد؟!

 

معراج آرام خندید و یاسین بیشتر کفری شد. جان به جان این پسر می‌کردی، یک منم‌منم خاصی در وجودش داشت که امروز این دختر زیرش زده بود و یاسین را کفری کرده بود.

 

رفتار امروز آهو، تردید در دلش انداخته بود برای ادامه‌ی کار. دروغ که نداشت، آبش با آدم‌های سرکش در یک جوب نمی‌رفت و مطمئن بود اگر اصرار حاج صابر برای انجام این کار و خطری که هر روز دخترک را تهدید می‌کرد در میان نبود، زودتر از این پا پس کشیده بود.

 

***

 

با شنیدن صدای موتوری که هر آن نزدیک‌تر می‌شد، خودش را به گوشه‌ی پیاده‌رو کشاند و سریع رو به دیوار کرد.

تَصَور آب شدن گوشت کمرش و جیغ‌های گوش‌خراشی که در خیالش می‌کشید، پلک‌هایش را ناخودآگاه روی هم انداخت و محکم به هم فشار داد.

 

موتوری در عرض چند ثانیه رد شد و صدایش به دوردست‌ها پیوست. بالاخره توانست نفس حس شده‌اش را آزاد و پلک باز کند. نفسش به آنی تند شد، انگار که ریه‌هایش می‌خواست تقاص آن چند ثانیه‌ی جهنمی را پس بگیرند. زندگی‌اش رفته‌رفته تبدیل به کابوس شده بود.

 

 

 

انگار که لحظه‌هایش نفرین شده باشند. دختری تنها که کم ترس در این دنیا نداشت و حالا چند روزی بود که صدای اگزوز موتور هم به یکی از ترس‌هایش تبدیل شده بود.

 

کاری از دستش برنمی‌آمد. تا صدای موتور می شنید، ناخودآگاه صورتش را رو به دیوار و سوخته شدن پوست و گوشت کمرش را تجسم می‌کرد.

از این رفتار بیمارگونه خسته شده بود اما چشمش بدجوری ترسیده و اصلاً دلش نمی‌خواست پا از خانه بیرون بگذارد، اما افسوس که مجبور بود و به کارش نیاز داشت. همین دو سه روز هم به بهانه‌ی سوختگی پایش، سرکارگر دلش به رحم آمده و برایش اجازه مرخصی گرفته بود.

 

 

با احساس سبکی وارد کارگاه شد. هرچند فروختن گوشواره‌های بچگی‌اش، همان‌ها که کادوی تولد ۵ سالگی بودند برایش عذاب‌آور بود، اما به جایش دِینی به گردن نداشت. گوشواره‌ها جزء محدود چیزهایی بود که از پدر و مادرش برایش به یادگار مانده بود.

 

زن‌عمویش هربار به بهانه تنگی جا، وسایلشان را که در انبار بودند می‌فروخت، به طوری که در سال‌های آخر، هیچ چیز باقی نماند و آهو فقط توانسته بود این گوشواره‌ها و جانماز مادرش را از دید پنهان کند‌.

 

با چندی از همکارانش سلام علیک کرد و با گذاشتن چادر و کیفش در جای مخصوص، پشت دارِ فرش نشست. نمی‌دانست اگر به واسطه‌ی علاقه‌ی بسیار مادرش به بافندگی، این هنر را یاد نمی‌گرفت، حال می‌خواست چه کند.

قطعاً با تحصیلات دیپلم در این دوره و زمانه، کار کردن در خانه‌های مردم نصیبش می‌شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 145

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژکوب 4.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: بهراد ، مرد زخم دیده ایست که فقط به حرمت یک قسم آتش انتقام را روز به روز در سینه بیشتر و فروزان تر میکند.. سرنوشت او را تا…

دانلود رمان گناه 4.7 (6)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان : داستان درمورد سرگذشت یه دختر مثبت و آرومی به اسم پرواست که یه نامزد مذهبی به اسم سعید داره پروا توی یه سوپر مارکت کار میکنه…

دانلود رمان دیازپام 4.1 (24)

۲ دیدگاه
خلاصه:   ارسلان افشار مرد جدی و مغروری که به اجبار راضی به ازواج با آتوسا میشه و آتوسا هخامنش دختر ۲۰ ساله ای که به اجبار خانوادش قراره با…

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یاس ابی
3 ماه قبل

بسیار عالی ممنون عزیزم

خواننده رمان
3 ماه قبل

خسته نباشی قاصدک جان
به نظر من پارت امروز نسبت به قبلیا یه کم کوتاهتر بود😉

نازنین Mg
3 ماه قبل

ممنونم

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x