🤍🤍🤍🤍
– قدم رو چشم ما گذاشتید، حاج یاسین. خوش آمدید.
در حینی که به سمت آشپزخانه میرفت، این را گفت و ما معذب روی مبل نشستیم.
– زحمت نکشید، چیزی نمیخوریم. لطفاً بشینید باید چند کلام باهاتون صحبت کنم… در مورد سیاوش.
لبخند روی لبان بیرنگش وا رفت. انگار داشت سعی میکرد بد به دلش راه ندهد ولی…
– چیزی شده؟! دیشب اخوی زنگ زدن، گفتن بارهای جدید دیروقت میرسن، نیرو کمه سیاوش هم مونده اضافهکاری واسه کمک. خودش گوشیش شکسته، گفتن به من خبر بدن.
از ته دل آرزو کردم ای کاش خوشخیالیاش حقیقت باشد. زن بیچارهی ساده. چه راحت دروغ شکبرانگیز یاسر را باور کرده بود.
یاسین آهی کشید و من غمگین به آن شکم گرد و برآمده نگاه کردم. حالا دقیقاً جلوی ما نشسته بود. شاید هفت ماهش بود، نمیدانم.
– آقا یاسین، پرسیدم چیزی شده؟! سیاوش… سیاوش خوبه؟!
خوب؟!
ابداً!
جز ضرب چاقو، انگار چوب و چماغ هم سرِ بینوایش را له کرده بود. سطح هوشیاریاش با گذر زمان پایین و پایینتر میآمد. یاسر شده بود خبررسان و دریغ از رساندن یک خبر خوش.
یاسین دستی به پیشانی عرق کردهاش کشید و نگاهی به من کرد. چه انتظاری از من داشت؟!
انگار خودش هم فهمید آبی از من گرم نمیشود که لب تر کرد و گفت:
– راستش… خوب که چه عرض کنم؟ چطور بگم… پریشب دزد زده به انبار، سیاوش باهاشون درگیر شده، الان بیمارستانه…
با اتمام جملهاش، نفسش را با شدت بیرون داد و خب! گمان کنم یاسین هرچقدر کاسب با سیاست و کارکشتهای باشد، در چنین شرایطی افتضاح عمل میکند.
🤍🤍🤍🤍
چشمهای قهوهای زن، درشت و رنگ از رخسارش پرید.
– چ… چی؟! سیاوشِ من؟! بیمارستانه؟! زِن… زندهس؟!
از جایم بلند شدم و با چادری که لبهاش درون مشتم مچاله بود جلو رفتم. نمیخواست باور کند ویران شدن زندگیاش را… احتمال بیپدر شدن فرزندش را…
با صورت پر بغض، چشمانتظار به یاسین نگاه کرد. لبان نیمهبازش میلرزید.
مرد درماندهی من شرمنده پلک زد و سر پایین انداخت.
– تو کماس… سطح هوشیاریش پایینه…
جملهاش تمام نشده، من از وحشتِ چشمهای سفید شدهی زن، با جیغی به سمتش دویدم.
کاش جای سرزنش کردن وجود داشت. واجب بود ریز ماجرا را همین حالا کف دستِ زن بیچاره بگذارد؟!
***
– سیاوووششش… آخ خداااااا… ولم کنید… ولم کنید شوهرم رو میخوان ازم بگیرن…
زجههای زن دل سنگ را هم آب میکرد.
با گریه دستهایش را گرفتم و سعی کردم از تقلا بیندازمش.
– توروخدا ولش کنید… قسمتون میدم ولش کنید… حاج معراج تو رو جون چهارتا بچههات بگو ولش کنن… شوهرم رو نذارید توی خاک، من بجز اون کی رو دارم آخه؟! سیاوش من زندهس… امکان نداره من رو تنها بذاره… هنوز بچهمون رو ندیده، قول داده با هم بزرگش کنیم، روش خاک نریزید… تو رو قرآن نریزید…
و
🤍🤍🤍🤍
مرگ در اوج نفس کشیدن یعنی همین که وصلهی جانت را، شوهرت را پیچیده شده درون کفن سفید ببینی و با صدایی رسا داد بزنی که زندهس.
سخت بود مهار کردن جسمی که چیزی از عقل و منطق نمیفهمید. خود را روی زمین انداخت و من هم به اجبار روی آن خاک سرد زانو زدم.
با التماس زجه زد.
– آخ سیاوش پاشو… مرگ من پاشو دارم دق میکنم… پاشو اینا بفهمن تو من رو تنها نمیذاری… پاشو بگو که تنهام نمیذاری… من به درک، به خاطر بچهمون پاشو… من تنهایی چیکار کنم نامرد؟! خودت میدونی جز تو کسی رو ندارم… ای خدااا این چه مصبتی بود…
مشتمشت خاک و سنگریزه بر سر میکوبید و شیون میکرد.
یک لحظه گرد خاک چشمهایم را کور و حواسم را پرت کرد. زنِ جوان با شکم برجسته و بچهی بینوا به سمت قبر جهید. تا همین حالا هم سقط نکرده بود، عجیب بود.
– برید کنار… برید کنار دست از سر من و زندگیم بردارید… خفهش کردید نامردا…
همزمان با من اینبار خاطره و شکوفه هم جلو آمدند. دستهای ظریفش حالا ردی از سفیدی نداشتند و ماتی خاک را به خود گرفته بودند. خاک را کنار میزد و مردها ناچار دست از کار کشیده بودند.
– توروخدا رحم کن… رحم کن به بچهی داخل شکمت…
– ولم کنید… منم میخوام باهاش بمیرم… منم بذارید پیشش، من و بچهمون هم بذارید تا کنار هم باشیم… آخه چطور دلتون میاد ما رو از همه جدا کنید؟ قرار بود بریم واسه دخترمون وسیله بگیریم… هنوز اسم واسه بچهمون انتخاب نکردیم… ای خداااا کجایی پس…
و برای بار هزارم خدایی را صدا زد که سرنوشت خودش را با بیوهگی و فرزندش را با یتیمی گره زده بود.
سه نفری با چشمهای پر اشک از قبر کمی دورش کردیم. شدت غم دیوانهاش کرده بود. تمام گوشه و زیر ناخنهایش خون افتاده بودند و او بیتوجه شوهرش را میخواست.
– یه لیوان آب بیار براش خاطره، داره پس میافته.
خاطره سریع فاصله گرفت و ما با چهرهای پر بغض کنارش ایستادیم.
– سیاوش جانم… پاشو درد و بلات به جونم… پاشو من بدون تو چیکار کنم آخه؟! این بچه رو چطور بزرگ کنم؟!
حرفهایش حالا از جیغ و فریاد به زمزمهی زیرلبی تبدیل شده بود. با آن نگاهی که میخکوب آن تل خاک شده بود.
حاضرم قسم بخورم دخترک بیچاره از سه روز پیش که برای اولینبار دیدمش تا الان نصف شده بود.
چشم از صورت زخم شدهاش گرفتم. آنقدر به صورتش چنگ انداخته بود که پوست و گوشت و خون دلت را به درد میآورد.
طفلک سنی نداشت، سر جمع شاید ۲۱ سال. در دام شیرین عشقی آتشین در سنین نوجوانی افتاده بود و بعد هم مخالفت خانوادهی دو طرف و هزار جنگ و جدال. آخر سرهم هیچچیز مانع عشقشان نشد و با طرد شدن از طرف خانوادهها، بنای زندگیشان را گذاشتند.
همهچیز خوب بود. به قول خودش سخت گذشت، ولی بعد از ۴ سال زندگی همهچیز داشت به خوبی پیش میرفت و چه حیف که چرخ روزگار قرار نبود به مرادشان بچرخد.
مطمئنم کار پسر عموی آهو بود