_ماهرو…
ماهرو پاشو مادر ساعت یه ربع به شیشه…
گیج چشمام و باز کردم و به دور و بر نگاهی انداختم.
_یکم دیگه بخوابم مامان…
_پاشو دیگه آرایشگاهت دیر میشه هااا…
الاناست که ایلهان برسه…
خواب آلود بلند شدم و به سرویس رفتم.
آبی به دست و صورتم زدم و مسواک هم زدم.
از سرویس بیرون اومدم و به ساعت نگاه کردم.
با دیدن ساعت که 5:58 و نشون میداد، گوشی و روی تخت پرت کردم و تند تند مشغول حاضر شدن، شدم.
با شنیدن زنگ آیفون،فهمیدم ایلهان اومده…
تند تند وسایلی که لازم داشتم و داخل کیف چپوندم و از اتاق بیرون زدم.
با دیدن مامان و ایلهان دم در، سلام کردم و گفتم:
_بدو بریم که دیر شد…
_باشه بریم.
خدافظ خاله…
#ماهرو
#پارت_459
ایلهان با سرعت بالا به سمت آرایشگاهی که وقت رزرو کرده بودیم، رفت.
هاله قرار بود ساقدوش من بشه…
اونم میومد به عنوان همراهی آرایشگاه من…
مامان و خاله هم یه آرایشگاه دیگه میخواستن برن…
با رسیدن جلوی آرایشگاه، هر دو پیاده شدیم.
ایلهان وسایل و لباسم و از عقب برداشت و تا دم در سالن آورد.
_ممنون گلم…
_به سلامت.
سالت چند بیام دنبالت؟!
_ساعت سه و نیم وقت آتلیه داریم.
تو ساعت سه بیا دنبالم!
_باشه.
خدافظ…
_خدافظ…
#ماهرو
#پارت_460
ایلهان که سوار ماشین شد و رفت، زنگ سالن و زدم.
طولی نکشید که در با صدای تیمی باز شد.
وارد سالن شدم.
هنوز کسی نیومده بود و فقط سمانه خودش بود!
هاله قرار بود ساعت ٩ بیاد.
با سمانه خانوم، خود آرایشگر سلام و احوالپرسی کردم.
_زودباش دختر لباساتو درآر بیا اینجا تا موهات و رنگ کنیم…
باشه ای گفتم و سریع مانتو و شالم و در آوردم و روس صندلی مخصوصی که گفته بود، نشستم.
همونطور که روی صندلی نشسته بودم و سمانه مشغول رنگ کردن موهام بود، گوشیم و از جیبم در آوردم و با ساعت نگاه کردم.
ساعت شیش و نیم بود.
خیلی خوابم میومد.
همونطور که سرم و تکیه داده بودم، چشام و بستم و کمی بعد، نفهمیدم کی چشمام گرم شد و به خواب رفتم…
#ماهرو
#پارت_461
_هعیییی عروس خوابالو بلند شو….
با تکونی که خوردم، از خواب پریدم.
با دیدن سمانه خانوم بلند شدم و گفتم:
_شرمنده من خوابم برد…
سمانه خندید و گفت:
_اشکال نداره عزیزم…
پاشو دلکره موهات به پایه رسیده باید بشوریمش….
بلند شدم و جایی که گفت، سرم و کامل شستم.
بعدش دوباره مشغول رنگ کردن شد.
رنگی که انتخاب کرده بودم، مشی بود.
سمانه داشت موهام و رنگ می کرد که گوشیم زنگ خورد.
هاله بود.
_سلام کجایی؟!
_سلام خونه ام الان میخوام راه بیوفتم بیام اونجا…
#ماهرو
#پارت_462
گوشی و قطع کردم.
_پاشو عزیزم.
یه نیم ساعت موهات استراحت کنن…
هاله هم نیم ساعت بعد رسید.
کم کم سالن هم شلوغ شد و دخترایی که کار میکردن و مشتری ها اومدن…
رنگ سرم که تموم شد، نشستم تا موهام و خشک کنن و سشوار بکشن.
یه نفر دیگه هم داشت موهای هاله و ویب می کرد.
مشغول حرف زدن با هاله بودم که گوشیم زنگ خورد.
با دیدن شماره ماهان، لبخندی زدم و جواب دادم.
_سلام داداشی، رسیدی؟!
_سلام عروس خانووم…
آره الان تازه از فرودگاه اومدیم بیرون…
_اومدین؟!
مگه با کی اومدی؟!
ماهان مکثی کرد و گفت:
_اشتباه لفظی بود بابا…
تو کجایی؟!
_هیچی دارم میرم خونه یه سر به مامان بزنم قبل اینکه بره آرایشگاه…
#ماهرو
#پارت463
بالاخره آرایش صورت و شنیون موهام تموم شد.
با کمک هاله و یکی از دخترای تو سالن، لباسم و پوشیدم.
هاله قبلش نگذاشته بود خودم و ببینم.
لباسم و که پوشیدم بالاخره اجازه داد.
جلوی آیینه قدی تو سالن رفتم و به خودم نگاه کردم…
از دیدن خودم تعجب کردم!
خیلی تغییر کرده بودم!
مخصوصا لنز های عسلی رنگی که روی چشمام بود، خیلی صورتم و ناز کرده بود!
_خیلی خوشگل شدی ماهرو…
کثافت کی نصیب من بشه؟!
خندیدم و به هاله که خوشحال داشت براندازم میکرد، گفتم:
_والا انقد دست دست میکنی آخر همین داداش مام میپره…
_خوبه خوبه خیلی خوشم میاد از اون داداش با حجب و حیای تو؟!
من یه شوهر کله شق مثل خودم میخوام!
#ماهرو
#پارت464
خندیدم و چیزی نگفتم.
به ساعت شیک روی دیوار نگاه کردم.
ساعت ده دقیقه به سه بود.
_دیگه آلاناست که ایلهان بیاد.
_چه شوهر تحفه ای هم داری!
حالا کو تا بیاد…
چشم غره ای بهش رفتم و چیزی نگفتم.
هر دو روی مبل هم نشستیم و کمی بعد، سمانه با پودر فیکس پیشم اومد.
_ابن پودر فیکسم بزنم آرایشت تموم میشه.
شادوماد هم کم کم دیگه باید، بیاد!
_اره الان باید برسه دیگه…
سمانه پودر و به صورتم زد و رفت.
دوباره به ساعت نگاه کردم.
سه و پنج دقیقه بود!
وقت آتلیه دیر میشد.
گوشیم و برداشتم و شماره ایلهان و گرفتم…
#ماهرو
#پارت465
عصبی ناخن های بلندی که واسم گذاشته بودن و میجوییدم و منتظر بودم تا ایلهان جواب بده…
نگران شده بودم.
گوشیش و جواب نمی داد.
به ساعت نگاه کردم.
ساعت سه و چهل دقیقه بود.
استرس بدی به جونم افتاده بود.
شماره مامان و گرفتم.
بعد چند بوق جواب داد.
_جانم مامان؟!
_مامان کجایی؟!
ایلهان گوشیش و جواب نمیده وقت آتلیه امون دیر شد.
نگرانش شدم!
_ای بابا.
من آرایشگاهم.
کو بزار خاله ات زنگ بزنه…
خبرش و میدم!
#ماهرو
#پارت466
با زنگ خوردن گوشیم، با خیال اینکه ایلهانه، به سمت گوشی پرواز کردم.
با دیدن شماره مامان،پکر جواب دادم.
_چیشد؟!
_جواب نمیده مادر.
درگیر کاراس…
ماهان و الان میفرستم دنبالت فعلا بیا خونه تا ایلهان برسه…
باشه ای گفتم و قطع کردم.
دل نگران بودم.
نیم ساعتی بعد، یکی از دخترا گفت اومدن دنبالت!
با کمک هاله شنلم و پوشیدم و اومدیم بیرون…
دام واسه ماهان تنگ شده بود، اما استرس نمیگذاشت با داداشم رفع دلتنگی کنم!
بغلش کردم.
_سلام داداشی…
سفر بخیر!
_سلام مرسی عزیز دل.
چه خوشگل شدی!
#ماهرو
#پارت467
_مرسی …
چه عجب افتخار دادین ببینمتون!
ماهان خندید و چیزی نگفت.
با هاله هم گرم احوال پرسی کرد.
رابطه هاله و ماهان دقیق مثل رابطه من با ماهانه…
دوتاشون همو مثل خواهر برادر همدیگه میبینن!
همین باعث میشه هاله راحت باشه.
_پسرگه خونوک چیه مثلاً میخواستی به همه بگی من خارج رفته ام و گنگم بالاس که واستادی هم روز عروسی اومدی؟!
هر دو به حرف هاله خندیدیم.
_اره دقیقا برا همین.
مخام به همه بگم کلاس و گنگم از تو بیشتره…
هاله دهن کجی ای به ماهان کرد و چیزی نگفت.
هر سه سوار شدیم و ماهان به راه افتاد.
_خب چه خبر؟!
_سلامتی تو چه خبر؟!
چه عجب اومدی؟
دوباره شماره ایلهان و گرفتم.
_الو؟
مرسی و ممنون قاصدک خانم جونم 😍چه جای بدی تموم شد😔😥😓نکنه اتفاق بدی افتاده..یا نکنه زیر سر فرشته است🤔