رمان ماهرو پارت 100

4.2
(124)

 

 

 

_ماهرو…

ماهرو پاشو مادر ساعت یه ربع به شیشه…

 

 

گیج چشمام و باز کردم و به دور و بر نگاهی انداختم.

_یکم دیگه بخوابم مامان…

 

 

_پاشو دیگه آرایشگاهت دیر میشه هااا…

الاناست که ایلهان برسه…

 

 

خواب آلود بلند شدم و به سرویس رفتم.

آبی به دست و صورتم زدم و مسواک هم زدم.

 

 

از سرویس بیرون اومدم و به ساعت نگاه کردم.

با دیدن ساعت که 5:58 و نشون میداد، گوشی و روی تخت پرت کردم و تند تند مشغول حاضر شدن، شدم.

 

 

با شنیدن زنگ آیفون،فهمیدم ایلهان اومده…

تند تند وسایلی که لازم داشتم و داخل کیف چپوندم و از اتاق بیرون زدم.

 

 

با دیدن مامان و ایلهان دم در، سلام کردم و گفتم:

_بدو بریم که دیر شد…

 

 

_باشه بریم.

خدافظ خاله…

 

#ماهرو

#پارت_459

 

 

ایلهان با سرعت بالا به سمت آرایشگاهی که وقت رزرو کرده بودیم، رفت.

هاله قرار بود ساقدوش من بشه…

اونم میومد به عنوان همراهی آرایشگاه من…

 

 

مامان و خاله هم یه آرایشگاه دیگه میخواستن برن…

 

 

با رسیدن جلوی آرایشگاه، هر دو پیاده شدیم.

ایلهان وسایل و لباسم و از عقب برداشت و تا دم در سالن آورد.

_ممنون گلم…

 

 

_به سلامت.

سالت چند بیام دنبالت؟!

 

 

_ساعت سه و نیم وقت آتلیه داریم.

تو ساعت سه بیا دنبالم!

 

 

_باشه.

خدافظ…

 

 

_خدافظ…

 

#ماهرو

#پارت_460

 

 

ایلهان که سوار ماشین شد و رفت، زنگ سالن و زدم.

طولی نکشید که در با صدای تیمی باز شد.

 

 

 

وارد سالن شدم.

هنوز کسی نیومده بود و فقط سمانه خودش بود!

هاله قرار بود ساعت ٩ بیاد.

با سمانه خانوم، خود آرایشگر سلام و احوالپرسی کردم.

_زودباش دختر لباساتو درآر بیا اینجا تا موهات و رنگ کنیم…

 

 

باشه ای گفتم و سریع مانتو و شالم و در آوردم و روس صندلی مخصوصی که گفته بود، نشستم.

 

 

 

همونطور که روی صندلی نشسته بودم و سمانه مشغول رنگ کردن موهام بود، گوشیم و از جیبم در آوردم و با ساعت نگاه کردم.

 

 

ساعت شیش و نیم بود.

خیلی خوابم میومد.

همونطور که سرم و تکیه داده بودم، چشام و بستم و کمی بعد، نفهمیدم کی چشمام گرم شد و به خواب رفتم…

 

#ماهرو

#پارت_461

 

 

_هعیییی عروس خوابالو بلند شو….

 

 

با تکونی که خوردم، از خواب پریدم.

با دیدن سمانه خانوم بلند شدم و گفتم:

_شرمنده من خوابم برد…

 

 

سمانه خندید و گفت:

_اشکال نداره عزیزم…

پاشو دلکره موهات به پایه رسیده باید بشوریمش….

 

 

بلند شدم و جایی که گفت، سرم و کامل شستم.

بعدش دوباره مشغول رنگ کردن شد.

رنگی که انتخاب کرده بودم، مشی بود.

 

 

سمانه داشت موهام و رنگ می کرد که گوشیم زنگ خورد.

هاله بود.

_سلام کجایی؟!

 

 

_سلام خونه ام الان میخوام راه بیوفتم بیام اونجا…

 

#ماهرو

#پارت_462

 

 

گوشی و قطع کردم.

_پاشو عزیزم.

یه نیم ساعت موهات استراحت کنن…

 

 

هاله هم نیم ساعت بعد رسید.

کم کم سالن هم شلوغ شد و دخترایی که کار میکردن و مشتری ها اومدن…

 

 

رنگ سرم که تموم شد، نشستم تا موهام و خشک کنن و سشوار بکشن.

یه نفر دیگه هم داشت موهای هاله و ویب می کرد.

 

 

مشغول حرف زدن با هاله بودم که گوشیم زنگ خورد.

با دیدن شماره ماهان، لبخندی زدم و جواب دادم.

_سلام داداشی، رسیدی؟!

 

 

_سلام عروس خانووم…

آره الان تازه از فرودگاه اومدیم بیرون…

 

 

_اومدین؟!

مگه با کی اومدی؟!

 

 

ماهان مکثی کرد و گفت:

_اشتباه لفظی بود بابا…

تو کجایی؟!

 

 

_هیچی دارم میرم خونه یه سر به مامان بزنم قبل اینکه بره آرایشگاه…

 

#ماهرو

#پارت463

 

 

بالاخره آرایش صورت و شنیون موهام تموم شد.

با کمک هاله و یکی از دخترای تو سالن، لباسم و پوشیدم.

 

 

هاله قبلش نگذاشته بود خودم و ببینم.

لباسم و که پوشیدم بالاخره اجازه داد.

جلوی آیینه قدی تو سالن رفتم و به خودم نگاه کردم…

 

 

از دیدن خودم تعجب کردم!

خیلی تغییر کرده بودم!

مخصوصا لنز های عسلی رنگی که روی چشمام بود، خیلی صورتم و ناز کرده بود!

 

 

_خیلی خوشگل شدی ماهرو…

کثافت کی نصیب من بشه؟!

 

 

خندیدم و به هاله که خوشحال داشت براندازم میکرد، گفتم:

_والا انقد دست دست می‌کنی آخر همین داداش مام میپره…

 

 

_خوبه خوبه خیلی خوشم میاد از اون داداش با حجب و حیای تو؟!

من یه شوهر کله شق مثل خودم میخوام!

 

#ماهرو

#پارت464

 

 

خندیدم و چیزی نگفتم.

به ساعت شیک روی دیوار نگاه کردم.

ساعت ده دقیقه به سه بود.

_دیگه آلاناست که ایلهان بیاد.

 

 

_چه شوهر تحفه ای هم داری!

حالا کو تا بیاد…

 

 

چشم غره ای بهش رفتم و چیزی نگفتم.

هر دو روی مبل هم نشستیم و کمی بعد، سمانه با پودر فیکس پیشم اومد.

 

 

_ابن پودر فیکسم بزنم آرایشت تموم میشه.

شادوماد هم کم کم دیگه باید، بیاد!

 

 

_اره الان باید برسه دیگه…

 

 

سمانه پودر و به صورتم زد و رفت.

دوباره به ساعت نگاه کردم.

سه و پنج دقیقه بود!

 

 

وقت آتلیه دیر میشد.

گوشیم و برداشتم و شماره ایلهان و گرفتم…

 

#ماهرو

#پارت465

 

 

عصبی ناخن های بلندی که واسم گذاشته بودن و میجوییدم و منتظر بودم تا ایلهان جواب بده…

 

 

نگران شده بودم.

گوشیش و جواب نمی داد.

به ساعت نگاه کردم.

ساعت سه و چهل دقیقه بود.

 

 

استرس بدی به جونم افتاده بود.

شماره مامان و گرفتم.

بعد چند بوق جواب داد.

_جانم مامان؟!

 

 

_مامان کجایی؟!

ایلهان گوشیش و جواب نمیده وقت آتلیه امون دیر شد.

نگرانش شدم!

 

 

_ای بابا.

من آرایشگاهم.

کو بزار خاله ات زنگ بزنه…

خبرش و میدم!

 

#ماهرو

#پارت466

 

 

با زنگ خوردن گوشیم، با خیال اینکه ایلهانه، به سمت گوشی پرواز کردم.

با دیدن شماره مامان،پکر جواب دادم.

_چیشد؟!

 

 

_جواب نمیده مادر.

درگیر کاراس…

ماهان و الان می‌فرستم دنبالت فعلا بیا خونه تا ایلهان برسه…

 

 

باشه ای گفتم و قطع کردم.

دل نگران بودم.

نیم ساعتی بعد، یکی از دخترا گفت اومدن دنبالت!

 

 

با کمک هاله شنلم و پوشیدم و اومدیم بیرون…

دام واسه ماهان تنگ شده بود، اما استرس نمی‌گذاشت با داداشم رفع دلتنگی کنم!

 

 

بغلش کردم.

_سلام داداشی…

سفر بخیر!

 

 

_سلام مرسی عزیز دل.

چه خوشگل شدی!

 

#ماهرو

#پارت467

 

 

_مرسی …

چه عجب افتخار دادین ببینمتون!

 

 

ماهان خندید و چیزی نگفت.

با هاله هم گرم احوال پرسی کرد.

رابطه هاله و ماهان دقیق مثل رابطه من با ماهانه…

دوتاشون همو مثل خواهر برادر همدیگه میبینن!

 

 

همین باعث میشه هاله راحت باشه.

_پسرگه خونوک چیه مثلاً می‌خواستی به همه بگی من خارج رفته ام و گنگم بالاس که واستادی هم روز عروسی اومدی؟!

 

 

هر دو به حرف هاله خندیدیم.

_اره دقیقا برا همین.

مخام به همه بگم کلاس و گنگم از تو بیشتره…

 

 

هاله دهن کجی ای به ماهان کرد و چیزی نگفت.

 

 

هر سه سوار شدیم و ماهان به راه افتاد.

_خب چه خبر؟!

 

 

_سلامتی تو چه خبر؟!

چه عجب اومدی؟

 

 

دوباره شماره ایلهان و گرفتم.

_الو؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 124

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان گلارین 3.8 (19)

۴ دیدگاه
    🤍خلاصه : حامله بودم ! اونم درست زمانی که شوهر_صیغه ایم با زن دیگه ازدواج کرد کسی که عاشقش بودم و عاشقم بود … حالا برگشتم تا انتقام…

دانلود رمان کاریزما 3.7 (7)

بدون دیدگاه
    خلاصه: همیشه که نباید پورشه یا فراری باشد؛ گاهی حتی یک تاکسی زنگ زده هم رخش آرزوهای دل دخترک می‌شود. داستانی که دخترک شاهزاده و پسرک فقیر در…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
camellia
1 ماه قبل

مرسی و ممنون قاصدک خانم جونم 😍چه جای بدی تموم شد😔😥😓نکنه اتفاق بدی افتاده..یا نکنه زیر سر فرشته است🤔

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط camellia
1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x