رمان ماهرو پارت 105

4.2
(123)

 

 

 

 

بالاخره مرخص شدم.

حوصله هیچکس و هیچ چیز و نداشتم.

همش تو اتاق بودم و در حد بخور و نمیر و به اجبار و گریه ها و خواهش های مامان چند لقمه می خوردم.

 

 

تو این سه روز اون بی شرف دیگه پیداش نشد.

 

 

تقه ای به در خورد.

حوصله هیچکس و نداشتم.

سرم و بیشتر تو بالش فرو کردم که در باز شد.

_سلام ماهرو جون…

 

 

الا بود!

زنِ ماهان…

 

 

چیزی نگفتم که اومد و کنارم نشست.

_ببخشید تو حالت هم بده.

اما امروز خانواده ام میان ایران واسه اینکه بریم عقد کنیم.

باور کن نمی خواستم تو این موقعیت عقد کنیم اما بابام بعدش نمی تونه بیاد!

 

 

مهم بود؟

نه!

دیگه هیچی مهم نبود.

 

#ماهرو

#پارت_501

 

 

_ناراحت نمیشی تو؟!

 

 

ناراحت میشدم؟!

بازم نه!

_نه…

 

حتی حرف زدن هم حوصله ام و سر میبرد.

 

 

_خب…

واسه عقدمون که میای؟!

 

 

_نه…

 

 

الا با ابروهایی بالا پریده گفت:

_بیا دیگه…

یه عقد ساده اس.

قبل از اینکه من تو رو ببینم، ماهان خیلی درباره ات بهم گفته بود.

می گفت خواهرم جونمه…

نمی خوای برا عقد داداشت بیای؟!

 

 

حوصله نداشتم.

نه حوصله خانواده…

نه حوصله بچه ای که تو شکمم بود…

حتی حوصله خودم و هم نداشتم.

بعد میخواستن منو ببرن واسه عقدشون؟!

_میخوام بخوابم!

 

#ماهرو

#پارت_502

 

 

فقط به یه نقطه نامعلوم خیره میشدم.

دلم نه خواب می خواست…

نه حرف زدن…

نه جایی رفتن…

دلم میخواست فقط بشینم و به یه جا خیره بشم!

 

 

دوباره صدای تق تق در…

دوباره اعصابی که خط خطی شد.

 

 

لیوان آبی که کنار دستم بود و برداشتم و با تمام توان به دیوار کوبیدم و جیغ کشیدم.

_بسههههه…

تنهام بزارید!

بزارید به درد خودم بمیرمممم…

چرا ولم نمی کنیدددد…

 

 

در باز شد وخاله گریون وارد شد.

_الهی دورت بگردم خاله توروخدا آروم باش…

ببخشین…

 

 

_خبر داری عروست اومده؟

پسرت اوردش خونه ات؟!

 

 

_خاله جان…

 

 

 

جیغ کشیدم.

_چه خاله جانیییی…

دست از سر من بردارید بزارید به حال خودم بمیرم.

برید پی زندگی و خوشیتون…

تنهام بزارییدددد…

 

#ماهرو

#پارت_503

 

 

حالت عصبی بهم دست داده بود.

مامان وارد اتاق شد و با عجز رو یه خاله گفت:

_خواهر توروخدا برو…

پسرت دخترم و داغون کرد؛تو داغون ترش نکن!

بیا برو خواهر…

 

 

خاله با گریه هایی که صداش روی مخم بود ،بیرون رفت.

 

 

روی تخت نشستم و سرم و تو دستام گرفتم.

به دستی که به طرفم دراز شده بود نگاه کردم.

_بیا مامان این قرص و بخور آروم شی…

 

 

دوباره اعصابم بهم ریخت.

چرا تنهام نمی ذاشتن؟!

زیر دستش محکم زدم که باعث شد لیوان و قرص از دستش بیوفته و بشکنه…

 

 

_نمیخوام.

هیچی ازتون نمی‌خوام…

فقط تنهام بزارییدددد…

 

 

مامان با گریه و تند از اتاقم بیرون رفت.

خودم و روی تخت انداختم و یهو گریه ام گرفت…

 

 

مشت های پی در پی به بالش می کوبیدم و گریه میکردم.

 

 

اونقدر گریه کردم که نفهمیدم کی از شدت سردرد به خواب رفتم…

 

#ماهرو

#پارت_504

 

 

_خواهری نمیای؟!

 

 

بالشت و محکم تر تو بغلم گرفتم و همون‌طور که از پنجره به درخت سرو خیره بودم زیر لب گفتم:

_نه…

 

 

ماهان چیزی نگفت و رفت.

تنهاییم و دوست داشتم.

اما دوباره مامان بهمش زد!

_ماهرو جان مادر…

بیا چندتا قاشق بخور، دلت به حال اون طفل تو شکمت بسوزه مادر…

 

 

سکوت کردم.

دلم می سوخت؟!

نه!

دلی نداشتم که بخواد بسوزه…

 

 

مامان بغض کرده از اتاق بیرون رفت.

نگاه از سرو نگرفتم.

سکوت اتاق و خونه و دوست داشتم.

 

 

چشمم به قوطی قرص روی میز افتاد.

مرگ می تونست پیشنهاد خوبی باشه؟!

واسه خلاصی از این وضعیت…

 

 

با پاهایی لرزون بلند شدم و قوطی قرص و برداشتم.

پر بود!

 

#ماهرو

#پارت_505

 

 

روی تخت نشستم و بازش کردم…

کپسول های دو رنگ و کف دستم ریختم…

 

 

چند تا روی زمین افتاد اما اهمیت ندادم.

به قرص ها خیره شده بودم.

دستم و به سمت دهانم بردم و خواستم همشون و بخورم که در اتاق باز شد.

_ماهروووو…

 

 

با صدای جیغ خاله، دستم شل شد و قرص ها کف اتاق پخش شد.

_چیکار می‌کنی دورت بگردم!

 

 

دلم گریه میخواست.

اما نمی تونستم گریه کنم!

صدای گریه خاله اعصابم و خط خطی می کرد.

_الهی بمیرم برات خاله…

ببخشید.

همش تقصیر منه‌..‌.

توروخدا ببخش خاله.

 

 

_برو بیرون…

 

 

ایندفعه خاله رفت.

روی تخت دراز کشیدم و تو خودم مچاله شدم.

دلم ضعف می رفت.

اما میل نداشتم.

دستم و روی شکمم گذاشتم.

 

 

دلم به حال جنین تو شکمم می سوخت.

نگاهی به ماکارونی تو ظرف انداختم.

میام نمی کشید اما بخاطر بچه چند قاشق خوردم…

 

 

دوباره دراز کشیدم.

با زنگ خوردن گوشی، بی حوصله به صفحه گوشی نگاه کردم.

با دیدن شماره ایلهان نشستم‌

 

#ماهرو

#پارت_506

 

 

مردد دکمه سبز و لمس کردم و گوشی و کنار گوشم گذاشتم.

اما چیزی نگفتم.

 

 

_الو ماهرو …

الووو… هستی؟!

 

 

دستم می لرزید.

_ماهرو…

 

 

_چیه!

 

 

صداش تو گوشی پیچید.

_سلام خوبی؟!

 

 

زنگ زده بود حالم و بپرسه؟!

_واسه این زنگ زدی؟

 

 

صدای کلافه اش از پشت گوشی بلند شد.

_نه…

زنگ زدم بپرسم… بپرسم بچه رو سقط کردی دیگه؟!

 

 

متعجب به صفحه گوشی نگاه کردم.

حقارت تا چه حد؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 123

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان دژخیم 4 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه میشه و اونجا دختر یهودی که…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
شیوا
1 ماه قبل

والا ابلهان تکلیفش روشنه و میدونه چی میخواد این ماهرو هست که خودشو زده به نفهمی و خوش خیالی و تو اوهام زندگی میکنه
خب از اول زن دوم اومدی و گفت نمیخوادت حالا با بچه میخوادت قطعا نه
پس برو و بی خیال شو

camellia
1 ماه قبل

یه رنگ دیگش بزنی, سقط میکنه عزیزم,دوباره هم اگه فرشته جون راضی بشه زن دومت می مونه😏😠😡شبا هم دوباره از صدای … تو و فرشته مستفیذ میشه😏 احمقی که من دیدم ازش بر میاد.اصلا خودتو ناراحت نکن.😏

آخرین ویرایش 1 ماه قبل توسط camellia
camellia
پاسخ به  camellia
1 ماه قبل

فکر کنم املای مستفیض اینجوریه!😅

خواننده رمان
1 ماه قبل

چقدر ایلهان پست فطرته و ماهرو پوست کلفت وگرنه چرا باید جواب تلفن ایلهان رو بده

Fary
1 ماه قبل

کسیکه زن دوم یه مرد متاهل میشه یعنی که از تحقیر شدن ناراحت نمیشه ، پس دیگه اینهمه آشوب و بلوا نداره که.

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x