رمان ماهرو پارت 110

4.3
(97)

 

 

 

پس اسمش فرهاد بود.

_تو اسمت چیه ؟!

 

 

_ماهرو…

 

 

_چه اسم قشنگی!

وقتی اسم به این قشنگی داره حتما باید اخلاقتم به قشنگی اسمت باشه…

 

 

داشت بچه گول میزد؟!

مرا چند ساله فرض کرده بود.

_ماهان همه چیز و واسه من تعریف کرده…

 

 

پوزخندی زدم.

_حتما اومدی بهم ترحم کنی؟!

 

 

خندید و گفت:

_ترحم چرا؟

مگه اتفاقی افتاده که من بخوام ترحم کنم؟!

یکی از اعضای خانواده ات و از دست دادی؟

بیماری خاصی داری؟

 

 

چه می گفت؟!

متوجه حرف هاش نمی شدم.

_اون پسره حتما لیاقتت و نداشته که نموندم!

تو بیشتر باید خوشحال باشی که همه چیز تموم شده!

چون اون از اولم لیاقتت و نداشته…

تو حتی باید به خودت افتخار کنی!

 

 

حرفی نزدم که باز هم اون ادامه داد.

_تو الان یه سال تو این اتاق بسین و زانوی غم بغل کن.

اتفاقی میوفته؟!

اون بر میگرده ؟!

اصلا اینو بگو دلت میخواد با اینهمه بدی بازم برگرده ؟!

برگرده می‌بخشیش؟!

 

 

بخشش؟!

اصلا!

_نه…

 

#ماهرو

#پارت_522

 

 

_خب پس اینهمه زانوی غم بغل گرفتن واسه چیه؟

با این کارات نه تنها به خودت اسیب میزنی بلکه به بچه ای مه قراره بعد به دنیا اومدنش بشه کل دنیات هم بدی میکنی!

بخاطر خودت هم نمی خوای باید بخاطر بچه ات سر پا بایستی!

 

 

سر به زیر انداختم.

_میخوام تنها باشم!

 

 

_به اندازه کافی تنها نبودی؟!

بسه دیگه…

پاشو با بقیه ارتباط برقرار کن!

تموم کن این راهی و که در پیش گرفتی…

 

 

زیر دلم از صبح درد می کرد.

راست می گفت.

بخاطر بچه ام باید سر پا می موندم!

_اگه….

اگه بچه ام هم بره سمت اون، چیکار کنم؟!

 

 

به چشم های نافذش نگاه کردم.

مردانه خندید و گفت:

_اوووو کو تا فسقلی تو به دنیا بیاد و بزرگ بشه!

بعدشم تو خودت باشی، پیش کسی میمونی که بزرگت کرده و جز مهربونی چیزی ازش ندیدی، یا کسی که تو رو نخواسته و گذاشته رفته؟!

 

 

خدا کنه همینطور باشه!

اگه این بچه هم بخواد بره سمت ایلهان و فرشته، برا من میشه ته دنیا!

میشه مرگ!

_دلم درد میکنه…

 

 

خودمم نمی دونستم چرا دارم به یه غریبه همچین حرفایی میزدم!

_پاشو بریم یه چیزی بخور…

احتمالا معدت خالیه فندوقت گشنه اش شده…

 

 

همراهش بلند شدم و از اتاق بیرون اومدم.

مامان و ماهان تو پذیرایی نشسته بودن.

_خاتون یه عصرونه واسه ماهرو میاری؟!

 

 

مامان و ماهان با تعجب به طرفمون برگشتن.

با دیدن من با تعجب نگاهم کردن.

 

 

روی یکی از مبلا نشستم و چیزی نگفتم اما نگاه های پر از ایما و اشاره اشون و می‌دیدم!

 

#ماهرو

#پارت_523

 

 

_خاتون چیشد؟!

 

 

صدای اومدم اومدم زنی از آشپزخونه اومد و کمی بعد زنی مسن واذد پذیرایی شد.

 

 

خاتون سینی به دست اومد و جلوی من گذاشت.

کیک و آبمیوه داخل سینی بود.

 

 

بی میل تکه ای کیک داخل دهانم گذاشتم.

طمع پرتقالش، خیلی خوب بود.

 

 

زیر نگاه های سنگین هر سه شون، کمی کیک و همراه ابمیوه خوردم و عقب کشیدم.

درد زیر دلم هنوز نه کم شده بود، نه زیاد!

_ممنون…

 

 

فرهاد اینبار جواب داد.

_نوش جان…

میخوای بکم تو حیاط قدم بزنی؟!

 

 

حوصله نداشتم.

_میخوام بخوابم خسته ام!

 

 

مامان با بغض نگاهم می کرد.

زیر نگاه هاشون بلند شدم و به اتاق پناه بردم.

درد دلم حس می کردم بیشتر شده…

با این فکر که بخاطر نشستن های مداوم در ماشین است، روی تخت دراز کشیدم و چشمام و بستم!

 

 

سعی کردم به دردم فکر نکنم و بخوابم تا از این درد رهایی پیدا کنم.

 

 

اونقدر به چیز های جور وا جور فکر کردم که نفهمیدم کی چشمان گرم شد و به خواب فرو رفتم…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 97

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بامداد خمار 3.8 (13)

۱ دیدگاه
خلاصه رمان   قصه عشق دختری ثروتمندبه پسر نجار از طبقه پایین… این کتاب در واقع همان داستان بامداد خمار است با این تفاوت که داستان از زبان رحیم (شخصیت…

دانلود رمان ماهی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: یک شرط‌بندی ساده، باعث دوستی ماهی دانشجوی شیطون و پرانرژی با اتابک دانشجوی زرنگ و پولدار دانشگاه شیراز می‌شود. بعد از فارغ التحصیلی و برگشت به تهران، ماهی به…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x