رمان مفت بر پارت 67

4.2
(160)

 

 

#p241

 

 

 

پدرش از سفرش میگفت و او هم با حوصله گوش میداد…

 

 

پانیذ خوشحال بود…با برگشت بهادر…او در این عمارت قدرت مضاعف میگرفت…

 

 

از سر و گردنش مدام آویزان میشد و بوسه ای به گونه ش می نشاند…

 

 

کوروش معنای این کارها را خوب میدانست…

 

شگرد پانیذ بود…

 

به خیال خودش اکس هایش را با بوسه و نوازش های پارتنر جدیدش میسوزاند…

 

دقیقا کاری که با او کرده بود…

 

 

بعد از جدایی اش از کوروش…

 

به هفته نکشیده بود که دوباره وارد رابطه شده بود…

 

 

در همان باری که تقریبا پاتوق هر شبشان بود…

 

 

با آن پسرک کانادایی که اگر خواهر خراب تر از خودش جلویش را نمیگرفت،در اوج مستی مقابل دیگران با او سکس هم میکرد…

 

 

همچین موجود بی شرم و حیایی بود…

 

 

پوزخند و سر تکان دادن های کوروش روی مخ بهادر میرفت…

 

 

_چته؟! کی و باز داری مسخره میکنی تو کله‌ت؟!…

 

 

_هیچکس…باید تا جایی برم…

 

 

میدانست پدرش راجع به سقط صدایش کرده است اما پانیذ پیله شده بود و اتاق را ترک نمیکرد…

 

 

او بیشتر از کوروش از آینده ی این ازدواج و بارداری می ترسید…

 

او می ترسید و کوروش تفریح میکرد….

 

 

پا درون سالن که میگذارد….ماهور آرام از کاناپه بلند میشود:

 

_بریم؟…

 

کوروش درون اتاقش نبود…صدایشان را شنیده بود و پایین آمده بود…

 

در سالن به انتظار نشسته بود…

 

 

 

#p242

 

 

در چشم بر هم زدنی رسیدند…

 

روی صندلی جا گرفت و کوروش پس از پرداخت ویزیت و گرفتن نوبت…روی صندلی کنارش می نشیند…

 

زن و شوهری که عاشقانه به عکس روی برگه ی سونوگرافی زل زده بودند و لبخند از روی لب هایشان جدا نمیشد،توجه‌ش را جلب کرد…

 

با ذوق انگشت روی تصویر می کشیدند و در گوشی برای هم صحبت می‌کردند …

 

 

منشی رو به آنها لب میزند:

 

_دکتر گفتن دوباره داخل برید؟!…

 

 

زن با لبخند خاصی در حالی که دستش را روی شکمش میگذاشت،پاسخ داد:

 

_بله…دست نینی مشت بود…گفتن یه چیز شیرین بخورم یه کم تکون بخوره…بتونن انگشت های دستشو بشمارن…

 

 

منشی با لبخند سری تکان می‌دهد …

 

_پس بفرمایید…

 

و بعد رو به ماهور و کوروش میکند :

 

_بعدی شمایی…

 

چقدر فرق بود بین آنها و اینها…

 

 

او هم آرام دست روی شکمش میکشد…

او هم مادر بود…

او هم فرزندش را دوست داشت…

برای او هم تعداد انگشتان دست فرزندش مهم بود…

 

ولی تفاوتی فاحش بین او و آن زن بود…

 

شوهر آن زن،عکس های جنینشان را عاشقانه نگاه میکرد ولی کوروش اصلا نمیدانست فرزندشان چند هفته‌ش است…

 

چقدر دوست داشت جای آن زن بود…

 

وقتی که با لبخند از اتاق دکتر بیرون آمدند و دستش دور بازوان همسرش حلقه بود ،آرزو کرد که کاش جای آن زن بود…

 

زنی که لبخند هایش خوشبختی اش را فریاد می زدند…

 

 

با صدای منشی به خودش آمد:

 

_بفرمایید داخل…

 

قدم هایش به سنگینی سمت اتاق کشیده میشود…

 

 

میدانست که کوروش در دل آرزو میکند تا دکتر خبر ختم بارداری را بدهد تا بیشتر درگیر سقط و کورتاژ نشود….

 

 

ولی…

 

کسی چه میدانست که آرزوی کوروش زودتر از آرزوی ماهور قرار بود به حقیقت بپیوندد…

 

 

 

#p243

 

 

با اشاره ی دست دکتر به سمت تخت میرود…

 

_بفرمایید اینجا …

 

از اینکه دکتر سونوگرافی مرد بود و باید لباسش را بالا میزد و شکمش را عریان میکرد خجالت کشید…

 

کوروش هم پشت سرش با فاصله ی یک دقیقه وارد شد…

 

علت مکثش را نفهمید …

 

فکر کرد که قصد داخل آمدن ندارد ولی آمد…

 

 

دکتر بدون نگاه کردن به وضعیتش ،دستگاه را در دست میگیرد و سلام آرام کوروش را پاسخ می دهد….

 

 

رو به ماهور لب میزند:

 

_لباس تا بالای شکم…شلوار تا زیر شکم

 

 

ماهور معذب و آرام لباسش را بالاتر میکشد…و کمی شلوارش را پایین تر میبرد…

 

 

کوروش در سکوت مطلق کنار دیوار ایستاده بود…

 

 

حالا که دخترک دراز کش بود،چشمش به شکمش افتاد…

 

کمی برآمده شده بود…

 

نگاهش همچنان به سفیدی های تن دخترک بود که دکتر مایع بی رنگ را روی پوستش ریخت…

 

 

لرز کم بدنش،گواه آن بود که مایع سرما به تنش داده بود…

 

دستگاه را که روی شکم دخترک میکشد،ناخودآگاه کوروش هم استرس میگیرد…

 

 

علتش را نمیداند ولی سر تا پا گوش میشود تا چیزی که دلش میخواهد را بشنود…

 

عمیقا دوست نداشت بیش از این به دردسر بیوفتد…

 

ای کاش که قرصها کار خودشان را به خوبی انجام داده بودند…

 

دکتر نگاهش را به مانیتور می‌دهد:

 

_خب…بریم ببینیم نی نی در چه حاله…

 

نگاه کوروش روی صفحه ی سیاه و سفید رو به روی صورت دکتر مات می ماند…

 

دستگاه که روی شکم ماهور می چرخد…بالاخره تصویر جنینی که حالا خیلی بزرگ تر از بار قبلی که دیده بودش،است ،درون آن مانیتور کذایی نقش می بندد…

 

_خب…خب…

 

رو به منشی زنی که گوشه ی اتاق،پشت میز نشسته و لپ تابی رو به رویش باز است لب میزند:

 

_یازده هفته و سه روز…

 

کوروش قدمی به جلو بر میدارد…

 

این یعنی که هنوز فرزندشان زنده است…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 160

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان باوان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
    🌸 خلاصه :   همتا دختری که بر اثر تصادف، بدلیل گذشته‌ای که داشته مغزش تصمیم به فراموشی انتخابی می‌گیره. حالا اون دختر حس می‌کنه هیچ‌کدوم از چیزایی…

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x