رمان مفت بر پارت ۷۰

4.5
(166)

 

#p251

 

 

نگاه کوروش اول تنش و بعد به سینی دست نخورده ی روی تخت دوخته میشود…

 

_چرا نخوردی؟! ببین من حوصله اخ و اوختو ندارم فردا…بخور که زنده بمونی…

 

 

ماهور بی توجه به حضورش ،سمت تخت میرود و زیر پتو جا میگیرد…

 

 

پشت به او که دراز می کشد…کوروش نزدیک تر میشود…

 

پتو را از بالا تنه اش کنار میزند و دست به موهایش می اندازد…

 

 

_مگه با تو نیستم…

 

 

صورتش را سمت خودش برمیگرداند:

 

 

_هوس تنبیه که نکردی احیاناً…

 

 

گفت تنبیه و به خاطر آورد شعله ی سیگاری را که همین دیروز پایش را سوزانده بود…و امروز به زخم بزرگی تبدیل شده بود…

 

 

هم در قلبش و هم روی تنش…

 

 

کوروش تقاص میداد…یک روز نه چندان دور…

 

 

به همین زودی ها…

 

 

دستانش را روی سینه ی کوروش میزند و به عقب هلش می‌دهد:

 

_ولم کن…

 

 

به جای عقب رفتن جلوتر میرود و پتو را کاملا از روی تنش برمیدارد…

 

دستی روی پاهای کشیده اش میکشد…

 

 

_راه افتادی…لباسای قشنگ میپوشی…تا همین چند ساعت پیش جز اُمُل بازی چیزی ازت ندیده بودم!!!

 

 

 

مینشیند …

 

پاهایش را درون شکمش جمع میکند و پشتش را به لبه ی تخت تکیه می دهد…

 

 

دستانش را دور پاهایش حلقه میکند تا سفیدی بیش از حدشان کوروش را تحریک نکند…

 

 

 

p252

 

 

دستش را آرام روی روتختی میکشد و از ران تا زانوی دخترک را نوازش میکند…

 

_فکر نکن چون اتاقمونو جدا کردم قراره از دستم راحت باشی…

 

 

نگاهی به موهای گوجه ای بسته شده اش و ست توت فرنگی بامزه اش میکند و ادامه میدهد:

 

_قرار نیست تو این خونه خیلی بهت خوش بگذره…

 

 

ماهور بی تفاوت نگاه از او میگیرد و سرش را روی دستان قفل شده بر زانوهایش می گذارد…

 

 

گردن سفیدش ،هوس انگیز است…

 

خط خطی هایی که حالا زخم کمرنگ شده بودند هنوز روی گردنش باقی مانده است…

 

 

سر جلو میبرد و لبانش را روی گردنش میگذارد…

 

 

میک محکمی به آن میزند…بوی عطر موهایش دوباره داشت مستش میکرد…

 

عطری که چندین روز بود از او دزدیده بود ولی دخترک هنوز هم بوی وانیل میداد…

 

ماهور برزخی سربلند میکند و با چشمانی که عصبانی شده است دست روی گردنش میگذارد و به چشمان مست کوروش خیره میشود…

 

 

اخم در هم می کشد…

 

به خیالش این ادا اطوار هایش برای کوروش اهمیتی دارد؟!!!

 

 

مطمئنا که نه…

 

مرد مست تنش شده بود ولی حوصله ی رابطه نداشت…

 

 

وگرنه اگر دلش ماهور را میخواست…اخم و تخم های دخترک هم مانعش نمیشد…

 

 

ماهور تکانی خورد و از تخت پایین رفت…

 

 

باید از او دوری میکرد…اویی که میخواست فرزندش را از او بگیرد…

 

 

کوروش سری به اطراف می چرخاند و لبش سمت به سمت راست کج میشود:

 

_نه میبینم که همون اُمُلی هستی که بودی…

 

 

از روی تختش بلند میشود و سمت در میرود:

 

_برو بتمرگ…فردا صبح زود آماده باش…حوصله ی علافی ندارم…

 

 

به سینی اشاره میزند:

 

_بخور که نمیری…اگه نخوردی ام مهم نیست…دیگه من اتمام حجت کردم خونت گردن من نیس…

 

 

صدای آرام خنده اش را میشنود…

 

او میخندد و دخترک دست کشان روی شکمش می گرید…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 166

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان موج نهم 4.3 (7)

بدون دیدگاه
خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست داده، متوجه شده برادر بزرگش با…

دانلود رمان زمردم 3.3 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
16 روز قبل

مردک عوضی

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x