رمان مفت بر پارت ۷۷

4.3
(148)

 

#p273

 

 

تاپ دو بنده اش را تن میزند…

 

حالا که قرار بود بجنگند به خرید هایش احسنت گفته بود…

 

اینکه لباس های خریداری شده اش بیش از اندازه باز بودند…باعث عذاب وجدانش شده بود اما الان کاملا راضی بود…

 

 

اصلا قرار بود از این بدتر را بخرد…

 

 

نقطه ضعف کوروش را تا حدودی شناخته بود…

 

بدنش،بیش از اندازه او را تحریک میکرد…

 

از نوع نگاهش…چشمانش این موضوع را خوب خوانده بود…

 

 

و در دل دعا کرد که حدسش درست باشد…

 

شلوارش را پا میزند اما مانتویش را نمی پوشد…

 

دوست دارد خوب براندازش کند…

 

 

برجستگی های هوس انگیز تنش را…

 

علی رغم نگاه های خیره ی کوروش،سمت آینه میرود…

 

کبودی های جدیدی که روی گردن تا سینه ی دخترک در حال پدیدار شدن بود…

 

دستی رویشان میکشد…

 

کوروش هنوز وسط اتاق مانده بود و سر تا پایش را برانداز میکرد…

 

 

ماهور دوباره نگاهی به صورتش درون آینه ی میز توالت شکیل اتاق می اندازد…

 

به این فکر میکرد که صورتش روح ندارد…مخصوصا گودی تیره ی زیر چشمانش که در همین چند روز روی صورتش ظاهر شده بود…

 

باید تغییر اساسی به خود و نوع زندگی اش میداد…

 

انقدر غرق نقص های صورتش بود که متوجه نشد بدن کوروش کی از پشت در آغوشش کشید…

 

 

 

#p274

 

 

نفس های گرمش روی گردنش می نشیند…

 

انگشت شصتش را روی زبانش میکشد و از بالا تا سر شانه های دخترک را نوازش میکند…

 

 

ماهور از آینه به حرکاتش چشم می دوزد…

 

ولی تمام حواس کوروش پی سرشانه و سر سینه ی خوش فرم ماهور که از یقه ی دوبنده بیرون زده است،هست…

 

 

دستش پیشروی میکند و سعی میکند برجستگی های بالاتنه ی دخترک را لمس کند…

 

پوزخند یه وری ماهور…پیروز شدنش را خبر میدهد…

 

خیلی زود به خواسته اش رسیده بود…

 

قرار بود از این پس او را تشنه لب چشمه ببرد و برگرداند…

 

 

دستان کوروش با خشونت بالاتنه اش را چنگ میزند…

 

اما…

 

دستان ماهور با اکراه،متوقفش میکند…

 

 

نگاه مستانه ی کوروش از آینه در چشمان دخترک گره میخورد…

 

دستانش را با حرص پس میزند:

 

_دیگه حق نداری بهم دست بزنی…

 

 

خنده ی بلند کوروش…بیشتر عصبی اش میکند…

 

لبش را کنار گوش دخترک قرار میدهد…

 

لاله ی گوشش بهترین و دم دست ترین گزینه برای تحریک دخترک است…

 

اما قبل از به کام کشیدن گوشش…آرام لب میزند:

 

_ اونوقت تنهایی این تصمیم و گرفتی یا دسته جمعی؟

 

 

مسخره اش کرده بود…

 

دستش این بار گردن دخترک را چنگ میزند و سمت خودش برش می گرداند…

 

 

کمر دخترک را محکم به لبه ی میز توالت میزند و رو به روی لبانش پچ میزند:

 

_مگه اینجوری جلوم قر نمیدی که بگیرم بـ.ـکنمت؟! چرا اعتراض میکنی پس؟…

 

 

 

#پارت۲۷۵

 

#p275

 

 

ماهور دوباره لال است…در ذهنش هزاران بار جواب کوروش را میدهد اما اینکه بخواهد جلویش قد علم کند و حرف بزند…ابدا…

 

 

اما چشمان کوروش منتظر نگاهش می‌کنند…

 

 

_کم هرزه بازی بلد نیستی…داداش بی ناموست میدونه خیلی قشنگ همه رو تحریک و ارضا میکنی؟!

 

چیزی از ماهور مانده بود که بخواهد دوباره تخریب شود؟!…

 

چه بی رحم است…چه سنگی‌ست قلبی که در سینه دارد…

 

و چه هوشمندانه معنای رفتارهای ماهور را فهمیده بود!!!

 

 

دستش را بند چانه ی دخترک میکند…

 

خودش را بیشتر جلو میکشد …

 

تنش را کاملا روی تن دخترک خیمه زده است…و شصتش را نوازش وار روی لبان سرخش این طرف و آن طرف میکند:

 

_یا فقط بلدی منو ارضا کنی…جوری که شرطم ببری…

 

دخترک نگاه دزدیده شده اش را به چشمان کوروش میدهد…

 

لبخند مرد و ابروهای بالارفته اش!!!

 

 

سری که به تمسخر واکنش ناگهانی اش بیهوده تکان میخورد…

 

 

برجستگی کم شکم ماهور را دیده بود و حالا که بالا تنه‌شان بهم چسبیده است…به راحتی حسش میکرد…

 

شاید همان باعث میشود که بدون هیچ فکری جمله ی بعدی را لب بزند:

 

 

_شرط و باختم…قبول…بچه رو نگه دار…

 

 

در چشم برهم زدنی…ابروهایی که به شدت در هم گره خورده بودند…حالا وسط پیشانی اش قرار دارند…

 

 

لبانی که از ترس بوسیده شدن روی هم چفت بودند…با ذوق از هم فاصله میگیرند و کش می آیند…

 

و در آخر صدایی که با شور و شوق درون صورت کوروش پخش میشود:

 

 

_واقعا؟!….

 

 

 

#p276

 

 

چشمان ریز شده و سر کج شده ی کوروش ،ذوقش را کور میکند…

 

اما دلیل نمیشد که شاد نباشد…

 

 

_میبینی من مثل اون داداش حرومزاده‌ت نیستم…پای قولی که میدم وامیستم…

 

هیچ چیزی راجع به ماهان و ارتباطش با خواهر او نمیداند…

 

که اگر میدانست حداقل دستش برای زبان درازی باز بود…

 

اما می ترسید…می ترسید که حق با کوروش باشد و ماهان…

 

 

سنگینی تنش،روی بدن نحیف ماهور،آزار دهنده شده بود…اما قصد عقب کشیدن نداشت…

 

دستش همچنان روی لب و بینی دخترک در حال حرکت بود…

 

ظرافت خاصی داشت چهره اش…

 

اگر کمی به بینی اش فشار می آورد مطمئنا می شکست…

 

 

_ادا اطوار حامله ها رو بیای….ویار کنی…سونوگرافی مرافی سرش گرده ها…از الان گفته باشم…بهونه این مزخرفارو بگیری خودم کار تو و بچه‌تو یه سره میکنم….

 

با چشمانی که خوشحالی را فریاد میزدند…تایید میکند…

 

 

کمرش از درد در حال خورد شدن بود که بالاخره کوروش خیمه اش را برمیدارد…

 

 

کوروش میرود …و او دوباره سمت آینه برمیگردد…

 

چشمانش تنها برجستگی کوچک شکمش را نظاره می‌کنند…

 

لبخند لحظه ای از لبانش جدا نمیشود…

 

 

دستش را دایره وار روی شکمش می گرداند:

 

_دیدی گفتم نترس…خودم هواتو دارم…

 

 

دلش پیچ میخورد…اما مهم نبود…قرار بود فرزندش بماند دیگر…

 

پس تحمل میکرد…

 

 

حتی اگر قرار نبود که از هوس ها و حال بدی هایش بگوید…

 

 

حتی اگر قرار نبود دیگر قبل از به دنیا آمدنش،تصویر کوچکش را درون مانیتور سونوگرافی ببیند…

 

حتی اگر قرار نبود که بفهمد قرار است نام دخترانه برایش انتخاب کند یا پسرانه…

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 148

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان بومرنگ 3.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: سبا بعد از فوت پدر و مادرش هم‌خانه خانواده برادرش می‌شود اما چند سال بعد، به دنبال راه چاره‌ای برای مشکلات زندگی‌اش؛ تصمیم می‌گیرد از خانواده کوچک برادرش جدا…

دانلود رمان پشتم باش 3.9 (7)

۷ دیدگاه
  خلاصه: داستان دختری بنام نهال که خانواده اش به طرز مشکوکی به قتل میرسند. تنها فردی که میتواند به این دختر کمک کند، ساتکین یک سرگرد تعلیقی است و…

دانلود رمان خط خورده 4 (1)

بدون دیدگاه
  خلاصه: کمند همراه مادر میان سالش زندگی میکنه و از یه نشکل ظاهری رنج میبره که گاهی اوقات باعث گوشه گیریش میشه. با خیال پیدا کردن کتری که آرزوی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 روز قبل

چرا پارتا روز به روز کمتر میشه

شیوا
پاسخ به  خواننده رمان
3 روز قبل

همه سایت‌های رمان اینجوری خلوت و سوت و کور شدن فکر کنم همه نویسنده ها مشغول همستر و سکه و اینا شدن اینجا رو یادشون رفته

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x