رمان مفت بر پارت ۷۸

4.3
(149)

 

#p277

 

 

مانتو به تن کرده بود…

 

حاضر و آماده از اتاق بیرون رفت…

 

_کجا به سلامتی؟

 

کوروش روی کاناپه با بالا تنه ای برهنه لم داده و سیگار می کشید…

 

با هر پوکش،چشمانش را ریز میکرد…

 

انقدر عمیق دود سیگار را درون ریه هایش می فرستاد که گویا اکسیژن هوا را می بلعد…

 

_قرار نیس بریم؟!…

 

 

دود غلیظ را با حرص خاصی تند و تیز بیرون میدهد…

 

 

_نه…حوصله ی سین جیم ندارم…

 

مطمئنا بهادر اگر از تصمیمش باخبر میشد تکه بزرگش گوشش بود…

 

خودش هم دلیل این رفتار. ناگهانی اش را نفهمیده بود…

 

حتی تصویر فرزندش درون مانیتور سیاه و سفید سونوگرافی هم باعث نشده بود که از تصمیمش بازگردد…

 

 

اما لمس برجستگی شکم ماهور به او هشدار داده بود…

 

هشدار داده بود که نفس نگیرد…

 

باز به یاد آورد…

 

 

ته سیگارش را با عصبانیت روی جاسیگاری روی میز پرت میکند…

 

و برای بار هزارم از همخوابی امروزش با دخترک پشیمان میشود…

 

…کاش چشمش شکم او را نمیدید و انقدر لمسش نمیکرد…

 

 

لمس که جای خود دارد…کوروش او را حس کرده بود…

 

 

 

ماهور پوف بامزه ای میکشد و دستش را بند دکمه های مانتویش میکند…

 

 

حالش بد بود دلش میخواست زودتر به عمارت برگردد تا آن قرص لعنتی را ببلعد…

 

میترسید در برابر کوروش عوق بزند و مرد را از تصمیمش پشیمان کند…

 

اتمام حجت ها را با او کرده بود…

 

 

میدانست اگه مطابق میلش رفتار نکند یا خاطرش را بیازارد…باز تصمیم اولش را عملی میکرد…

 

با خودش فکر میکرد و مدام سر تکان میداد…

 

 

ولی خبر نداشت که در دل کوروش چه غوغایی به پا بود…

 

 

——————————————————-

 

#p278

 

 

 

تمام مقاومتش منتهی شد به بیست دقیقه مقابله با حال بدی هایش…

 

دیگر نتوانست تاب بیاورد..

 

انقدر با سرعت سمت سرویس دوید که کوروش تخمه بر دهان،چشم از تلوزیون گرفت و به رفتنش نگاه کرد…

 

 

از آن جایی که بخت همیشه یارش بود…به جای سرویس بهداشتی،اشتباها در حمام را باز کرده بود…

 

 

البته که بار دومی بود که به این خانه پا میگذاشت…به خودش حق میداد که هیچ جایش را بلد نباشد…

 

نتوانست تحمل کند و در آخر عوق های وحشتناکش،کار دستش داد…

 

 

گندی که به حمام زد…حتی حال خودش را هم بهم زده بود..

 

 

میدانست دیر یا زود،سر و کله ی کوروش پیدا میشود…

 

 

فرچه ی دسته طلایی گوشه ی حمام را چنگ میزند..

با وجود استفراغی که کرده بود حال بدش به قوت خودش همچنان باقی بود…

 

 

شامپوهای گران قیمت کوروش را روی کف ریخت و شروع به سابیدن کرد…

 

چند دقیقه ای مشغول بود…دوش حمام را در جای جایش می چرخاند و میشست…

 

عجیب بود که خبری از کوروش نبود…ولی خوشحال بود که گند زده شده را جمع کرده بود…

 

بخار حمام عرقی به تنش نشانده بود…

 

بهتر بود که دوش میگرفت…

 

 

لباس هایش را از تنش خارج میکند و درون دستش گوله میکند…

 

 

انقدر با سرعت وعجله کارهایش را انجام میداد که متوجه حضور کوروش پشت در حمام نشد…

 

 

در را باز میکند و قصد دارد لباس های گوله شده را به بیرون از حمام پرت کند…

 

همین کار را هم میکند…

 

اما لباس ها به جای زمین،روی صورت کوروش فرود می آیند…

 

 

بد بر اعصاب نداشته اش راه رفته بود که قبل از بستن در حمام ،دستان کوروش مانع می‌شوند:

 

 

_داری چه گوهی میخوری اون تو؟

 

 

 

#p279

 

 

دستانش روی سینه و بین پایش قرار میگیرد…

 

اویی که تا چند دقیقه ی پیش عریان عریان،مقابل همین مرد تن بی نقصش را نمایش میداد …این حرکتش…خنده ی عصبی کوروش را به همراه دارد…

 

 

_اسکول…

 

زیرلب می گوید اما ماهور میشنود …

 

پشت در حمام پناه میگیرد و سرش را بیرون می آورد:

 

_میخوام دوش بگیرم…

 

 

زهر کلام کوروش باری دیگر به جانش می نشیند:

 

_تو غلط میکنی …بیا بیرون بدم میاد کسی جز خودم بره حموم خونه‌م…

 

 

 

دلش را می شکند اما اگر دوش نگرفته بیرون می آمد مطمئن بود که بار دیگر اتفاق چند دقیقه ی پیش تکرار میشود…

 

_از هیچی استفاده نمیکنم…دست به شامپوهاتم نمیزنم حتی…فقط یه آب خالی میگیرم رو تنم میام بیرون…حمومم قبل از بیرون اومدنم میشورم…

 

 

دوباره حوصله ی حال بدی هایش را ندارد که سری به تایید تکان میدهد و بالاخره رضایت میدهد…

 

 

ماهور خوشحال از موفقیت دوباره اش،سمت دوش می چرخد…

 

 

قسم نخورده بود که از شوینده هایش استفاده نکند؟! خورده بود؟!…

 

 

دست سمت شامپویی که بوی تن کوروش را میداد،دراز میکند…

 

 

عطرش را بو میکشد…

 

 

محشر بود…

 

 

مشغول شستشو میشود…

 

 

راضی از دوش چند دقیقه ای اش ،بالاخره دستگیره ی در را چنگ میزند…

 

لباس هایش دم دستش نیست…

 

از طرفی،از آنها عوقش میگرفت…

 

کثیف شده بودند و او هم حال مساعدی برای تن زدن دوباره ی آنها نداشت…

 

 

به ناچار لب باز میکند:

 

_ک…کوروش…

 

 

تپقش بیان نکردن راحت اسمش را فریاد میزد…

 

 

پاسخی نمیشنود که دوباره لب میزند:

 

_کوروش…من حوله ندارم بیام بیرون…

 

 

اینبار اما پاسخش را میشنود:

 

_وقتی حوله نداری گوه میخوری میری حموم…

 

#p280

 

 

 

لبش را به دندان میگیرد…

 

چند ثانیه صبر میکند تا ببیند به دادش می‌رسد یا نه…

 

 

هیچ خبری نیست که نیست…

 

 

_چیکار کنم؟!…

 

 

دوباره صدایی نمیشنود…

 

 

_لباسام …حداقل اونارو بده بهم…

 

 

دوباره صدای کوروش می آید…انگار که چیزی می نوشید…

 

_بوی سگ مرده میدادن…انداختمشون تو ماشین…

 

 

دروغ میگفت ولی ماهور از حرفش خجالت میکشد…

 

 

چند دقیقه ای سردرگم درون حمام دور خودش میچرخد…

 

 

دست روی لبش را مدام با دندان گاز میگیرد…

 

 

اگه خبری از حوله نشود…باید درون حمام منتظر می ماند تا خیسی تنش خشک شود….

 

 

_عجبم غلطی کردما…

 

زیرلب می گوید و باز هم به نتیجه می‌رسد که آدم رو به روی کوروش ایستادن نیست…

 

قصد کوروش به غلط انداختنش بود دیگر…

 

ولی قول داده بود قوی شود…

از این ماهور بدبخت و زیادی دست و پا چلفته نفرت داشت…

 

 

کز کرده گوشه ای از حمام می نشیند…

 

زانوهایش را در آغوش میکشد و سر رویشان میگذارد…

 

 

اصلا و ابدا امکان نداشت که دوباره آنطور عریان در برابرش ظاهر شود…

 

اصلا صبر میکرد تا شب …آخر شب…تا زمانی که کوروش بخوابد…

 

با قطع شدن صدای تلوزیون،حدس زد که خسته شده و به اتاق رفته باشد…

 

 

آرام در حمام را باز میکند و سرش را از درگاه بیرون میکند…

 

طره ای از موهای خیسش روی صورتش می افتد…

 

دوباره سرما به تنش رسوخ کرده بود…

 

 

بینی اش را بالا میکشد و پا بیرون میگذارد…

 

 

نگاهی به سالن میکند…درست حدس زده بود…

 

 

کوروش نبود…

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 149

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان تاروت 4 (5)

بدون دیدگاه
  خلاصه رمان :     رازک دختری از خانواده معمولی برای طرح دانشگاهی وارد شرکت ساختمانی بنام و مطرحی از یه خانواده پولدار میشه که درنهایت بعداز مخالفت هر…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

ممنون و خسته نباشی قاصدک جان

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x