رمان هیلیر پارت 164

4.3
(59)

◄●● HΣΔLΣƦ ●●►:

🖤#PART_799

 

 

 

قبل از این که ساعت نه بشه من به دلیار گفتم میرم کلبه خودم. نمیخواستم وجهه اش پیش عموش خراب بشه و عموش فکر کنه تمام و کمال داره با یه مرد وسط جنگل زندگی می کنه.

 

رفتم و بهش گفتم آثار بودن من رو هم از جلوی چشم برداره.

اصرار داشت بمونم. میخواست به عموش ثابت کنه که اصلا امیدی به وصلت اون و پسرش نیست اما دلم نمیومد دلیار کوچولومو پیش عموش خراب کنم. بلاخره این جا ایران بود و جلوه خوبی نداشت این باهم بودن ما…

 

رفتم توی کلبه ام درحالی که تموم تنم بوی نفسای دلیارو می داد…

کاش عموش نمی اومد…

این طوری می تونستم تا وقتی میره باهاش باشم و حسش کنم…

 

لباسامو عوض کردم تا جلوی عموش خوب به نظر بیام. موهامو مرتب شونه کردم و حتی به خودم اودکلن زدم! اودکلنی که دلیار برام خریده بود…

 

نگاهم افتاد به خونه ام…

به سر حیوونایی که زده بودم به دیوار…

چشمای معصوم اهویی کهذروی دیوار بود منو یادش مینداخت… چقدر غرغر کرده بود که اینا رو بردارم… و من چقدر پافشاری کرده بودم که نمیخوام!

 

🎆HEALER

🖤#PART_800

 

 

 

برگشتم سمت کلکسیون تفنگام… کلت، شاتگان، کلاشینکف…. خیلیاشونو اصلا اجازه نمی دادن افراد معمولی داشته باشن و من با امتیاز نظامی بودنم آورده بودم..

 

یه زمانی خوشم میومد… نشونه قدرتم بود…. نشونه ماسکی بود که زده بودم به صورتم.. یاد آوری می کرد که یه قاتلم نه یه آدم عادی…

 

ولی الان…

دیگه دوستشون نداشتم!

دلم میخواست مثل دلیار توی لوله اشون خاک بریزم و توشون پتوس بکارم!

 

ای جان! لبخند نشست روی لبام!

چقدر این دختر و کاراشو دوست داشتم!

 

نشستم روی کاناپه که حس کردم یه چیزی زیرمه…

دست بردم و برش داشتم…

لعنتی… یکی از تاپای دلیار بود که عاشقش بودم وقتی می پوشید…

سیاه بود و روش نوشته بود آیم ونجنس… علامت بتمن هم روش بود…

 

وقتی می اومد خونم اینو پوشیده بود، وقتی بر می گشت فقط یدونه از تی شرتای من تنش بود!

با من اومد بریم توی برکه دوش بگیریم!

توی این سرما!

دیوونه!

 

لبخند ابلهانه ای روی لبم بود.

و یه بغض ابلهانه تر توی گلوم…

یه صدایی شنیدم!

 

 

– داره میره! داره میره!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 59

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غثیان 4.1 (7)

بدون دیدگاه
  خلاصه: مدت‌ها بعد از غیبتت که اسمی از تو به میان آمد دنبال واژه‌ای گشتم تا حالم را توصیف کنم… هیچ کلمه‌ای نتوانست چون غَثَیان حال آشوبم را به…

دانلود رمان عروس خان 4.1 (67)

بدون دیدگاه
  خلاصه:   رمان در مورد دختری که شوهرش میمیره و پدر شوهرش اونو به پسر دیگش فرهاد میده دختره باکره بوده…شب اول.. سختی هایی که تحمل میکنه و شوهرش…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x