رمان هیلیر پارت 166

4.4
(72)

 

 

 

بهش گفته بودم چرا این موقع صبح اومده کلبه ام…

یه گلدون مینیاتوری کوچولو دستش بود که توش یه دونه گیاه کوچولو که چهارتا برگ بنفش بیشتر نداشت کاشته شده بود.

بهم گفت:

 

– برات یه دلیار آوردم! لازمه یه چیزی این جا باشه تا وقتی میبینیش یاد من بیوفتی. این اسمش ژینوراست. نور میخواد پس یه جایی بذارش که نور بتابه. این جا یه روزنه هست! آره! عالیه! فعلا این بسشه. نگاش کن، شبیه منه! نه؟

 

و من نفهمیدم چی این گیاه بنفش رو شبیه خودش می دید! گذاشتش روی میز کنار کاناپه ام…

بهش اب داده بود و بهش گفته بود در نبودش مراقب من باشه… منم خندیده بودم و گفته بودم امیدوارم این گله مثل تو دیوونه نباشه!

 

و حالا من، منِ آشغال لعنتی دلیارمو شکسته بودم…

دلم میخواست گریه کنم…

کاش میتونستم…

لعنتی کاش میتونستم مثل دلیار بشینم بالای سر گلدون و زار بزنم….

 

به هر مصیبتی بود از جام بلند شدم، نمیذاشتم دلیار کوچولوم آسیب ببینه، نمیذاشتم خشک بشه! یه گلدون داغون داشتم که از پادگان آورده بودم خونه. پشت کلبه بود! باید سریع با این گلدون شکسته عوضش می کردم.

از در که رفتم بیرون متوجه یه ماشین شدم که از پیچ جاده پیچید، ماشین خیلی اشنا بود…

 

 

 

 

ایستادم تا ببینم کیه… وقتی اومد نزدیک تر یخ زدم…

باهم چشم تو چشم شدیم… از کنارم رد شد و رفت…. پارک کرد نزدیک خونه دلیار….

 

دست خودم نبود! راه افتادم طرف ماشینش….

خشم ذره ذره وجودمو پر می کرد… چند سال بود ندیده بودمش؟ چند میلیون سال بود خیره نشده بودم بهش؟

اصلا یادش بود منو؟ اصلا میشناخت من کیم؟

 

قدمام تند تر شد… در ماشینشو باز کرد…

خیلی به خونه دلیار نزدیک بود… برای چی اومده بود این جا؟ اجازه نمی دادم دلیارو ببینه!

 

دلیار نقطه ضعف من بود! اجازه نمی دادم چشم این حیوون به نقطه ضعف من بیوفته…

 

رسیدم توی چند قدمیش… قدمای تندم آروم و آروم تر شد..

از ماشینش پیاده شد و برگشت سمت من…

 

دیگه نتونستم حتی یه قدم بردارم! یخ زدم! انگار با نگاهش، با چشمایی که بهم خیره شده بود بهم شلیک کرده بود!

 

خواستم دهنمو باز کنم و بگم تو؟

تو این جا چه غلطی می کنی؟

کی بهت اجازه داده بیای این جا!

اصلا به چه جرئتی پا تو جنگل من گذاشتی…

اما نتونستم… لال شده بودم…

 

اون ولی تونست! اومد جلوتر و آروم پرسید:

 

– رو… رویین؟

 

خواستم داد بزنم رویین و زهر مار! خواستم یه مشت بزنم تو دهنش که خفه شه و دیگه اسمی از من نبره اما یه صدایی باعث شد قلبم از حرکت بایسته! یه صدای قشنگ، یه صدای دخترونه به وسعت تموم دنیام…

 

– عمو فری جونم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 72

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان زمردم 3.3 (12)

بدون دیدگاه
  خلاصه : زمرد از ترس ازدواج اجباری به پسرخاله اش پناه می برد، علی ای که مردانگی اش زبان زد است و دوازده سال از زمرد بزرگتر! غافل از…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x