رمان هیلیر پارت 169(فصل دوم)

4.4
(66)

 

 

 

◄دلــــــــیار►

..پنج ماه بعد..

 

– فهمیدی عزیزم؟ باید با احساس بیشتری بزنی. انگار پیانو ادامه انگشتاته… باید نوازشش کنی…

 

لبخندی زد شروع کرد به پیانو زدن…

چشمامو بستم و گوش دادم به پیانو زدنش…

کارش خوب بود! نه به خوبی الیوت یا نوا… ولی نسبت به سنش عالی می زد…

وقتی تمو شد گفتم:

 

– عالی بودی عزیزم… عالی بودی دالس! جدی میگم…. این دفعه باید حتما به مادرت بگم چقدر خوب زدی… خیلی خوشحال میشه…

 

چشمای عسلی خوش رنگش پر از خوشحالی شد و گفت:

 

– واقعا به مامانم میگی؟

 

سری تکون دادم و گفتم:

 

– حتما میگم… کارت واقعا عالی بود.

 

– چی عالی بوده؟

 

ویکتوریا، مادر دالس بود که از سر کار برگشته بود. چشمکی به دالس زدم و گفتم:

 

– یه نفر امروز حسابی شاهکار کرده!

 

و شروع کردم درباره دخترش و پیشرفتی که توی این چندماه کرده براش گفتم. از صفر شروع کرده بودم به دالس آموزش دادن و حالا واقعا میتونستم بگم یه پیانیست ماهره….

کارم که تموم شد به یه لبخند بزرگ از خانواده اسپانیایی دالس خداحافظی کردم و از خونشون زدم بیرون…

 

 

 

بلاخره امروز هم تموم شده بود.

بعد از این که از کمپانی زده بودم بیرون یکی یکی رفته بودم سراغ شاگردام.

مابینش با دونفر یوتیوبر معروف هم ملاقات کرده بودم که برای تیتراژ شروع کارشون یه موزیک چند ثانیه خیلی خفن میخواستن و پول هنگفتی قرار بود بدن.

 

و حالا ساعت ده و نیم شب بود و من بلاخره راه افتاده بودم سمت خونه…

 

زیر لب یه آهنگی رو زمزمه می کردم.

با خودم حرف می زدم…

با در و دیوار…

هر چیزی که حواسمو پرت می کرد خوب بود! هر چیزی! هر مشغله ای!

 

گوشیم زنگ خورد.

سریع با یه لمس کوچیک به ایرپادم تماسو وصل کردم:

 

– کیت؟

 

– سلام دلیار…

 

نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:

 

– این موقع شب فقط خبر خوب ازت میخوام!

 

آهی از نا امیدی کشید و گفت:

 

– از این خبرا نیست

 

آه از نهادم بلند شد و گفتم:

 

-باز چیه؟

 

– یه اتفاقی افتاده!

 

 

 

پرسیدم:

 

– چی شده؟

 

– متاسفم که من این خبرو بهت میدم ولی…

 

ایستادم و گفتم:

 

– کیت! یا بهم میگی چیه و این قدر طفره نمیری یا بلند میشم و همین الان میام خونت و از دهنت حرفو میکشم بیرون! یالا!

 

آهی کشید و گفت:

 

– دردسره! دردسر زیاد… آنتونیو استیو میخواد خودشو بازنشسته کنه.

 

– خب؟ ربطش به ما؟

 

– یه مراسم تدارک دیده! یه مراسم مهم…

 

– چقدر مهم؟

 

همینو بدون که زنده قراره از kbg پخش بشه….

 

فحشی زیر لب دادم و گفتم:

 

– من اجرا دارم؟

 

– آره..

 

– خب تیتراژ کاتایا رو می زنم. یا رویال پلازا رو….

 

– بحث سر همینه رفیق! کار تکراری نمیخوان! یه قطعه جدید میخوان. همه نوازنده های برتر دنیا قراره توی این مراسم باشن و اونایی که اجرا دارن هم باید یه قطعه جدید بزنن!

 

نه! نه نه نه!

این بد بود…

این واقعا بد بود…

نمیدونم چطوری از کیت خداحلفظی کردم … نفهمیدم چی شد فقط دیدم که نشستم کنار خیابون توی یه استگاه اتوبوس…

یهو به خودم اومدم و دیدم همه چیزمو باختم… این همه چیز شامل خودم هم میشد…

 

 

 

من ماه ها سعی کرده بودم فراموش کنم.

ماه ها سعی کرده بودم حتی بهش فکر هم نکنم.

ماه های لعنتی زیادی رو خودم رو کشتم تا بتونم فراموش کنم چه بلایی سرم اومده و حالا…

 

من یه اجرا داتشم!

و باید یه قطعه جدید می زدم!

از خالق شاهکار کاتایا انتظار یه شاهکار دیگه داشتن…

من….

من نمی تونستم..

 

تموم روزمو پر از کار و مشغله کرده بودم.

خودمو با تدریس خفه کرده بودم و توی دیزنی یه کار دائمی برای خودم جور کرده بودم.

جوری که توی طول روز فرصت نفس کشیدن نداشته باشم و توی شب از شدت خستگی بیهوش بشم اما حالا یه تو دهنی محکم خورده بودم!

یه قطعه جدید!

 

پنج ماه!

پنج ماه لعنتی بود که من حتی نتونسته بودم یه صفحه اهنگسازی کنم… حتی یه صفحه…

حس می کردم یه متقلبم…

کسی که کارای یه نفرو به اسم خودش زده و حالا افتاده توی تله…

من کارای دلیار سابق رو به اسم دلیار جدید زده بودم و حالا کیش و مات شده بودم!

از من انتظار دلیار سابق رو داشتن و دلیار سابق مرده بود…

دفن شده بود….

 

پنج ماه بود دفنش کرده بودم.

با دستای خودم…

وقتی با یه چمدون از خونه خودم زدم بیرون….

وقتی با یه چمدون از خودم فرار کردم…

وقتی با یه چمدون…. اونو… اون…

 

زدم زیر گریه….

پنج ماه از زیر این گریه ها در رفته بودم…

بلند تر گریه کردم… به اندازه پنج ماه…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 66

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان ویدیا 4 (14)

بدون دیدگاه
خلاصه: ویدیا دختری بود که که با یک خانزاده ازدواج میکنه و طبق رسوم باید دستمال بکارت داشته باشه ولی ویدیا شب عروسی اش بکارت نداشت و خانواده همسرش او…

دانلود رمان ارباب_سالار 2.8 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه: داستانه یه دختره دختری که همیشه تنها بوده مثل رمانای دیگه دختره قصه سوگولی نیست ناز پرورده نیست با داشتن پدر هیچ وقت مهر پدری رو نداشته همیشه له…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x