رمان هیلیر پارت( آخر)

4.1
(71)

 

 

 

 

یه قدم رفتم عقب… مرد لب زد:

 

– این طور که… لعنتی… رویین اینی که تو فکر می کنی…

 

سری تکون دادم و گفتم:

 

– مگه من چیکارت کرده بودم؟

 

خودم از مظلومیت صدام دلم گرفت! خودم دلم به حال خودم سوخت! خودم برای خودم گریه ام گرفت… هیچ کسی نبود برای این ترازدی گریه کنه! خودم باید برای خودم گریه می کردم…

 

– لعنتی…. رویین به جون خودت….

 

پریدم وسط حرفش و یه قدم دیگه رفتم عقب و لب زدم:

 

– تبریک میگم! رسیدی به هدفت! حتی توی خوابتم… توی رویاتم … نمی دیدی بتونی این قدر آسیب بزنی بهم…

 

نفس نمی تونستم بکشم… لب زدم:

 

– کارت درسته فریدون ایزدستا….! کارت درسته! کاش جون اینو داشتم که برات دست بزنم….

 

پیش خودش فکر کرده بود چی میتونه رویینو از پا در بیاره!؟ بعد به این نتیجه رسیده بود که یه دختر بهترین گزینه ست…

دلیارو فرستاده بود تا قشنگ خوردم کنه! تا نابودم کنه….

من این طرف دنیا توی پادگان خودمو پاره می کرده تا باعث افتخارش باشم… تا از این که فامیلش روی منه و اسمش توی شناسامه ام خجالت زده نباشه و اون…

اون آدم اجیر می کرد برای نابودی من…

انگار بسش نبود ده سال پیش اون طوری خوردم کرده…

انگار ارضاش نکرده بود اون طوری نابود شدنم….

 

 

 

 

اومد جلو و لب زد:

 

– رویین. به چی قسم بخورم که باور کنی…

 

نذاشتم حرف بزنه! پریدم وسط حرفش! به دلیار اشاره کردم و گفتم:

 

– به اون قسم بخور! اون خدای روی زمین من بود!

 

آخر حرفم بغضم شکست….

فریدون سرشو گرفت بین دستاش…

از گوشه چشم دیدم دلیار دستش روی سینه اشه…

 

من که چیزی نداشتم دیگه از دست بدم، من دنیامو باخته بودم!

دوتا چشم خاکستری منو مارس کرده بود! منو مات کرده بود!

من هیچی نداشتم دیگه!

لب زدم:

 

– مرسی پدر!

 

دلیار افتاد رو زمین… مرد دستشو گرفت به قلبش…

اشکم چکید روی گونم… حالا می فهمیدم کسایی که می کشتم لحظه آخر مرگشون چه حسی داشتن… حالا می فهمیدمشون وقتی با نا امیدی دنبال یه دست آویز بودن که زنده بمونن!

داشتم جون می دادم!

منم داشتم می مردم!

تیر غیب بهم خورده بود!

 

دو قدم دیگه رفتم عقب و با بغض گفتم:

 

– کارتونو کردید! حالا گورتونو گم کنید از جنگلم…

 

– رویین!

 

داد زدم:

 

– گمشــــــــــــو!

 

به تن دلیار که افتاده بود روی زمین بی اون که نگاهش کنم اشاره کردم و با درد نالیدم:

 

– دست نشونده اتم با خودت ببر!

 

 

 

 

بهشون پشت کردم و با نهایت سرعتی که پاهای بی جونم اجازه می داد ازشون دور شدم.

کجا؟

نمی دونستم!

خورده رویین پشت سرم می ریخت روی زمین. داشتم متلاشی می شدم! داشتم از هم می پاشیدم…

 

صدای گریه می اومد ولی صدای شکستن من اجازه نمی داد صداهای دیگه رو بشنوم…

فقط دور می شدم…

فقط داشتم گورمو گم می کردم!

نمیخواستم ببینن نابود شدنمو… نمیخواستم ببینن چطوری دارم هیچ میشم… دارم پوچ میشم….

 

نمیدونم چقدر دووم اوردم اما وقتی پام گیر کرد به یه ریشه درخت و بعدش پرت شدم از یه جایی پایین فهمیدم دیگه کارم تمومه…

 

اون قدری دور شده بودم که هیچ کس منو نبینه…

محکم افتادم روی زمین و بلافاصله از هم پاشیدم…

اشکام.. اشکایی که ده سال زندونیشون کرده بودم ریختن روی گونم…

 

دلیار بهم گفته بود وقتی من شکستم یه جوجه عقاب درحال تعلیم بودم. بهم گفته بود اگه دوباره بشکنم سقوط نمی کنم… گفته بود اونم آدمی نیست که باعث سقوط من بشه…

چی شد پس؟

چرا سقوط کرده بودم؟

چرا شکسته بودم؟

پس اون حرفا چی شد؟

من هنوز یه جوجه عقاب بودم یا دلیار تونسته بود یه عقاب بالغ رو به زانو دربیاره؟

نمی دونستم!

 

 

 

من اشتباها فکر می کردم یه اسکله ام!

اسکله برای گذر آدما بود!

هر کسی به من می رسید فقط ازم گذر نمیکرد! یه تنه ای هم بهم می زد! یه مشت محکم شاید…

من کیسه بوکس بودم!

هر کس یه عقده ای داشت، یه دردی داشت میومد سراغ من! دوتا مشت به من می زد و بعدش می رفت دنبال کار خودش…

 

تو اوج گریه خندیدم…

این مشت آخری خیلی درد داشت…

یه مشت ظریف و آروم بودا…. یه مشت از کسی که زندگیم تو مشتش بود!

برای همین درد داشت! مرگ داشت…

برای همین این جا، روی زمین افتاده بودم و داشتم جون می دادم!

 

نفسام به شماره افتاده بود.

صدای گریه های بی صدام داشت گوشمو کر می کرد…

 

باید میومدن منو پیدا می کردن، دورم حصار می کشیدن و برای عموم بازدید میذاشتن که ببینید! این ادمی بود که فکر می کرد بلاخره دنیا بهش رو کرده!

 

این آدم چوب سادگیشو خورد!

این ادم یه احمق بود!

اینه عاقبت یه احمق! سقوط! سقوط و سقوط..

 

فصل اخر زندگی من….

فصل آخر زندگی رویین ایزدستا همین جا بود!

نقطه!

پایان! the end…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 71

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان آچمز 2.3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه : داستان خواستن ها و پس گرفتن هاست. داستان زندگی پسری که برای احقاق حقش پا به ایران می گذارد. دل بستن به دختر فردی که حقش را ناحق…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
5 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
17 روز قبل

واقعا پارت آخر بود یعنی چه
چرا اینجوری تمومش کرد

خواننده رمان
پاسخ به  قاصدک .
17 روز قبل

😑

camellia
17 روز قبل

چرررررررا اینجوری,شد😥?!!!

Fary
17 روز قبل

پایان داستان ، باز بود؟!!!!
چی شد الآن؟

5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x