رمان پروانه ام پارت 130

4.2
(125)

 

خانم بزرگ برای لحظه ای جا خورد … انتظار این پاسخ رک رو نداشت . بعد برافروخته از جا پرید :

 

– یعنی چی که نه ؟ … چطور جرات می کنی …

 

آوش دستش رو به نشانه ی سکوت بالا گرفت :

 

– کنار گوشِ پدرِ محتضر من داد نکشید !

 

خانم بزرگ نفس عمیقی کشید … با لحنی اروم تر ادامه داد :

 

– سیاوش پدر اون بچه است ! چطور می تونی اینو نادیده بگیری ؟!

 

– چطور ؟!

 

آوش نگاهی توام با خشم و غضب و ریشخند حواله ی نامادریش کرد .

 

– شما چطور میخواید اینو ثابت کنید ؟ … هیچ ازدواج قانونی صورت نگرفته ! نه اسم سیا توی شناسنامه ی پروانه است … نه اسم پروانه توی شناسنامه ی سیا !

 

– صیغه ی محرمیت بینشون جاری شده !

 

– آره ! صیغه ی زوری !

 

نتونست جلوی خودش رو بگیره … نیشخندی زد .

 

– حتی دختره رو در حدی حساب نکردین که صیغه اش رو محضری کنید ! … اصلاً به اون آدم فکر نکردین ! فقط می خواستین یه بچه براتون پس بندازه … که انداخت ! … بعدش چی ؟!

 

کمی خم شد روی پاهاش … نگاه مستقیمش رو به خانم بزرگ دوخت .

 

– اون موقع برنامه تون چی بود ؟ … احتمالاً تصمیم داشتین شناسنامه ی بچه رو به نام هاله بگیرید ! … مادر واقعیش رو بندازید دور !

 

خانم بزرگ فقط سکوت کرد … و آوش به تلخی ادامه داد :

 

– گاهی وقتا هم واقعاً بد نیست … اینکه ادم توی چاهی بیفته که خودش کنده !

 

نفس عمیقی کشید و از جا برخاست . قصد داشت اتاق رو ترک کنه . خانم بزرگ باز گفت :

 

– سیاوش رفته ! … همه چی رو پشت سرش برای تو باقی گذاشته ! این خونه و زندگی … همه ی ثروت و مکنت و … هر چی که هست ! … حتی … حتی زن جوونش رو ! … سیاوش دیگه نیست ! از سیاوش چیزی باقی نمونده به غیر از این بچه !

 

صداش از بغض می لرزید … پای پلکاش مرطوب شد :

 

– این بچه رو دیگه از سیاوش نگیر ! خواهش می کنم ! … این بچه رو از پسر من نگیر ! … اسم سیاوش رو از این دنیا پاک نکن !

 

 

 

 

 

 

اندوهی غیر قابل توصیف قلب آوش رو درهم فشرد … . چقدر یک زمانی سیاوش رو دوست داشت ! … چقدر بهش اعتماد داشت ! … اما حالا …

 

زیر لب زمزمه کرد :

 

– اینطوری برای همه بهتره !

 

پاشو که از درگاهی اتاق بیرون گذاشت ، صدای گریه ی تلخ خانم بزرگ بلند شد .

 

بدون اینکه پا سست بکنه از اونجا گذشت . هر قدمی که برمی داشت … صدای گریه ی خانم بزرگ کمرنگ تر میشد … و به جای اون صدای نق نق نوزادی و قربون صدقه های مادرش به گوش های آوش می نشست .

 

لحظه ای مقابل درب نیمه باز اتاق پروانه توقف کرد … گنج ارزشمندش ! … این زن و بچه ای که از بطنش بود … شاید تنها چیزهایی بودند که براش باقی مونده بود !

 

از پله ها پایین رفت و هر قدمی که بر می داشت … صدای نق نق نوزاد و قربون صدقه های پروانه در صدای موسیقی غم انگیزی که از رادیو پخش می شد درهم تنید … .

 

گلِ گلدون من ، شکسته در باد

تو بیا تا دلم نکرده فریاد

گل شب بو دیگه شب بو نمی ده

کی گل شب بو رو از شاخه چیده …

 

مادرش نشسته روی صندلی گهواره ای … دست هاشو عمود کرده بود بر دسته های صندلی و آروم تکون می خورد … نگاهش از پنجره ی بزرگ به حیاط سنگی بود که کم کم داشت زیر چادر شب فرو می رفت … و رادیوی کنار دستش … همچنان می خواند .

 

گوشه ی آسمون ، پرِ رنگین کمون

من مثِ تاریکی ، تو مثل مهتاب !

اگه باد از سرِ زلف تو نگذره

من میرم گم میشم تو جنگلِ خواب !

 

آوش از کنار درب نشیمن هم عبور کرد و وارد حیاط سنگی شد . هنوز هم می تونست صدای موسیقی رو بشنوه ! … سلمان رو دید که در باغ انتظارش رو می کشید … .

 

قبل از اینکه بهش بپیونده … سر چرخوند به سمت عمارت . مادرش نشسته روی صندلی گهواره ای … از پشت شیشه ی اتاق نشیمن بهش چشم دوخته بود …

 

و در طبقه ی بالاتر … پروانه بود که نزدیک پنجره ی اتاقش ایستاده بود و نگاهش می کرد .

 

گل گلدونِ من ، ماهِ ایوون من

از تو تنها شدم ، چو ماهی از آب

گل هر آرزو ، رفته از رنگ و بو

من شدم رودخونه ، دلم یه مرداب …

 

 

در قلبش بعد از ماه ها احساس سبکی میکرد ! … سبک بود … مثل پری معلق در هوا !

 

همیشه لحظه ای در زندگی تمام انسان ها وجود داره که مجبور میشن با سرنوشت خودشون ، با اون چیزی که واقعاً هستند رو در رو بشن ! … و آوش احساس می کرد این لحظه ی زندگیش ، همین امشبه !

 

نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از پنجره های روشن عمارت گرفت … و از پله ها پایین رفت .

 

– همه چی مرتبه سلمان ؟

 

– همه چی مرتبه ! … فقط حضور شما رو می طلبه !

 

و درب ماشین رو باز کرد و خودش رو کنار کشید تا آوش سوار بشه … .

 

****

 

زیر سقف بلند انبار خارج از شهر سکوت پر می کشید … .

انگار تمام آدم های دنیا مرده بودن ! نه اینکه کسی اونجا حضور نداشت … ولی هیچ کس جرات نداشت سکوت رو بشکنه .

 

حتی سگ های همیشه عصبانی هم اون لحظه خاموش بودند .

 

آوش از همون نزدیک در فرخ رو زیر نظر داشت … که بسته شده بود به یک صندلی و با سری پایین … خون از دهانش شره می کرد .

 

باورش نمی شد ، ولی تمام مدت این مرد جلوی چشماش بود ! کسی که می دونست پروانه رو از پله ها پایین پرت کرده … و کسی که با پخش کردن پول تلاش کرده بود اون زن بی گناه رو بی آبرو کنه ! … کسی که سوقصد به جانِ آوش رو برنامه ریزی کرده بود … و کسی که احتمالاً قاتل سیا هم بود !

 

تمام این مدت مقابل چشماش جولون می داد !

 

آوش بارها با دست های کثیف و غرق در خونِ این مرد دست داده بود … بارها باهاش سر یک میز شام خورده بود ! … اونو به خانواده اش راه داده بود !

 

چقدر احمق بود که زودتر نفهمیده بود ! … چقدر حس حماقت میکرد !

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 125

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اسطوره 3.6 (43)

بدون دیدگاه
خلاصه رمان: شاداب ترم سه مهندسی عمران دانشگاه تهران درس می خونه ..با وضعیت مالی خانوادگی بسیار ضعیف…که برای کمک به مادرش در مخارج خونه احتیاج به یه کار نیمه…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x