رمان پروانه ام پارت 131

4.3
(106)

 

#پارت_۶۶۰

 

 

 

 

 

 

 

اندوهی غیر قابل توصیف قلب آوش رو درهم فشرد … . چقدر یک زمانی سیاوش رو دوست داشت ! … چقدر بهش اعتماد داشت ! … اما حالا …

 

 

 

 

زیر لب زمزمه کرد :

 

 

 

 

– اینطوری برای همه بهتره !

 

 

 

 

پاشو که از درگاهی اتاق بیرون گذاشت ، صدای گریه ی تلخ خانم بزرگ بلند شد .

 

 

 

 

بدون اینکه پا سست بکنه از اونجا گذشت . هر قدمی که برمی داشت … صدای گریه ی خانم بزرگ کمرنگ تر میشد … و به جای اون صدای نق نق نوزادی و قربون صدقه های مادرش به گوش های آوش می نشست .

 

 

 

 

لحظه ای مقابل درب نیمه باز اتاق پروانه توقف کرد … گنج ارزشمندش ! … این زن و بچه ای که از بطنش بود … شاید تنها چیزهایی بودند که براش باقی مونده بود !

 

 

 

 

از پله ها پایین رفت و هر قدمی که بر می داشت … صدای نق نق نوزاد و قربون صدقه های پروانه در صدای موسیقی غم انگیزی که از رادیو پخش می شد درهم تنید … .

 

 

 

 

گلِ گلدون من ، شکسته در باد

 

تو بیا تا دلم نکرده فریاد

 

گل شب بو دیگه شب بو نمی ده

 

کی گل شب بو رو از شاخه چیده …

 

 

 

 

مادرش نشسته روی صندلی گهواره ای … دست هاشو عمود کرده بود بر دسته های صندلی و آروم تکون می خورد … نگاهش از پنجره ی بزرگ به حیاط سنگی بود که کم کم داشت زیر چادر شب فرو می رفت … و رادیوی کنار دستش … همچنان می خواند .

 

 

 

 

گوشه ی آسمون ، پرِ رنگین کمون

 

من مثِ تاریکی ، تو مثل مهتاب !

 

اگه باد از سرِ زلف تو نگذره

 

من میرم گم میشم تو جنگلِ خواب !

 

 

 

 

آوش از کنار درب نشیمن هم عبور کرد و وارد حیاط سنگی شد . هنوز هم می تونست صدای موسیقی رو بشنوه ! … سلمان رو دید که در باغ انتظارش رو می کشید … .

 

 

 

 

قبل از اینکه بهش بپیونده … سر چرخوند به سمت عمارت . مادرش نشسته روی صندلی گهواره ای … از پشت شیشه ی اتاق نشیمن بهش چشم دوخته بود …

 

 

 

 

و در طبقه ی بالاتر … پروانه بود که نزدیک پنجره ی اتاقش ایستاده بود و نگاهش می کرد .

 

 

 

 

گل گلدونِ من ، ماهِ ایوون من

 

از تو تنها شدم ، چو ماهی از آب

 

گل هر آرزو ، رفته از رنگ و بو

 

من شدم رودخونه ، دلم یه مرداب …

 

 

 

 

 

#پارت_۶۶۱

 

 

 

 

در قلبش بعد از ماه ها احساس سبکی میکرد ! … سبک بود … مثل پری معلق در هوا !

 

 

 

 

همیشه لحظه ای در زندگی تمام انسان ها وجود داره که مجبور میشن با سرنوشت خودشون ، با اون چیزی که واقعاً هستند رو در رو بشن ! … و آوش احساس می کرد این لحظه ی زندگیش ، همین امشبه !

 

 

 

 

نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از پنجره های روشن عمارت گرفت … و از پله ها پایین رفت .

 

 

 

 

– همه چی مرتبه سلمان ؟

 

 

 

 

– همه چی مرتبه ! … فقط حضور شما رو می طلبه !

 

 

 

 

و درب ماشین رو باز کرد و خودش رو کنار کشید تا آوش سوار بشه … .

 

 

 

 

****

 

 

 

 

زیر سقف بلند انبار خارج از شهر سکوت پر می کشید … .

 

انگار تمام آدم های دنیا مرده بودن ! نه اینکه کسی اونجا حضور نداشت … ولی هیچ کس جرات نداشت سکوت رو بشکنه .

 

 

 

 

حتی سگ های همیشه عصبانی هم اون لحظه خاموش بودند .

 

 

 

 

آوش از همون نزدیک در فرخ رو زیر نظر داشت … که بسته شده بود به یک صندلی و با سری پایین … خون از دهانش شره می کرد .

 

 

 

 

باورش نمی شد ، ولی تمام مدت این مرد جلوی چشماش بود ! کسی که می دونست پروانه رو از پله ها پایین پرت کرده … و کسی که با پخش کردن پول تلاش کرده بود اون زن بی گناه رو بی آبرو کنه ! … کسی که سوقصد به جانِ آوش رو برنامه ریزی کرده بود … و کسی که احتمالاً قاتل سیا هم بود !

 

 

 

 

تمام این مدت مقابل چشماش جولون می داد !

 

 

 

 

آوش بارها با دست های کثیف و غرق در خونِ این مرد دست داده بود … بارها باهاش سر یک میز شام خورده بود ! … اونو به خانواده اش راه داده بود !

 

 

 

 

چقدر احمق بود که زودتر نفهمیده بود ! … چقدر حس حماقت میکرد !

 

 

 

#پارت_۶۶۲

 

 

 

 

 

 

 

قلبش سوخت و رگ گردنش منقبض شد و در عین حال … خنده ای هیستریک و پر خشونت نقش صورتش شد .

 

 

 

 

صدای خنده اش … نگاه فرخ رو کشوند به جانبش .

 

 

 

 

– آوش ! … پسر دایی !

 

 

 

 

آوش از مقابل در کنار رفت و قدم به داخل انبار گذاشت . صدای قدم های آروم و بدون عجله اش زیر سقف بلند پیچید … .

 

 

 

 

– همیشه می دونستم بلاخره کار دستم میدی ! ولی فکر نمی کردم تا این حد پیش بری !

 

 

 

 

فرخ سعی کرد روی صندلی جابجا بشه … صورتش از درد درهم مچاله شد .

 

 

 

 

– بیا حرف بزنیم ! تو منو به حرف اون مرتیکه ی زنیکه بازِ بی همه چیز نفروش !

 

 

 

 

آوش هوومی گفت و سری به تایید تکون داد . می دونست منظور فرخ از مرتیکه ی بی همه چیز ، همون جبار سلیمیه ! … گفته بود اونو براش پیدا کنن و قبل از اینکه به چهار میخ بکشنش ، با فرخ رو در روش کنن .

 

 

 

 

گفته بود حتی اگه کره ی ماه هم رفته باشه باید پیدا بشه این کثافت !

 

 

 

 

– همیشه همین بودی ، فرخ ! خرابکار و نچسب ! هیچوقت قاطی بازی هامون تو رو راه نمی دادیم ! یادته ؟!

 

 

 

 

نگاهی به فرخ انداخت … و باز خندید .

 

 

 

 

– کلی پسر نوجوون بودیم … توی اردوهای خانوادگی ! … من و ناصر محسنین مخصوصاً خیلی با هم صمیمی بودیم … همیشه توی یک تیم بازی می کردیم ! تو عین یک توله سگ بی صاحاب دنبالمون راه می افتادی ! مادرم همیشه غر می زد … که تو رو هم بازی بدیم ! … که آدم حسابت کنیم !

 

 

 

 

روی صندلی مقابل فرخ نشست و با نفس عمیقی … اضافه کرد :

 

 

 

 

– آخرش خودتو قاطیِ این بازی کردی ، فرخ ! آخرش کار دستم دادی !

 

 

#پارت_۶۶۳

 

 

 

 

فرخ نگاه کرد به آوش ، با چشم هایی که از نفرت می سوخت … بعد با صدایی دو رگه گفت :

 

 

 

 

– مادرت ، آوش … بزرگ ترین شانس زندگیت بوده ! اینو می دونستی ؟!

 

 

 

 

– هووم ! … و تو مقابل بزرگ ترین شانس زندگی من زانو زده بودی !

 

 

 

 

باز خندید ! … خیلی مسخره بود تصور اینکه این مرد عاشق مادرش بوده ! … نمی تونست باور کنه !

 

 

 

 

فرخ با دهان پر خون پوزخند زد .

 

 

 

 

– من زانو زدم ؟ … کِی ؟! … چطور می خوای این حرفو اثبات کنی ؟! … نکنه برای این هم یه شاهد پاپتیِ رعیت زاده داری ؟!

 

 

 

 

نگاه آوش منجمد شد … گفت :

 

 

 

 

– به خاطر کاری که با پروانه کردی ، قراره از کنگره های چهار برجی پرتت کنم پایین ! … اگه دوباره بهش توهین کنی ، میگم دو بار پرتت کنن !

 

 

 

 

– من شوهر خواهرت هستم ، آوش ! تو میخوای خواهرت رو بیوه کنی ؟

 

 

 

 

– با کمالِ افتخار !

 

 

 

 

– این مسخره بازی رو تمومش کن ! منو خفت کردی آوردی اینجا … هر توهینی بهم شده ! دیگه تمومش کن !

 

 

 

 

داشت انکار می کرد ! با وجود شاهدهایی که بود … و با وجود تمام کتک هایی که خورده بود … داشت هنوز هم انکار می کرد !

 

 

 

 

آوش گفت :

 

 

 

 

– پله پله برمی گردیم عقب … و تو عین بچه ی آدم هیچی از قلم نمی ندازی !

 

 

 

 

– آوش !

 

 

 

 

– اونی که پروانه رو از پله ها انداخت ، تو بودی ! … به ابتکار خودت این غلط رو کردی یا مادرم بهت دستور داد ؟

 

 

 

 

– حرف مفت نزن ! من اون زن رو نجات دادم ! رسوندمش بیمارستان !

 

 

 

 

آوش انگار صداشو نشنید … سوال بعدی رو پرسید :

 

 

 

 

– توی شهر و روستاهای اطراف حرف پشت سر پروانه خانم در اومد ! … به کیا پول دادی تا این حرفا رو پخش کنن ؟ … و طبق معمول از مادرم دستور گرفتی یا ابتکار خودت بود ؟!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

– آوش !

 

 

 

 

– به من تیر اندازی شد و شونه ام آسیب دید ! … به کیا پول دادی تا این کارو انجام بدن ؟ … دستور مادرم بود یا …

 

 

 

 

فرخ این بار مستاصل فریاد کشید :

 

 

 

 

– آوش !

 

 

 

 

– و آخرین مساله و مهم ترینش ! … قاتل سیاوش تو بودی ؟! … خودت باهاش تسویه حساب شخصی داشتی ؟ … یا طبق معمول دستور مادرم بود ؟!

 

 

 

 

هنگام گفتن نام مادرش ، دهانش تلخ شد … انگار زهر به خورد خودش داده بود !

 

 

 

 

– آوش ! … من امشب با آهو قرار داشتم ! می خواستیم شام بریم رستوران … با هم حرف بزنیم ! می خواستیم بهم فرصت زندگی بدیم !

 

 

 

 

یک لحظه مکث کرد و خونابه های دهانش رو قورت داد … و با لحنی که رنگ التماس گرفته بود گفت :

 

 

 

 

– نذار خواهرت چشم انتظار بمونه ! منو ول کن برم ! منم … منم در مورد این آرتیست بازی امشبت به هیچ کسی چیزی نمی گم !

 

 

 

 

آوش ناگهان از روی صندلی بلند شد … فرخ ساکت شد و نگاهش رو همراه با چهره ی سنگ شده و بی حس آوش بالا کشید .

 

 

 

 

– تو مُردی فرخ ! … همین حالاشم مردی ! تو یه جسدی که فردا قراره توی قبر گذاشته بشی ! … اگه فکر کردی برای اثبات گناهکاریت احتیاجی به اعتراف تو دارم ، خیلی بدبختی !

 

 

 

 

چشم های فرخ حالتی گرفته بود … انگار می خواست به گریه بیفته .

 

 

 

 

– این کارو نکن آوش ! … من پسر عمه اتم ! شوهر خواهرت ! … من خویشاوندتم !

 

 

 

 

آوش دو قدم پس رفت :

 

 

 

 

– متاسفم که وقتم رو باهات تلف کردم ! خدا رحمتت کنه پسر عمه !

 

 

 

 

– آوش ! آوش ! … کثافتِ لعنتی ! آوش !

 

 

 

 

آوش چرخید به عقب و راه افتاد به سمت خروجی … واقعاً می خواست اونجا رو ترک کنه ! … حتی برای این کار عجله داشت ! فرخ باز هم ناامیدانه التماس کرد :

 

 

 

 

– با من این کارو نکن آوش ! … بمون حرف بزنیم ! من بهت میگم !

 

 

 

 

و بعد بلاخره فریاد کشید :

 

 

 

 

– دستور مادرت بود ! … همه چی رو اون بهم گفت تا انجام بدم ! همه اش تقصیر مادرت بود آوش !

 

 

 

 

و بعد به گریه افتاد … با صدایی زوزه مانند و درمانده …

 

 

 

 

– منو اینجا ول نکن آوش ! به من رحم کن !

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 106

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نمک گیر 4 (19)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : شاید رویا…رویایی که باید به واقعیت می پیوست.‌‌…دیگر هیچ از دنیا نمی خواست…همین…!همین که یک دستش توی حلقه ی موهای او باشدو یک دستش دور…

دانلود رمان بلو 4.7 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: پگاه دختری که پدرش توی زندانه و مادرش به بهانه رضایت گرفتن با برادر مقتول ازدواج کرده، در این بین پگاه برای فرار از مشکلات زندگیش به مجازی پناه…

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان سراب را گفت 4.3 (6)

بدون دیدگاه
خلاصه : حاج محمدهمایون امیران، مردی بسیار معتقد و با ایمان، تاجر معروف و سرشناس تهران، مسبب تصادف دختری جوان به نام یاس ایزدپناه می‌شود. تصادفی که کوتاه‌تر شدن یک…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x