رمان گل گازانیا پارت ۵۹

4.2
(102)

 

دستش را سوی غزل دراز کرد.

– زن آدم باس آخر از همه بیاد پیشش؟

 

غزل زیر چشمی به بهناز خانم نگاهی انداخت و تنها لبخندی زد.

– صبح رفتم پیش فرهام.

 

فرید دستش را تکان داد.

– خب بیا جلو ببینم.

 

بهناز نگاهش را به نازنین دوخت و با چشم و ابرو اشاره کرد بیرون بروند.

فرید قهقهه زد.

– بشین بهی فقط می‌خوام بیاد جلو… بمونید پیشم.

 

 

بهناز بدون توجه با لبخند دست پشت کمر نازنین گذاشته و قبل از خروجش جواب داد.

– توهم استراحت کن دورت بگرده مادر…

 

صدای بسته شدن در که بلند شد، فرید چشمکی به صورت ناراحت غزل زد.

– از اینکه خوب شدم خوشحال نشدی؟

 

زبان بر لب هایش کشیده و انگشت هایش را بهم مشت کردن و فشار داد.

– خوشحال شدم. اما تقصیر من بود که شما با عجله اومدین.

 

فرید اخم کرده و تکرار کرد.

– بیا جلو غزل!

 

با قدم‌های آرام جلو رفته و گوشه‌ی تخت نشست.

فرید دستش را روی رانش گذاشته و لبخند کجی بر لب نشاند.

– گریه کردی دیشب واسم؟

 

لبش را گزید.

– گریه کردم.

 

– چرا؟ آدم واسه کسی که دوس نداره گریه می‌کنه مگه!؟

 

دخترک چشمهایش را مردد به نگاه پر شیطنت‌ فرید دوخته و با استرس لبخند زد.

– گفتم که مقصر من بودم.

 

فرید خندید و پشت دستش را نوازش وار روی ران دخترک به حرکت در آورد.

– بهی گفت تا صبح نماز خوندی… انقد نگران شوهرت بودی؟ زود به زود تصادف کنم که قدرم و بدونی.

 

ناخودآگاه اخم کرد.

– خدا نکنه.

 

فرید لبخندش عریض تر شد و با لذت به بالش تکیه داد.

– این مدت خیلی بلا سرمون اومده دختر، شانس آوردم فیلم برداری به تعویق افتاده باز‌.

 

غزل دستش را با تردید روی دست فرید گذاشته و لبخند زد.

– من برم شما استراحت کنید.

 

اما پسرک دستش را محکم گرفت.

– من خوبم. فقط پام آسیب دیده. اونم دکتر گفت چیزی نیست. یک هفته سرپا میشم.

 

– دیشب چند ساعت بیهوش موندین آخه!

 

با بی‌خیالی شانه بالا انداخت.

– دیگه دکتر نیستم اینارو بلد باشم. میگم تو اومدی عیادت هیچی با خودت نیاوردی؟

 

دخترک لب برچید.

– با نازی گل خریدیم.

 

فرید اندکی دیگر صاف نشست و چشمکی روانه‌ی صورت متعجبش کرد.

– نه دیگه، گل که به حساب نمیاد! آدم بخواد حال شوهرش و خوب کنه، باید دوتا بوس آبدار بهش بده دختر جون… بدو ببینم.

 

 

 

 

 

صورتش گلگون شده و با خجالت لبش را گزید.

– ماچ کردن چیه دیگه! چه ربطی به عیادت داره؟

 

فرید کمرش را گرفته و دخترک را سوی خودش مایل کرد.

– دوای درده… چشاتو بالا بگیر ببینم.

 

خودکار وار نگاهش به صورت مرد دوخته شد.

فرید با زرنگی چشمک زد.

– خجالت میکشی؟ ازت چیز زیاد نخواستم.

 

گونه‌اش را سوی غزل گرفت.

– یه بوس کن تمومه.

 

غزل خندید و زمزمه کرد.

– فرید خان بذاری من برم و شما هم استراحت کنید.

 

فرید انگشت هایش را به کمر دخترک فشرد.

– معلومه که نمیذارم. بدو… هرچه سریعتر بجنبی، سریعتر نجات پیدا می‌کنی کوچولو.

 

نفسش را از ریه بیرون داده و سریع و کوتاه بوسه روی گونه‌ی فرید نشاند.

– آخیش تموم شد.

 

فرید قهقهه زد و رهایش کرد.

– آفرین، اینطوری میان عیادت! لباتو رژ زدی؟

 

غزل از روی تخت بلند شده و قدمی دور شد.

– یه برق لب زدم فقط…من دیگه برم.

 

مرد چشمهایش را تنگ کرد.

– باید بهم بگی واسه چی ناراحتی… بعدش میتونی بری.

 

دستهایش را مشت کرده و سعی کرد نگاهش را از چشمهای خیره و جدی فرید بدزدد.

 

– دیشب یه اتفاقی افتاد که ذهنم و بهم ریخت.. من خوبم. چیزی که پیش اومد و نمیشه تعریف کرد.

 

فرید ناخودآگاه سرگیجه گرفت.

به تندی چشمهایش را بسته و لب جنباند.

– باشه، این بالش پشت منو درست کن و برو… سرم درد می‌کنه الان، اما بعدا تعریف می‌کنی حتما.

 

غزل سریعا کاری که گفت را کرده و بعد از اتاق بیرون رفت.

 

بهناز همینکه غزل را دید به او نزدیک شد.

– دخترم میتونیم صحبت کنیم؟

 

– بله حتما.

 

بهناز لبخندی زده و شروع کرد سوی حیاط قدم برداشتن و زمانی که دخترک هم قدمش شد، به آرامی شروع کرد به صحبت کردن.

 

– من بابت دیشب یه معذرت بهت بدهکارم دخترم.

 

غزل لبخند زورکی زد.

– خواهش میکنم. به دل نگرفتم، یعنی سعی کردم درکتون کنم.

 

زن دستش را مهربانانه به کمر غزل کشید و ببینی بالا کشید.

– من واقعا نگران بودم، فقط برای فرید نه، سعید هم وضع خوبی نداشت. از شدت ناراحتی فقط دلم میخواست خودم و خالی کنم. می‌دونم حق داری ناراحت باشی و کارم اصلا توجیه نداره، اما خودمم نمی‌دونم چرا همچین کردم.

 

 

 

 

 

غزل لبخندش را تشدید کرد.

– درک میکنم. من دیگه برم خونه، فرهام تنها نمونه بهتره.

 

– نه دخترم. رضا دم دره، منو میرسونه خونه… تو پیش فرید بمون عصری ترخیص میشه. نازی از فرهام مراقبت می‌کنه، خودمم بهتره حواسم به سعید خان باشه.

 

غزل سری تکان داد.

– درسته اما همون آقا رضا بمونن بهتره.

 

– رضا کار داره دخترم، باید بره به کارای فریدم رسیدگی کنه.

 

کلافه نفسش را رها کرده و سری تکان داد.

ناچار بود حرف زن با قبول کند.

حوصله‌ی بیمارستان ماندن و سر کله زدن با فرید را به هیچ عنوان نداشت.

مردک سر و مر و گنده بود، چه نیازی به این بود کسی پیشش بماند!

 

 

با کلافگی راه آمده را برگشت.

اما قبل از اینکه وارد اتاق شود، تصمیم گرفت اندکی جلوی در بماند.

 

به یکباره بوی خون در بینیش حس کرده و متعجب دستش را به بینیش گرفت.

 

بدون تعلل به سوی توالت دوید. یکی از پرستار ها که متوجه شد، به دنبالش دویده و لب زد.

– خانم خوبید؟

 

سریع صورتش را شسته و دستهایش را به پشت گردنش هم کشید.

 

برای یک آن چشمهایش تار دید.

دخترک دستش را سوی شانه‌اش گذاشت.

– خانم خوبید؟ ببینم شمارو…

 

پلک بهم فشرده و سرش را بالا گرفت.

لبخند بی جانی زد.

درحالی که از داخل آیینه خودش را نگاه میکرد، شروع کرد خشک کردن صورتش و زمزمه کرد.

– حتما آفتاب به سرم خورده. ببخشید شمارو هم نگران کردم.

 

دخترک که از صورتش میخورد کم سن و سال و تازه کار باشد، با نگرانی تنهای سری تکان داد.

– میخوایید بریم پیش دکتر؟ ممکنه چیزی مهمی باشه.

 

غزل خندید.

– نه عزیزم ممنونم، این چند روزه یکم مشکل داشتیم، شوهرمم که بیمارستانه. عادت ندارم به زیاد بیرون بودن، خون دماغ شدم.

 

 

با اینکه خیالش راحت نبود، لبخندی زد.

– باشه. اگه حالتون بد شد منو صدا کنید، یا یکی از همکاران رو… بلا دور باشه.

 

دوباره با قدردانی تشکر کرده و دخترک آنجا را ترک کرد.

 

لبش را به دندان گرفته و از داخل آیینه دوباره خودش را نگاه کرد.

– برم یه چیزی بخورم رسما چشام به زور می‌بینن!

 

 

نگاهش به صورت فرید بود و دستش را زیر چانه‌اش زده بود.

 

هنوز حالش کامل سر جایش نیامده بود و اندکی سر درد داشت.

 

فرید مشغول بازی با موبایلش بود و هر از گاهی، نیم نگاهی به غزل مینداخت.

– اتاق خصوصی گرفتم پیشم باشی… خوب نشد؟

 

غزل لبخند نیم بندی زد.

– نه نشد. حوصله نداشتم. شما خوبی دیگه، چه احتیاجی بود!

 

فرید قهقهه زد.

– بیا پیشم بخواب… عصبانی!

 

غزل لبش را چین داد.

– حوصله ندارم فرید خان، سرم ترکید.

 

– خب بیا تو سر درد های منو مگه خوب نمی‌کردی؟ بیا منم به روش خودم حالتو خوب میکنم. من پام درد می‌کنه نمیتونم بیام.

 

غزل نگاهی به در انداخت و اخم کرد.

– پرستاری چیزی میاد زشته بیام پیش شما بخوابم!

 

فرید با اخم دستهایش را از هم باز کرد.

– بیا خوبت کنم. قول میدم پنج دقیقه بعدش میتونی بری… تازه، بیان، فوقش بهت حسودی می‌کنن. میگن این زنه چه شانسی داره، شوهر به این جذابی و چطوری تور کرده! تازه بدنمم دیدن پرستارا، کلی بهت غبطه میخورن!

 

 

غزل نتوانست جلودار خنده‌اش شود و همانگونه که با خنده برخاست، سری با تأسف تکان داد.

– از بدن شوهرم چیزی به من رسیده مگه!

 

به یکباره خودش هم متعجب لب گزید.

گویی تفکراتش به ناگاه بر زبانش جاری شده بودند.

 

نیم نگاهی به فرید انداخت که بدون هیچ تغییری در صورتش، دوباره به بغلش اشاره کرد.

– بدو خب دستام درد گرفت.

 

به آرامی جلو رفته و در قسمتی که فرید خالی کرده بود، دراز کشید.

– تخت کوچیکه آخه… دردتون گرفت بگید برم.

 

فرید دخترک را به خودش نزدیک تر کرده سرش را دم گوشش برد.

– که از بدن من چیزی بهت نرسیده پدرسوخته؟

 

لبش را محکم گزید و فرید دم گوشش قهقهه زد.

– کوچولو از دهنت پرید… ولی حرف دلت بود. میخوای چی برسه مثلا؟

 

غزل با درماندگی زمزمه کرد.

– گفتین سر دردم و خوب می‌کنید.

 

بوسه‌‌ی نرمی به گردنش زد. نفس داغش را به آرامی در صورتش فوت کرده و گلویی صاف کرد.

– گفتم میخوای چی برسه؟ هوم؟!

 

دخترک از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد.

لبخندی شرمگین بر لب رانده و شانه بالا انداخت.

– چیزی سراغ دارین که حرصم و بتونم سرتون خالی کنم؟

 

با خوشحالی و اعتماد به نفس سری تکان داد و بازویش را مقابل دهان دخترک گرفت.

– گاز بگیر… از ته دل، یعنی قشنگ دلت خنک میشه.

 

غزل چشمهایش به یکباره برق زده و لبخندش عمیق شد.

– ولی قول بدین تلافی اینا نکنید!

 

بوسه روی گونه‌ی دخترک کاشت.

– قول… راحت باش.

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 102

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان زئوس 3.3 (12)

بدون دیدگاه
    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و خیانت بیزاره و گناهکارها رو به…

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x