رمان گل گازانیا پارت ۶۲

4.3
(114)

 

 

قباد گلویی صاف کرد.

– همیشه همینقدر ساکتی؟

 

– اصلا… حتی بهتره بگم برای اولین بار انقدر ساکتم.

 

اندکی سرش را کج کرد.

چشمهای گیرایش را اندکی تنگ کرده و آرامتر لب زد.

– یعنی از من خجالت می‌کشی؟! نکنه تو با اینهمه زیبایی، اولین قرارته!

 

 

 

از تعریف پسرک دلش گرم شده و جواب داد.

– دروغ چرا، اولی نیست. اما تجربه‌ی خاصیه.

 

با لذت دوباره صورت دخترک وارسی کرد.

شاید بیشتر از اینکه دلتنگِ غزل باشد، دلش این نگاه های عاشقانه و شرمگین را می‌خواست.

 

°•

°•

 

 

به آرامی موهایش را باز کرده و دستی میان موهایش کشید.

خمیازه کشان، از جایش برخاست.

چشمهای قرمز و خواب آلودش را به فرهام دوخته و لبخند زد.

– توهم بیدار شدی وروجک!

 

فرهام لبخند دندان نمایی زده و دستهایش را سویش دراز کرد.

– مَم.

 

این روزها این‌گونه صدایش می‌زد.

آه پر حسرتی کشیده و سوی حمام رفت.

– دست و صورتم و بشورم میام خوشگلم.

 

پس از اینکه آبی به دست و رویش زد، دوباره به اتاق برگشت و سوی فرهام رفت.

دستهای سفید و تپلش را گاز آرامی گرفته و در آغوشش گرفت.

– بخورم تورو انقد شیرینی…

 

همان لحظه در اتاق بی‌هوا باز شده و فرید با صورتی خسته داخل شد.

– سلام.

 

غزل با بی توجهی، تنها سلام کوتاهی گفته و دوباره سرگرمِ فرهام شد.

بوسه‌ی محکمی روی لپش زد.

– بریم غذا بخوریم پسرم؟

 

فرید ناخودآگاه نگاهش خیره‌ی صورت غزل شده و سپس به پسرش چشم دوخت که با خوشحالی کف زد.

– بابا

 

فرید لبخندی عمیق زده و سویشان رفت.

– جانِ بابا؟

 

فرهام صورتش را به سینه‌ی دخترک مالیده و با لبخند لب زد.

– بـــابـــا

 

اینبار اندکی با صدای بلند تر و حرصی گفته بود.

فرید قهقهه زد و کنارشان نشست.

– جانم بابایی؟

 

فرهام لبش را برچید و غزل با مهربانی لب زد.

– میخواد شما بهش غذا بدین.

 

با تعجب سر بلند کرد.

– از کجا می‌دونی تو؟

 

 

دخترک لبخندش را حفظ کرده و پس از اینکه فرهام را به دستش سپرد، پاسخ داد.

– مگه من بزرگش نمی‌کنم؟ یعنی چون مادرش نیستم نمی‌تونم رفتارش و بشناسم!؟

 

 

این را گفته وبا لبخندی غمگین از جایش بلند شد.

– غذاش و آماده کردم، بگید به بهناز خانم بهتون میگه… من برم یه دوش بگیرم.

 

#پارت‌دویست‌وهفده

 

 

فرید شانه‌ای بالا انداخت و بوسه به سر پسرکش زد.

– پس من میرم بهش غذا بدم.

 

اینبار به سوی مرد بر نگشته و مستقیم راهی حمام شد.

بی‌دلیل بغض کرده بود و این تعجب فرید برایش به یک بی‌احترامی میماند!

 

 

°•

°•

 

٫دهم مهر ماه٫

°•فصل سوم: جدالِ آخر…°•

 

 

با اینکه اولین روزهای پاییز بود، سوز سرما زیاد بود و موجب شد که در خودش جمع شود.

 

ماه ها بود که زندگی روال روتین و عادی را پیش گرفته بود و اتفاقات مهمی پیش نیامده بود.

فرید در کار غرق شده بود و باز یک شب در میان به خانه می آمد و بیشتر مواقع، زمانی به خانه می‌رسید که همه خوابیده بودند.

 

غزل تمام کارهای روزانه‌اش شده بود سرگرمی با فرهام و تنهایی ساعاتی از روز را قدم زدن.

 

این روزها حتی نازنین هم سرش شلوغ بود و زیاد از غزل یاد نمی‌کرد.

 

با گرم شدن شانه‌هایش، لبخند به لب سوی بهناز خانم برگشت.

– ممنونم.

 

دستهایش را آرام از روی بافتنی به بازو هایش مالیده و دوباره نگاهش را به حیاط دوخت.

– حالت خوبه غزل جان؟

 

لبخند زده و زمزمه کرد.

– خوبم ممنونم. نازنین رفت بیرون؟

 

– آره عزیزم، کلاس داشت… صبحِ زود رفت. نمیای برای صبحانه؟

 

شانه بالا انداخت.

– تا فرهام بیدار میشه صبر میکنم. دلم گرفته، یکم هوا بخورم.

 

– فرید گفت که آخر هفته میبرتت روستا… می‌دونم دلتنگ عمو و زن عموت هستی دخترم.

 

– ممنونم.

 

زن دیگر حرفی نزده و اجازه داد تا با خودش خلوت کند.

زبان بر لبان خشکش کشیده و روی صندلی چوبی که کنار دیوار بود، نشست.

 

خسته بود، از این زندگیِ بی‌هدف و تکرار وار بی نهایت زله بود!

 

 

همانگونه که از تراس پایین را نگاه میکرد، موبایلش را از جیبش بیرون آورده و آهنگی پلی کرد.

 

♫ .

چشات نازه پره رازه آی گلی جان

دلم تنگه ولی میسازه گلی جان

گلی جونم دل بهت دادم آخرم مو از چشم تو افتادم

گلی جونم بود آی گلی عمرم بود

قصه ی عشق مو خار چشم مردم بود گلی جان

گلی دلتنگم با غمت میجنگم

بی هوا رفتی و این تموم دردم بود گلی جان

 

شب رفتن کوچه زد فریاد ماه به پات افتاد

من شدم تنها وارث دریا باز به طوفان رسیدم

دیدمت در خواب با دل بی تاب آی دل سر به زیرم

گلی جونم دل بهت دادم آخرم مو از چشم تو افتادم

گلی جونم بود آی گلی عمرم بود

قصه ی عشق مو خار چشم مردم بود گلی جان

گلی دلتنگم با غمت میجنگم

بی هوا رفتی و این تموم دردم بود گلی جان

♫ ♫

 

گلی جونم دل بهت دادم آخرم مو از چشم تو افتادم…

♫ .

 

٫٫آهنگ گلی از کسری زاهدی٫٫

 

#پارت‌دویست‌وهجده

 

 

برخلاف این چند ماه، شب فرید برای شام به خانه آمد.

صورتش سرحال بود و گویا روز پرکاری نداشته.

 

غزل همانگونه که داشت به فرهام غذا میداد، گلویی صاف کرده و لب زد.

– سلام.

 

فاصله‌ای که این روزها داشتند، موجب شده بود که غریبه تر شده و همان نزدیک شدنهای گاه و بی‌گاه هم به فراموشی سپرده شود!

 

فرید سری تکان داده و نزدیک شد.

بوسه‌ای روی لپ پسرکش نشاند.

– سلام بلد نیستی تو پدرسوخته؟

 

فرهام تنها لب برچیده و لب زد.

– بابا…

 

مرد با قهقهه فاصله گرفت.

– بچه از دوماهگی همینو میگه!

 

غزل نیم نگاهی به نیم رخش انداخته و سری تکان داد.

– میشه برید لباساتون و عوض کنید؟ بوی عطر زنونه‌ی خیلی مزخرفی از لباساتون میاد… یک دو ساعت دیگه مهمونا می‌رسن.

 

مرد ناخودآگاه با اخم پیراهنش را به بینیش نزدیک کرده و شانه بالا انداخت.

– این عطر زنونه است! از کجا فهمیدی؟

 

با کلافگی لبخند زده و بلند شد.

– بریم لباس عوض کنیم پسرم؟

 

فرهام دستهایش را سویش گرفت و غزل بغلش کرد.

– بهناز خانم من لباسهای فرهام و عوض کنم میام کمکتون.

 

به دنبال حرفش، بدون توجه به صورتِ تعجب کرده‌‌ی فرید، راهی اتاق فرهام شد.

 

دوباره پیراهنش را با حالتی متعجب بو کرده و لب زد.

– حتما وقتی فرناز و بغل گرفتم اینطوری شده… اما آخه واسه دو ثانیه بغل!

 

شانه‌ای بالا انداخت و دنبالشان راهی شد.

حالا که چند روزی بود که کارهایش سبک شده بود، دلتنگِ غزل شده بود و بیشتر دوریشان را حس میکرد.

 

در اتاق را بدون هیچ حرفی باز کرد و خیره به صورتِ عصبانیِ غزل، لب زد.

– من با هیچ‌کس در رابطه نیستم. یعنی این بوی لباس واسه فرنازه… باور کن من انقدر سرم شلوغه که حوصله‌ی خودمم درست حسابی ندارم.

 

غزل آرام خندید و سوی کمد فرهام رفت.

– چرا فکر میکنید برای من مهمه فرید خان؟

 

مرد در را بسته و کامل داخل رفت.

سوی تخت خواب رفته و کنارِ فرهام نشست.

– غزل من این روزها نمیتونم یک ساعت هم با پسرم تنها بمونم، برم با زنی بخوابم؟! بنظرت تایم و حوصله‌ی اینو دارم!

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 114

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان پدر خوب 3 (3)

بدون دیدگاه
خلاصه: دختری هم نسل من و تو در مسیر زندگی یکنواختش حرکت میکنه ، منتظر یک حادثه ی عجیب الوقوع نیست ، اما از یکنواختی خسته شده . روی پای…

دانلود رمان آن شب 4.4 (14)

بدون دیدگاه
          خلاصه: ماهین در شبی که برادرش قراره از سفرِ کاری برگرده به خونه‌اش میره تا قبل از اومدنش خونه‌شو مرتب کنه و براش آشپزی کنه،…

دانلود رمان ارتیاب 4.1 (10)

بدون دیدگاه
    خلاصه : تافته‌‌ ادیب دانشجوی پزشکیست که به تهمت نامزدش از خانواده طرد شده و مجبور به جدایی می‌شود. اتفاقاتی باعث می شوند هم‌ خانه‌ی دکتر سهند نریمان…

دانلود رمان غمزه 4.3 (18)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
3 روز قبل

ای داستان خیلی یکنواخت شده
قاصدکی مفت بر نداری قبلا یه شب درمیون بود

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x