رمان آهو ونیما پارت 100

4.4
(85)

 

یک هفته ی دیگر هم به همین منوال گذشت…
یک هفته ای که آپارتمان به قول نیما، عمارت، تماما کثیف شد.
زمانی که نیما دید نمی توان در آن شرایط زندگی کرد و من هم کاری انجام نمی دهم، خودش دست به کار شد.
آستین هایش را بالا زد و نهایت تلاشش به جمع کردن ظرف های کثیف بر روی کابینت ختم شد.
هرچند که خود این کار هم سخت بود…
جدا کردن آن همه ظرف کثیف از بین آشغال ها کار دشوار و طاقت فرسایی بود…
در آخر هم دست هایش را با غرغرهای زیر لبی که نمی دانم چه بودند که تمام هم نمی شدند، شست و از آشپزخانه بیرون آمد.
گوشی اش را از جیبش درآورد و بعد از کمی بالا و پایین کردن صفحه ی نمایشگرش با شماره ای تماس گرفت.
زمانی که شروع به حرف زدن کرد، فهمیدم که با یک مرکز خدماتی و نظافتی تماس گرفته است.
سنگینی نگاهش را که روی خودم احساس کردم سرم را به سمتش چرخاندم.
با شیطنت داشت نگاهم می کرد.
و همین هم نشان می داد که قصد دارد کاری انجام دهد.
کاری که مطمئنا از نظر من زیاد هم جالب نبود!

خیره به چشمانم درحالیکه ابروهایش را بالا می برد، گفت: بله… بله… گوشم با شماست…
دوباره ابرویی بالا انداخت.
مکثی کرد.
– خانوم لطفا!
متوجه منظورش نشدم.
نیما با گفتن “منتظرم” تماس را قطع کرد.
جلوتر آمد و مقابلم ایستاد.
– دو تا خدمتکار خانوم دارن میان خونه رو تمیز کنن عزیزم!
“خانوم” را کشیده و با لحن خاصی گفت…
“عزیزم” آخرش هم که جای خود داشت…
تمام این ها دست به دست هم دادن تا به چیز دیگری فکر کنم.
– مطمئنی خدمتکار داره میاد؟!
نیش شل شده ی نیما از شنیدن سؤالم بسته شد.
با شک و تردید نگاهم کرد.
– منظورت چیه؟!
به تبعیت از خودش ابرویی بالا انداختم.
– منظورم واضح بود عزیزم!
– اما من متوجه نشدم!
خندیدم.
– مشکل خودته! چون سؤالم رو هم واضح پرسیدم، اما انگار جوابی نداشت! یا اینکه، حداقل تو جوابی براش نداری!

نیما شانه بالا انداخت.
– به هرحال میان خونه رو تمیز کنن…
– خب؟! چیکار کنم؟!
باز هم حرکتش را تکرار کرد.
– هیچی!
به سمت آشپزخانه رفت، اما طولی نکشید که راه رفته را برگشت.
– یا اگه می خوای خودت تمیز کنی عزیزم، زنگ بزنم بگم نیان!
سر تا پایش را از نظر گذراندم.
– نه…
از جا بلند شدم.
– من میرم اتاق…
نیما “باشه” ای گفت و من از آنجایی که نمی توانستم حرفش را بی جواب بگذارم، قبل از آنکه وارد اتاق شوم، گفتم: تو هستی… به خانوم ها کمک می کنی دیگه!
در را بستم، اما صدای خنده های بلند نیما به گوشم رسید.
– عزیزم! حسودیت شد؟!
جوابی ندادم و امیدوار بودم که نیما بیخیال شود و به اتاق نیاید.
چراکه در صورت ادامه پیدا کردن بحث، حرف هایی را که در دلم سنگینی می کرد به زبان می آوردم…
حرف هایی که می دانستم نیما تمایلی به شنیدنشان ندارد.

اما نیما هم دیگر بیخیال شده بود…
مثل من…
تنها اینکه از تمیز کردن خانه چه قصدی داشت برایم جای سؤال داشت…
***
آن روز خدمتکارها آمدند و خانه را برق انداختند.
تنها اتاق خواب مانده بود که به هم ریختگی اش نسبت به جاهای دیگر خانه کمتر بود…
آن را هم نیما تمیز کرد.
از آنجایی که می دانستم حین تمیزکاری مدام قرار است نیش و کنایه بزند از اتاق بیرون آمدم.
چیزی که توجهم را به خودش جلب کرد تلفنی بود که روی میز قرار داشت…
دلم می خواست بفهمم در خانه قفل است یا نه…
اما خب غرورم اجازه نمی داد بروم و آن را چک کنم…
چراکه مطمئنا صدای باز و بسته شدن در به گوش نیما می رسید و موضوع جدیدی برای دست انداختنم پیدا می کرد…
حدود یک ساعت کار نیما در اتاق خواب طول کشید و زمانی که از اتاق بیرون آمد، کنارم روی مبل نشست.
کمی خودم را کنار کشیدم که نیما دستم را محکم گرفت.
این کارش باعث شد ابروهایم بالا بپرد…
چراکه بعد از برگشتنم به خانه تنها کاری که کرده بودیم دعوا بود و بس.

– چی تو سرته؟!
با انگشت اشاره و سبابه اش ابروهای گره خورده ام را باز کرد.
– آدم اینجوری با شوهرش حرف نمی زنه!
بعد از این همه مدت از لمس شدن توسط نیما راضی نبودم…
خودم را دوباره کنار کشیدم و با پوزخند گفتم: شوهر! جالبه!
نیما لبش را جوید.
– کجاش جالبه؟!
با بی حوصلگی شانه بالا انداختم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 85

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x