رمان آهو و نیما پارت ۱۱۸

4.1
(121)

 

متلک دانشجویانی که می گفتند “نیومده دانشگاه عاشق استاد شده” آزارم می داد.

با بغض ساختگی به نیما چشم دوخته بودم و انتظار داشتم که مثل سال ها پیش، جواب بقیه را بدهد و اجازه ندهد بیش از این آزارم دهند، اما او بی توجه، بقیه ی حضور غیابش را انجام داد و شروع کرد به توضیح درباره ی نحوه ی کار کلاس.

در تمام طول کلاس با نگاهم دنبالش می کردم، بدون آنکه چیزی از حرف هایش را بفهمم.

زمانی هم که کلاس تمام شد اولین نفر بعد از نیما از کلاس خارج شدم.

در نهایت زمانی که دیدم باز هم توجهی به من ندارد، قدم هایم را تند کردم تا بیش تر از آن گندی را که به زندگی ام زده بودم نبینم.

نقشه ای که کشیده بودم هیچ نتیجه ای انگار نمی توانست داشته باشد!

هنوز پا روی اولین پله نگذاشته بودم که صدایش به گوشم رسید.

– صبر کنید خانوم تهرانی!

با اینکه نگفته بود “آهو” اما لبخند روی لبم نشست. کاری می کردم خانوم تهرانی تبدیل به آهویم شود!

به سمتش چرخیدم و باز هم شانسم را امتحان کردم.

– جانم؟!

دندان هایش روی هم فشرده شد.

– جانم و زهرمار! هرچیزی توی سرتونه بریزید بیرون خانوم تهرانی!

 

 

 

لبخند از لب هایم پاک شد.

– همین امروز میرید و این درس رو حذف می کنید. من حوصله ی حاشیه سازی ندارم!

چطور وقتی چند سال پیش در دانشگاه توجهش به من برایش حاشیه درست نمیشد؟! باید جواب دندان شکن می دادم… اما خب نقشه ام چه میشد؟!

ناباور پرسیدم: به من میگی شما؟!

– همه چیز بین ما تموم شده. دلیلی برای صمیمیت نیست خانوم تهرانی!

پلک هایم را روی هم فشار دادم. چه فکر می کردم و چه شده بود؟! عصبانی شدم.

– من این درس رو حذف نمی کنم جناب شایسته! شما هم بهتره انقدر درگیر گذشته نباشید!

از اینکه دست پیش گرفته بودم، خوشش نیامد.

– مشخصه کی درگیر گذشته ست! جانم و…

حرفش را قطع کردم.

– فقط از روی عادته!

نگاهی به سر تا پایم انداخت.

– ببخشید که یادم رفته بود شما خیلی زود با مردها صمیمی میشید!

طاقت نیاوردم و سیلی محکمی به گوشش زدم. جیغ زدم: نه بیش تر از تو که با کل دانشجوهات دوست بودی!

صدای هین گفتن بقیه که به گوشم رسید تازه متوجه شدم در سالن دورمان جمع شده اند.

درحالیکه نفس نفس می زدم چرخیدم و از پله ها پایین رفتم.

 

 

#part557

در پاگرد نیما را دیدم که همانجا درحالیکه دستش روی گونه اش بود، ایستاده بود.

هوای تازه که به صورتم برخورد کرد، انگار عقلم هم سر جایش آمد! اگر خبر به گوش حراست یا مسئولین دیگر دانشگاه می رسید، چه باید می کردم؟!

بدون شک علاوه بر دانشگاه در کارم هم مشکل ایجاد میشد… درحالیکه کم مانده بود گریه ام بگیرد، به سختی خودم را به بیرون دانشگاه و سر چهارراه رساندم تا تاکسی بگیرم.

در تمام طول مسیر فکرم درگیر بود و از استرس به جان ناخن های بیچاره ام افتاده بود.

زمانی که به خانه رسیدم تازه یادم افتاد بعد از کلاس نیما یک کلاس دیگر هم داشتم.

تا زمانی که آفتاب غروب کند پشت در ورودی و کنار جاکفشی نشستم.

به زنگ زدن های تلفن خانه و زنگ گوشی ام توجهی نداشتم و کاسه ی چه کنم چه کنم به دست گرفته بودم تا آنکه با صدای در زدن از جا پریدم.

درحالیکه قلبم تند تند میزد از روی زمین بلند شدم و بدون آنکه از چشمی در به پشت در نگاهی بیندازم در را باز کردم.

با دیدن امید بازرگان در آستانه ی در دلم می خواست در را ببندم، اما خب دور از ادب بود. درحالیکه نگرانی را از چشمانش می خواندم، سلام کردم. جواب سلامم را داد و حالم را پرسید.

و من درحالیکه نمی دانستم به داخل خانه باید دعوتش کنم یا نه، جوابش را دادم.

– تو دانشگاه مشکلی پیش اومده؟!

 

از شنیدن دانشگاه دلم می خواست جیغ بلندی بکشم، اما افسوس که انگار حتی حنجره ی خودم هم با دلم همراه نبود!

لبانم به آرامی تکان خوردند و “نه” آرامی از بینشان خارج شد.

– مطمئنید؟! آخه…

– آخه؟!

لحنم زیادی تند بود… آنقدر که امید بازرگان هم جا خورد و این را از چشمانش می خواندم! با این حال کوتاه نیامد.

– آخه لباس های دانشگاه تنتونه!

– لباس های دانشگاه؟! مگه مدرسه ست که…

حرفم را قطع کرد.

– مقنعه و این چیزها منظورم بود!

دستی به سرم کشیدم.

– آهان! نه چیزی نیست!

و امید بازرگان از موقعیت پیش آمده سوءاستفاده کرد.

– خب حالا که چیزی نیست، میشه که… یعنی می تونیم با هم شام بخوریم؟!

نفسم را بیرون فرستادم. اگر می گفتم “نه”، آیا او متقاعد میشد و از آنجا می رفت؟!

خانه ی خودش بود، اما به داخل خانه که نمی توانستم دعوتش کنم، پس به ناچار پیشنهادش را قبول کردم.

 

 

 

 

– من لباس هام رو عوض کنم، میام…

چشم های امید بازرگان درخشید.

– پس من پایین تو ماشین منتظرتونم!

با تکان دادن سرم در را به رویش بستم. درحالیکه به سمت اتاق می رفتم به این فکر کردم که امید بازرگان می تواند فکرم را از نیما و اتفاقات در دانشگاه منحرف سازد.

لباس هایم را که پوشیدم برای درست کردن شال روی سرم مقابل آینه ایستادم.

برای دانشگاه این همه آرایش کرده بودم؟!

نیما جلوی آن همه آدم سکه ی یک پولم کرده بود!

***

پیگیری های امید بازرگان درمورد درس و دانشگاه، خواه ناخواه باعث شد دانشگاه را ترک نکنم.

با این حال تا حد امکان از دیگران دوری می کردم و در تمام کلاس ها، مخصوصا کلاس های نیما در ردیف جلو می نشستم.

او هم کاملا عادی رفتار می کرد… هرچند که نسبت به پچ پچ دانشجویان اعتنایی نمی کرد.

و هرچند که دانشگاه برای من تبدیل به یک سرگرمی شده بود!

باقی روزها هم در شرکت و بعد از شرکت هم اکثر ساعات روزم با امید بازرگان سپری میشد.

امید بازرگان می دانست که یک جای کار می لنگد، اما چیزی به رویم نمی آورد.

 

 

 

معتقد بود حالا که در تهران کسی را نداریم، بهتر است هوای همدیگر را داشته باشیم.

این حرفش داغ دل منی که پدر و مادرم در تهران زندگی می کردند تازه می کرد.

با این حال می دانستم اگر در خانه تنها بمانم، فکر و خیال دیوانه ام می کند و هر زمانی که امید بازرگان برای شام دعوتم می کرد، بدون هیچ مخالفتی قبول می کردم.

با گذشت چند ماه زمانی که دیدم همیشه امید بازرگان دعوت کننده بوده، من برای دعوت کردن او پیشقدم شدم.

آن هم درست روزی که با چند دقیقه تاخیر به کلاس نیما رسیده بودم و او راهم نداده بود! آن هم با لحن زشتی جلوی آن همه آدم!

من هم برای خالی نبودن عریضه یک “به درک” گفته بودم و از کلاس خارج شده بودم.

کل روز سردرد داشتم و تصمیم گرفته بودم شام را با امید بازرگان صرف کنم.

شخصیت امید بازرگان همیشه تا حدودی جدی بود، اما آن شب به طرز عجیبی شوخ و بذله گو شده بود.

در حال خندیدن به حرف هایش بودم که با دیدن زن و مردی که وارد رستوران شدند لبخند بر روی لبانم ماسید.

زن ناشناس بود، اما مرد چرا…

آن مرد نیما بود!

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 121

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان التیام 4.1 (14)

۱ دیدگاه
  خلاصه: رعنا دختری که در روز ختم مادرش چشمانش به گلنار، زن پدر جدیدش افتاد که دوشادوش پدرش ایستاده بود. بلافاصله پس از مرگ مادرش پی به خیانت مهراب،…

دانلود رمان آدمکش 4.1 (8)

۸ دیدگاه
    ♥️خلاصه‌: ساینا فتاح، بعد از مرگ‌ مشکوک پدرش و پیدا نشدن مجرم توسط پلیس، به بهانه‌ی خارج درس خوندن از خونه بیرون می‌زنه و تبدیل میشه به یکی…

دانلود رمان جهنم بی همتا 4.2 (15)

بدون دیدگاه
    خلاصه: حافظ دشمن مهری است،بینشان تنفری عمیق از گذشته ریشه کرده!! حالا نبات ،دختر ساده دل مهری و مجلس خواستگاریش زمان مناسبی برای انتقام این مرد شیطانی شده….…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
1 ماه قبل

حالا نیما چه فکری میکنه با یه مرد غریبه ببینتش

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x