اون ساندویچش و منم غذام و تموم میکنم و بعد جمع کردن میز چایی میریزم و توی سالن بهش ملحق میشم.
با لپ تابش کار میکنه و با دیدنم تشکری به زبون میاره.
تلویزیون آنتن نداره و روشن کردنش بی فایده ست فقط من باب تکمیل دکور وسط سالن گذاشتنش.
دستی زیر چونم میزنم و زل میزنم به درو دیوار.. یه گوشه ال سالن، با چند تخته فرش دستباف و پشتی های ترکمن و تختی منبت کاری شده جدا از سالن اصلی چشممو گرفته.
_اینجا مال کی؟
همونطور سر پایین جواب میده.
_چطور؟
_همینجوری..
_دوست داشتی مال اون خانواده خوشبخت باشه؟
_همیشه رویای یه خونه با چندتا بچه قد و نیم قد دارم.
اینبار سرش و بالا میاره و متعجب نگاهم میکنه..
_جدی!
شونه ای بالا میندازم و چاییم رو برمیدارم، یکم پولکی و سوهان با چندتایی شکلات تلخ توی ظرف های جدا از هم داخل سینی گذاشتم.
_آره.. بهترین روزهای عمر من با این تصویر گذشته.. وقتی بابام زنده بود و هر روز منتظر یه خواهر یا بردار کوچولو بودم.
صدام حسرت نداره دیگه نداره.. خیلی وقته حسرت ها از صدام پر کشیدن و جایی گوشه قلبم جا گرفتن.
لپ تابش و میبنده و میزاره کنارش.
_رویای قشنگی.. میتونی خودت برآوردش کنی.
از بالای لیوان دستم نگاهش میکنم هیچ ردی از شوخی روی صورت یا کلامش نیست.
از طعم تلخ شکلات ابرو درهم کشیده و باقیمونده چایی رو سر میکشم.
_هر چیزی تاریخ انقضا داره.. حتی یک رویا.
_هیچی رو نمیتونی پیش بینی کنی، مخصوصا آینده رو..
طوری نگاهش کردم که انگار چرت میگه.
_آینده ام رو من رقم میزنم پس نتیجه ای رو که میخوام میگیرم.
پولکی که به دهن گذاشته زیر دندونش میشکنه و در همون حال میگه..
_بقیه هم که بوقن!
_بقیه برن به… میتونن آینده خودشون و بسازن قرار نیست دماغشون و تو زندگی من بکنن.
درک جا افتاده میون جمله ام به خنده اش میندازه..
_خوبه جفت خوبی هستین خودخواه و متکبر.. اما دست بالا دست زیاده دختر جون.
_دست های بقیه میتونه هر جایی باشه اما خارج از زندگی من.. وگرنه قلمشون میکنم.
اونو همچنان که قهقهه بلندی میزنه تنها میزارم و با برداشتن کیفم میرم طبقه بالا..
با وجود بودن سه خواب طبقه بالا سخت نبود پیدا کردن ساکم داخل یکیشون. نیمه شب صدای در اتاق بغلی رو شنیدم و بعد اون تونستم چشم روهم بزارم.
ناراحتم.. دلخورم.. عصبانیم.. مرتیکه منو مثه یکی از همین ساکا انداخت اینجا و رفت انگار نه انگار به زور آوردم و تا نصف شب خبری ازش نشد.
تا ساعت ها به خاطر عوض شدن جای خواب و محیط غریبه ای که توش بودم سر جام غلت زدم و کلافه بودم.
حتی با دوش کوتاهی که سر صبح گرفتم هم سردردی که از دیشب گریبانم و گرفته بود خوب نشد.
شومیز آجری رو روی شلوار جین مشکی میپوشم و صندلا رو پا میزنم. خوشبختانه لحظه های آخر رو فرشی های طبی رو گذاشتم تو ساکم تازگی ها خار پاشنه ام اذیت میکرد.
هنوز موهام نم داره پس روی سرم با گیره شل میبندم تا خودشون خشک بشن.
با توجه به سکوتی که جریان داره به نظر کسی طبقه بالا نمونده.. نیومده بودن اینجا بخوابن یا مثل من عاطل و باطل بگردن رفتن دنبال کار و زندگیشون دیگه.
از روی پله ها صدای آهسته صحبت مردونه ای از آشپزخونه میشنوم اما چون به سبک امروزی اپن نیست کسی رو نمیبینم.
جلوتر میرم و با تشخیص صدای سروش داخل میشم و رفتن همانا و دیدن مرد روبه ی در با اون لبخند گل و گشادی که با دیدنم روی صورتش میفته روزم و میسازه، همانا.
نفسی میگیرم با همون فرمون چرخی میزنم و میام بیرون که قهقهه بلند مرد و ” چی شد ” گفتن سروش و به دنبال داره.
مسقیم میرم طرف پله ها که صدای سروش از پشت سر باعث میشه بایستم.
_کجا میری! چی شده؟
چشم میبندم و نفس عمیقی کشیده، برمیگردم طرفش و میغرم..
_این اینجا چیکار میکنه؟!
گیج و متعجب از عکس العملم میگه..
_کی..! امیر! چرا آخه؟
پوف خدایا معلومه که نمیفهمه..
_راستش حالا که فکر میکنم میبینم این منم که اینجا چیکار میکنم و نمیدونم..
سروش چند پله بالا میاد و با گره ای که بین ابروهاش افتاده میپرسه..
_چیزی گفته! اذیتت کرده؟..
خیره نگاهش میکنم.
_هامرز کو؟
_میاد یکی دو ساعت دیگه.. اگر مشکلی داری به من بگو.. امیر پسر بدی نیستا، یکم شیش میزنه و چرت پرت میگه اما ندیدم کسی رو اذیت کنه.
_شیش زدن و چرت و پرت گفتن که مشکل همتونه پس براتون عادی، اما من از این بشر خوشم نمیاد.
دست به سینه میشه و شاکی میگه..
_مرسی واقعا از لطفی که داری.
برعکس لحنی که مثلا میخواد ناراحت باشه من جدی میگم..
_قابلی نداره.. حرف حق تلخه.
_فقط من غریبه بودم… چرا رو پله ها؟
با اینکه بالاتر از سروش ایستاده بودم و حالا دقیقا جلو چشم هام بود، اما نگاهم و روی سروشی که برگشته تا جوابش و بده نگه میدارم.
_تا تو حیاط یه دوری بزنی هامرز میاد.
_حیاط ندوست.. خونه رو ترجیح میدم.
فحشی زیر لب روونه اش میکنم و مرتیکه بوالهوس عوضی..
_هر وقت این رفت بگو بیام پایین.
اخم های سروش اینبار واقعی درهم میره و بدون گفتن حرفی اجازه میده برم بالا.
_ای بابا بگو بیاد پایین مگه من لولو خور خوره ام!
_شایدم باشی! برای فک و دهن خوشگلت احترام قائل شو و بسته نگهشون دار.
درو میبندم و صدای صحبت هاشون قطع میشه.
سر دردم شدت گرفته و نمیتونم با شکم خالی قرص بخورم هرچند خوردن دارو های شیمیایی همیشه در مرحله آخره.
میرم طرف پنجره و دو مرد توی حیاط چرخ میزنن. روشنایی روز به حیاط جلوه دیگه ای داده..
دلم میخواد قبل رفتن زیر نور خورشید روی تختش بشینم و چای بخورم.
میخوام عقب بکشم که در حیاط باز میشه و هامرز با مرد دیگه ای داخل میشه.
لباس هاش و عوض کرده و دقیقا چیزی رو تنش کرده که من براش گذاشتم. از حسن سلیقه ای که دارم به خودم مغرور میشم. حالا درست که هیکل درست درمون طرف هم تاثیر داره.
نگاهش روی پنجره میچرخه که پرده رو ول میکنم و میشینم روی تخت و موهای نم دارم و باز میکنم تا هوا بخورن.
کاری برای انجام دادن ندارم و فکرم مشغوله.. شماره خاتون و میگیرم و جواب نمیده. پیامی بهش میدم تا باهام تماس بگیره.
از وقتی شبکه های اجتماعیم و حذف کردم اعصاب آرومتری دارم ولی اینکه اینجور وقتا از بیکاری کلافه میشی خیلی به کارت میان.
صدای در اتاق و مهلتی که نمیده اصلا جواب بدم و در باز میشه. تا به خودم بیام اومده داخل و در و پشت سرش میبنده.
نگاهم و با خودش میکشه قدم به قدم تا جایی که دو دستش پارچه ی چسبیده به رون پاش و بالا کشیده و دو زانو جلوم میشینه.
_حالت خوبه؟
چشم هام کمی جمع میشه..
جوابی که ازم نمیگیره دست و روی زانوم گذاشته و انگشت های دست آزادم و بینشون زندانی میکنه.
پوستش گرمه و قسمت نوکش زبر.. فکر میکنم با این دست ها چه کارها که نمیتونه بکنه.! مشت زدن، امضا کردن و نوازش!
_ناراحتی؟
چه سوال های احمقانه ای!.. معلومه که ازت ناراحت نیستم فقط میخوام سر خوشگلتو بکنم توی همون حوض و تا وقتی خفه نشدی ولت نکنم.
حتی به خودش زحمت نمیده یه جمله دو سیلابی خرجم کنه..خوبی؟ ناراحتی!
_کارم تموم بشه بعدظهر بریم توی شهر.
هوم.. تاریک بود ندیدم پس داخل شهر نیستیم و همینجوری من و اینجا ول کرد به امان خدا و دم دمای صبح تشریفش و آورد!؟
به خودم که میام داره اشکال مختلفی رو کف دستم میکشه و قلقلکم میاد. دستم و که مشت میکنم گوشه ی چشم هاش چین میخوره.
بهم وعده وعید میده؟ که تو شهر دورم بده! مثل یه دختر بچه لوس و بیچاره!.. خب شاید من تا حالا این طرفا نیومده باشم اما عقده دیدن ندارم.
حالا نه از اون نوعش ولی انگار دارم عقده دیده نشدن میگیرم.
به نظر حالات چهره من خیلی سرگرم کننده ست که باز چهره اش کمی ملایم میشه.
_خیلی دلم میخواد بدونم الان به چی فکر میکنی..!
یه لحظه از اینکه بفهمه حس نوازش دست ها و دیده شدنم توسط اون ذهنم و پر کرده ترسیده وخجالت زده لبم و گاز گرفته ازش چشم میدزدم.
از لای دندوناش حرصی میغره..
_صورتت سرخ شده.. لعنت بهت دختر.. یه چیزی در عوض اونی که بهش فکر کردی بخواه و بهم بگو چی بوده.
گیج از مفهوم حرفش لحظه ای مات نگاهش میکنم و بعد نم نمک لب هام کش میاد و توی صورت اخمو و تخسش قهقهه میزنم.
با حرص انگشت هام و فشاری میده که خم میشم طرفش و تو صورتش لب میزنم..
_چه حسیه وقتی نمیتونی یه چیزی رو با زور و قدرت زیادت به دست بیاری؟
برق چشمای جذابش با اون مژه هایی که زن ها برای داشتنش آدم میکشن.. نیشخندی که در همه حال شیطان و در خودش پنهون کرده.
_حتی خودتم نمیدونی من چه چیزها که ندارم.. صبرم زیاده پری.. زمانی میرسه که همه چیزی که ازت میخوام و با فریادی از لذت به گوشم میرسونی.
نفسم بند میاد.. معنی حرفش و میفهمم و انکار میکنم… مطمئنم در همین لحظه و همین جا داره به تصاحب من فکر میکنه..
دیگه قطع به یقین,مطمئنم این سامانتا هم خودشو و هم.ما رو اسکل کرده.در واقع نویسنده ما رو اسکل کرده😐از این ۲۱۹ پارت بیشترازنود درصدش تکرار مکرراته.فقط مثل موش و گربه به هم میپرن.بدون هیچ پیشرفتی.دستت درد نکنه قاصدک جونم.انصافا پارت طولانی تری بود🙂
مرررررررسی عزیزدلم چه خبره نویسنده خواب دیده پارت به این طولانی ازش بعید به هرحال ممنون اوه اوه انگاری دو زوجمون دار دوباره نزدیک میشن به امیدوارم اینبار عاقبتومون به دعوایی مجدد نکشد😒🤭😁