رمان تاوان بی‌گناه پارت ۱

4.4
(109)

سلام چطورین🤗

یه رمان جدید داریم با یه داستان یکم متفاوت و کلی اتفاق هیجانی🤫

خیلی دلم میخواست یکی از رمان‌هام تموم بشه بعد اینو شروع کنم اما نتونستم تحمل کنم

پارت‌گذاری این رمان رو قول نمیدم هر‌روز باشه اما اگر ازش استقبال بشه ممکنه هر روز و حتی بیشتر پارت بزاریم

مرسی که همراه من هستید🥰✨️🖤

 

 

کوله مشکی رنگم را از داخل ماشین برمیدارم

در ماشین را میبندم و مجدد به سمت چادر میروم

کل‌کل آن‌دو همچان ادامه دارد

وارد چادر میشوم و درحالی که کوله‌ام را کناری می‌گذارم کلافه می‌گویم

_وای پانیذ چقدر غر میزنی……..بابا دوروز اومدیم حال و هوامون عوض بشه بسه دیگه

بیخیال بحث با همتا می‌شود و روبه من میگوید

پانیذ_بابا خب چیکار کنم میترسم……..میدونی ممکنه کلی مار و جک و جونور بهمون حمله کنه

نگاه چپ چپی به سمتش می‌اندازم

_مگه اومدیم جنگل آمازون…..اومدیم کویر خیلیا میان اینجا کمپ میکنن…….بعدم همتا تا الان صدتا تور آورده اینجا بلده دیگه

نیم نگاهی به سوی همتا می‌اندازد و میگوید

پانیذ_آخه مشکل اینه من به این گاو اعتماد ندارم

با صدایی که از بیرون می‌آید سکوت میکنم اما آنها همچنان ادامه می‌دهند

همتا_خفه شوها…..میترسیدی از اول نمیومدی

با صدای جیغ همتا کلافه فریاد میکشم

_یه دیقه خفه شید دیگه

با دقت به صدا گوش میدهم

پانیذ_بیا دیدی گفتم بهمون حمله میکنن

نگاه پر حرصی به سمتش می‌اندازم

_ببند دهنتو

از چادر بیرون میروم و آنها هم پشت سرم می‌آیند

نگاهم را به کمی دورتر و سمت چپمان میدوزم

چراغ ماشینی دیده می‌شود و همانجا میایستد

در سیاهی شب درست نمیبینم اما کمی بعد سه نفر از آن پیاده می‌شوند

در تاریکی شب و سیاهی کویر چیزی دیده نمی‌شود

همتا_اینا دیگه کین؟

با صدای آرام همتا نگاه از آنجا می‌گیرم و درحالی که به سمت ماشین میروم می‌گویم

_نمیدونم……فعلا برید تو کاری با ما ندارن

هرچه نگاه میکنم نمی‌فهمم مرد هستند یا زن تنها می‌توانم تشخیص دهم ۳ نفراند

بیخیال آنها میشوم و با برداشتن فلش از داخل ماشین به چادر برمیگردم

وارد چادر که میشوم همتا درحال انداختن بالشت و پتو‌ها بر روی زمین است

به سمت وسایل میروم و لیوانی آب برمیدارم

پانیذ و همتا خود را بر روی زمین می‌اندازند و همزمان آخیش بلندی می‌گویند

من هم به آنها ملحق میشوم و هرسه بر روی زمین دراز میکشیم و مشغول چک کردن موبایل‌هایمان می‌شویم

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

اهورا

 

از ماشین پیاده میشوم و نگاهی به اطراف می‌اندازم

تنها روشنایی این اطراف نور ماه و چراغ چادری است که با ما فاصله زیادی دارد

باربد و بردیا مشغول پیاده کردن وسایل می‌شوند و من به آن چادر چشم میدوزم

زمانی که سه دختر از آن بیرون می‌آیند ابروهایم از تعجب بالا میپرد

_پسرا!

باربد و بردیا با شنیدن صدایم به سمتم می‌آیند

باربد_چیشده؟

اشاره‌ای به آن سمت میکنم و می‌گویم

_اونا سه‌تا دخترن

بردیا مزه می‌پراند

بردیا_چیه داداش پسندیدی؟

نگاه چپی به سمتش می‌اندازم و غر میزنم

_مضخرف نگو

اینبار باربد متفکر می‌گوید

باربد_خطرناکه واسشون که……تنهام هستن انگار

سری تکان میدهم و دست‌هایم را درون جیب شلوارم فرو میبرم

_آره تنهان ممکنه اتفاقی براشون بیافته……بریم نزدیک اونا اینجا خطرناکه واسشون

زمانی که آنها هم حرفم را تایید می‌کنند وسایل را مجدد داخل ماشین برمیگردانیم

پشت فرمان جای میگیرم و حرکت میکنم

ماشین با فاصله مناسبی از آنها نگه میدارم و هرسه پیاده میشویم

بردیا_وسایل رو بیاریم پایین؟

به جای من باربد جوابش را میدهد

باربد_نه حالا صبر بریم بهشون بگیم فک نکنن میخوایم بهشون تجاوز کنیم

تک خندی به لحن شوخش میزنم و درحالی که جلو میروم می‌گویم

_به جای نمک ریختن راه بیافتید

به سرعت خود را کنار من می‌رسانند و با هم همقدم می‌شویم

بردیا_ولی اهورا تو باهاشون حرف بزن

نگاه سوالی به سمتش میاندازم

_چرا من؟

لبخند بزرگی می‌زند و می‌گوید

بردیا_آخه قشنگ حرف میزنی بعد فکر میکنن چه آدم موقر و با شخصیتی جلوشونه

ابرویی بالا میندازم و خیره به چهره خندانش می‌گویم

_فک میکنن؟

کمی حالت متفکر به خود می‌گیرد

بردیا_آره دیگه واقعا که آدم متشخصی نیستی……هستی؟

نگاه خشمگینی به سمتش میاندازم اما رسیدن به چادر آنها مانع جواب دادنم می‌شود

تنها زیر لب میگویم

_دارم برات

قدمی جلوتر از آنها می‌ایستم و کمی صدایم را بالا میبرم

_خانوما……..میشه یه لحظه تشریف بیارید

 

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

رزا

مشغول چک کردن پیام‌هایم هستم

_خانوما………میشه یه لحظه تشریف بیارید

با شنیدن صدایی مردانه هرسه از جا میپریم

سریع به خود می‌آیم و درحالی که از جا بلند می‌شوم صدا بالا میبرم

_الان میام

بیخیال پانیذ و همتای ترسیده سویشرتم را برمیدارم و تن میزنم

قصد دارم سمت در چادر بروم که دستانم اسیر دست همتا می‌شود

مرا به سمت خود می‌کشد و زمزمه می‌کند

همتا_کجا میری رزا……….ممکنه یه بلایی سرت بیارن

درحالی که دست دیگرم چاقوی داخل جیبم را لمس می‌کند با لبخند جواب میدهم

_نترس من حواسم جمعه

چشمکی میزنم و با انداختن کلاه سویشرت بر روی سرم از چادر خارج میشوم

باشنیدن صدای زیپ چادر به سمتم برمی‌گردند و یکی از آن‌ها جلو می‌آید

چشمان مشکی‌اش در تاریکی برق می‌زنند و کمی از موهایش بر روی پیشانی‌اش ریخته اند

هیکل ورزیده‌ای دارد و در کل پسر جذابی به حساب می‌آید

_من اهورا احتشام هستم

با شنیدن صدای بم و گیرایش دست از آنالیز کردن برمیدارم و سرم را پایین می‌اندازم

دوستی به صورتم میکشم و نگاهم را به چشمانش میدهم

_خوشبختم……امرتون؟

نگاهش جز روی چشمانم جای دیگری نمی‌چرخد

گویی در گفتن حرفی تردید دارد اما در آخر دل را به دریا می‌زند و با مکث میگوید

احتشام_شما ۳ تا دختر تنهایید؟

دستم به دور ضامن چاقو محکم میشود و ابروهایم یکدیگر را درآغوش می‌کشند

_به شما ارتباطی داره؟

به سرعت پاسخ می‌دهد

احتشام_نه نه…….سوتفاهم نشه نمیخوایم براتون مزاحمت درست کنیم……….تا اونجایی که متوجه شدیم شما تنهایید و اینجا برای چندتا خانم تنها خطرناکه

مکث میکند

گویی منتظر واکنش من است که می‌گویم

_خب؟

با مکث ادامه می‌دهد

احتشام_میخواستیم اگر شما موافقت کنید نزدیک شما کمپ کنیم که اگر خدایی نکرده اتفاقی افتاد بتونیم کمک کنیم

اخم‌هایم هر لحظه غلیظ تر میشود و کمی خیره نگاهش میکنم

با مکث مجدد لب باز میکند

احتشام_ما قول میدیم کوچکترین مزاحمتی براتون ایجاد نشه اما نمیتونم قبول کنم ما سه تا دور باشیم و اگر اتفاقی افتاد نتونیم کمک کنیم

فکر بدی هم به نظر نمیاد

با مکث جواب میدهم

_من تنها نیستم باید نظر دوستام رو هم بپرسم

سری تکان می‌دهد و با آرامش جواب میدهد

احتشام_راحت باشید

درحالی که به سمت چادر برمیگردم می‌گویم

_الان برمیگردم

وارد چادر میشوم

به سمت آن‌ها میروم و روبه‌رویشان زانو هم میکنم

_میگن………..

پانیذ حرفم را قطع می‌کند

پانیذ_شنیدیم

سری تکان میدهم

_خب چی بگم بهشون…….به نظر آدمای بدی نیستن

همتا متفکر نگاهم می‌کند

همتا_فکر بدی نیست………اما مطمئنی میشه بهشون اعتماد کرد؟

نیم نگاهی به سمت بیرون می‌اندازم

_نمیدونم………میگم که آدمای خوبی به نظر میان……..میخوای خودتون بیاید ببینید

سری تکان میدهند و از جایشان بلند می‌شوند

همراه هم از چادر خارج می‌شویم و من به ماشین تکیه میدهم

آنها چند قدم عقب رفته را مجدد جلو می‌آیند و احتشام اینبار پانیذ و همتا را مخاطب قرار می‌دهد

احتشام_من اهورا احتشام هستم‌…….به دوستتون گفتم اینجا برای چندتا خانم تنها خطرناکه اگر ما نزدیک شما کمپ کنیم خدایی نکرده اگر اتفاقی بیافته میتونیم کمکتون کنیم

همتا مانند او با متانت جواب میدهد

همتا_چه تضمینی هست که برامون مزاحمت ایجاد نکنید؟……….حق داریم اعتماد نکنیم دیگه درسته؟

احتشام تکخند مردانه‌ای می‌زند

احتشام_من واقعا نمیدونم چجوری اعتماد جلب کنم..نه اینکه نخوام واقعا بلد نیستم اما میتونید روی قولم حساب کنید

همتا نگاه کوتاهی به من می‌اندازد

همتا_رزا؟

تکیه‌ام را از ماشین می‌گیرم و جلو میروم

درهمان حال زیر گوش همتا زمزمه میکنم

_جمع کن پانیذو

روبه‌روی احتشام می‌ایستم

نمیدانم چرا اما درچشمهایش چیزی است که باعث می‌شود به او اعتماد کنم

_اینجا به اسم ما سند نخورده …….زمین خداست اما از الان بگم که بدونید…..کوچکترین مزاحمتی برامون ایجاد بشه براتون دردسر درست میکنمپ

احتشام با همان آرامش و متانت جواب میدهد

احتشام_خیالتون راحت هیچ خطری تهدیدتون نمیکنه

در آخر ماهم خودمان را معرفی می‌کنیم و پس از ابراز خوشبختی شب‌بخیر کوتاهی می‌گوییم و آنها به سمت ماشینشان می‌روند

به داخل چادر برمیگردیم و پانیذ با لحن بامزه‌ای می‌گوید

پانیذ_ولی عجب چیزی بودن لامصبا

با خنده کنارش مینشینم و ضربه آرامی به سرش میزنم

_بدبخت هول لازم بود اونجوری زل بزنی به پسره؟………خوردی پسر مردمو

صدای خنده هر سه‌تایمان بلند می‌شود

همتا_ولی بیاید قبول کنیم خوب جیزی بودن مخصوصا اون پسره بردیا

پانیذ چهره‌اش درهم می‌کند و با لهن بامزه‌ای می‌گوید

پانیذ_خاک تو سر بدسلیقت…….اون یکی….باربد از همشون بهتر بود

فکرم هول و هوش اهورا احتشام میچرخد و با لبخند بحث آنها را نگاه میکنم

همتا بی‌هوا ضربه‌ای به سرم می‌زند و میگوید

همتا_این خرم که محو احتشام شده

نیش باز شده‌ام را جمع میکنم و به سرعت انکار میکنم

_نخیرم کی گفته

درحالی که سرجایشان دراز می‌کشند پانیذ می‌گوید

پانیذ_خر خودتی

خنده‌ای میکنم و کنار آنها دراز میکشم

چراغ شارژی را خاموش میکنم و مشغول چک کردن موبایلم میشوم

چند دقیقه‌ای میگذرد

صدای نوتیفکیشن موبایلم بلند می‌شود و نام فرزاد زمانی بالای صفحه نقش می‌بندد

نگاهی به ساعت می‌اندازم و متعجب پیام را باز میکنم

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 109

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
2 روز قبل

دستت درد نکنه غزل بانو که رمان جدید آوردی فقط لطف کن منظم پارت بذار و پارتا کوتاه نباشن ممنون عزیزم

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x