– حمل یكی، دو بسته سیـ ـگار كه جرم نیست ، متعجبم چرا اینقدر به هم ریختی ؟!… با این وجود اگه مال تو نیست توی ساك تو چیكار می كنه؟
– نمی دونم.
بشیری حركات غزاله را زیر نظر داشت . صورت بی رنگ و رو و دستهای لرزان غزاله را كه دید اشاره كرد به آیین و گفت :
– ضربانش چطوره؟
خانم بازرس بی درنگ دست روی قفسه سیـ ـنه غزاله گذاشت . قلب غزاله آروم تر از حد معمول می زد. به علامت نفی سر تكان داد.
بشیری در حالیكه سعی داشت تا با سوالی ناگهانی غزاله را غافلگیر كند. پاكت را در كف دست دیگرش تكان داد؛ سیـ ـگارها از جای خود جم نخوردند به ناچار ته فیلتر را لای دو انگشت گرفت و كشید . سیـ ـگارها به هم چسبیده بود. كنجكاو به جان پاكت افتاد . نگاهی تند و پر غیظ به غزاله انداخت و بدون تردید پاكت را پاره كرد .
چشمان حضار از جمله غزاله گرد شد. بسته ای از پودر سفید داخل پاكت بود . غزاله به وحشت افتاد و بی اراده ماهان را بغـ ـل زد و قدمی عقب رفت . بشیری روكش دور بسته را باز كرد . نوك انگشت به پودر سفید آغشته كرد و به نوك زبانش سایید . نگاهش مملو از ملامت شد، گفت :
– هروئینه !!!
لبـ ـهای غزاله به سفیدی گرایید. دیگر از ترس روی پا بند نبود، رمق از پاهایش گریخت و به زانو افتاد. در آن لحظه حرف نمی زد بلكه با عجز و لابه ، ناله می كرد:
– بخدا این ها مال من نیست.
در همین لحظه در باز شد و ژاله با ساك دستی كوچكی وارد شد.
غزاله به مشاهده او ، گویی آشنایی یافته است ، كمی جرات گرفت و گفت :
– ژاله خانم شما به چیزی بگو .به اینا بگو من از هوای اتوبـ ـوس حالم بد شده و معتاد نیستم.
ژاله هاج و واج در چهره تك تك افراد نظر انداخت ، سپس با تعجب پرسید :
– چیزی شده؟
بشیری با لحنی محكم و جدی پرسید :
– شما این خانم رو می شناسی ؟
– چی بگم ! توی اتوبـ ـوس باهاش آشنا شدم . حالش بد بود، مجبور شدم یكی دو بار پسرش رو نگه دارم.
غزاله ناامید سر به زیر انداخت ، ولی بشیری به تندی پرخاش كرد و گفت :
– بلند شو و خودت رو به موش مردگی نزن.
سپس رو به شمعی كرد و دستور داد :
– ببرش دفتر جناب سروان دهقان. بقیه بسته ها رو هم ببرید دفتر.
رخوت بر وجود غزاله چیره شده و توان از پاهایش گریخته بود. به سختی و با كمك دست ها از زمین برخاست . شمعی جلو آمد و دستبند آهنی را مقابل چشمان او گرفت. حس بدی در كام غزاله دوید ، به طوریكه دهانش تلخ شد و وحشت زده پرسید:
– می خوای چی كار كنی؟
– دستات رو بیار جلو.
– تو رو خدا! خودم میام.خواهش می كنم اینو نزن.
– حرف نباشه . دستات رو بیار جلو.
شمعی با ادای این جمله مچ دست غزاله را گرفت و یكی از حـ ـلقه های دستبند را دور مچ او قفل كرد. احساس غزاله سقوط در چاهی بدون ته بود. جلوی چشمانش سیاه شد و سرش گیج رفت ، اما به هر زحمتی بود از تمام توانش استفاده كرد تا ماهان از دستش رها نگردد . نگاه دلسوزانه ژاله نیز، دردی از او دوا نمی كرد.
با خروج از اتاقك، چشم غزاله به اتوبـ ـوس افتاد تقریبا اكثر مسافرین از جای خود نیم خیز و تماشاگر او شده بودند. فكر كرد كاش زمین دهان بگشاید و او را در خود ببلعد. سر به زیر شد چنانكه گویی گردنش شكسته است. با احساس خفت و خواری به دنبال شمعی وارد دفتر سروان دهقان رئیس پاسگاه شد. احساس تلخ وجودش را فرا گرفته بود، فكرش را هم نمی كرد روزی چنین النگوی زشت و نفرت انگیزی زینت بخش دستهای لطیف و كشیده اش گردد. دستهای كوچك ماهان را میان دستان سرد و بی رمقش پنهان ساخت. حـ ـلقه ی زیبای چشمانش لبریز آب شد و قطرات شور اشك با احساس دردی تلخ و جانكاه از آنها سرازیر شد. افكار پریشان، آینده ای مبهم را برایش به ترسیم می كشید. با صدای باز شدن در، نگاه سرد و بی فروغش به سمت چپ چرخید. مردی میان سال با قدی كوتاه و هیكلی چاق وارد دفتر شد.
با صدای سرفه ی كوتاه سروان دهقان غزاله سراسیمه از جای برخاست. سروان دهقان نگاهی اجمالی به او انداخت و گفت :
– بنشین.
غزاله با آشفتگی در حالی كه لحنی پر التماس داشت گفت :
– جناب سروان به خدا اون سیـ ـگارا مال من نیست.
غبغب دهقان پایین افتاد. براق شد و گفت :
– هر وقت سوال كردم حرف بزن.
سپس برگه ای از كشوی میزش بیرون آورد و روی میز گذاشت. تاریخ زد و سوال كرد.
– مشخصات شناسنامه ای ؟
– جناب سروان به خدا…
– حرف اضافه نباشه. گفتم مشخصات شناسنامه ای.
– غزاله هدایت. فرزند قاسم. شماره شناسنامه….. متولد كرمان و بیست و یك ساله.
سوال پشت سوال، سابقه داری؟ اعتیاد چی؟ همسرت چه كاره است؟ و … از سوی غزاله انكار بود و از سوی دهقان اصرار كه ” بهتره راست بگی”. دهقان گاهی هم یك دستی می زد.”ازت آزمایش می گیریما”. جمله آخر برای غزاله سنگین بود. برای همین با تندی گفت :
– به چه حقی به من تهمت می زنی؟ من نه معتادم نه اون مواد مال منه.
– این مشكل رو باید در دادگاه حل كنی. تا اینجا كه به من مربوط می شه سركار علیه با یه مقدار مواد اونم از نوع خیلی سنگینش دستگیر شدی. انشاا…. وقتی رفتی دادگاه مبارزه با مواد مخدر سیرجان بی گناهی خودت رو ثابت می كنی.
– پس اتوبـ ـوس چی میشه؟
– خودت رو زدی به خنگی یا واقعا اینقدر ساده ای؟ كسی اتوبـ ـوس رو به خاطر شما نگه نمی داره.
– یعنی چی؟ شما كه نمی حوای منو اینجا نگه داری.
– بجای اینكه روی دقیقه ها و ساعت ها حساب كنی. به ماه و سال فكر كن. شاید حبس ابد، شاید هم اعدام.
دانه های درشت عرق سر و روی غزاله را پوشاند. احساس رخوت بر وجودش مـ ـستولی شد. یاد منصور افتاد. چهره دوست داشتنی همسرش پشت مردمك چشمانش ظاهر شد. چقدر به دستهای مهربان او احتیاج داشت. اشكش فرو چكید و با التماس گفت :
– تو رو خدا رحم كنید. تو رو خدا … آبروم. تو رو خدا ….
دهقان به دفعات و تقریبا هر روز با این موارد برخورد نزدیك داشت. یاد گرفته بود به ظاهر افراد اطمینان نداشته باشد، حرف غزاله را برید و گفت :
– بهتره گوشی دستت باشه. جلوی من نه گریه می كنی، نه قسم آیه می خوری. حالا آروم بگیر و فقط تعریف كن ببینم این مواد رو از كی گرفتی و قراره به كی تحویل بدی.
– چه جوری باید بگم كه باور كنید. به پیر! به پیغمبر! به خدا! اینا مال من نیست.
سوالات دهقان با جوابهای سر بالای غزاله پایان یافت. برگه موقت بازجویی پر و توسط غزاله امضا شد.سپس دهقان دستوران لازم را به شمعی داد و سراغ اتوبـ ـوس و بقیه مسافرین رفت و دقایقی بعد با بازرسی كامل اتوبـ ـوس دستور حركت آن را صادر كرد.
غزاله از پشت پنجره كوچك بازداشتگاه شاهد خروج اتوبـ ـوس بود ، از این رو ترس به جانش افتاد و با وحشت داد و قال به راه انداخت. هیچیك از مسافرین صدای گریه اش را نشنیدند. مایوسانه بنای گریه را گذاشت. زار می زد و عجز و لابه می كرد. صدای او فقط پسرش را به وحشت انداخت. ماهان خیره به مادر، لب ورچید . یه بار ،دوبار، بالاخره بغضش تركید و بنای گریه را گذاشت.
غزاله با وجود غم و شرایطی كه در آن گرفتار بود ، نمی توانست از ماهان غفلت كند، از این رو احتیاج به ساك او داشت. به ناچار سر به پنجره كوچك چسبانید و با صدای خفه ای گفت: ” سرباز ” .خودش به زخمت صدایش را شنید، مجبور شد فشار بیشتری به حنجره اش وارد كند.”سرباز،سرباز” ، و وقتی جوابی نشنید تقریبا فریاد زد:
– آهای یكی پیدا نمی شه به داد من برسه.
سربازی كلاه بر سرش گذاست و رفت جلوی در و با ترشرویی گفت :
– چیه! قرارگاه رو گذاشتی رو سرت ! چه خبرته؟
– نمی بینی بچه ام داره گریه می كنه. بی انصاف این بچه دو ساعته شیر نخورده . باید پوشكش رو هم عوض كنم.
– ببینم چی میشه.
غزاله با نگاه او را دنبال كرد تا از نظرش محو شد. غزاله چشم به اطراف چرخاند . ظل آفتاب بود . گرمی هوا در رطوبتی كه لابه لای موهای ماهان نشسته بود خود را نشان می داد. لابه لای موهای بلوند كودكش انگشت كشید و به صورت او فوت كرد.
لحظاتی بعد با صدای باز شدن قفل و زنجیر بلند شد. شمعی بود، ساك ماهان را مقابل دیدگان او روی زمین نهاد.
غزاله بدنبال یافتن جای تمیزی برای پهن كردن تشكچه ماهان بود. این كانكس باریك و كثیف كه با یك تكه موكت قهوه ای سوراخ سوراخ مفروش شده بود كجا؛ آپارتمان كوچك و شیكش كجا ! تشكچه را جلوی پایش انداخت، پوشك ماهان را تعویض كرد و چون نای بغـ ـل كردن او را نداشت ، تشكچه را روی پاهایش كشید و با تكان پاها شروع به خواندن لالایی كرد. در حالیكه ذهنش درگیر مخمصه ای بود كه در آن گرفتار شده بود. فكر می كرد كه چطور بسته های سیـ ـگار سر از ساك ماهان در آورده است. توصیه های منصور چون لشكر زرهی بر صفحه مغزش رژه می رفت.
با احساس گرما گره روسری اش را باز كرد و پر آن را تكان داد تا شاید خنك شود،اما بی فایده بود ، به همین دلیل روسری اش را از سرش برداشت ، موهای گندمگونش را از اطراف گردنش جمع كرد و با كش بست. سپس نگاهی به چهره معصوم ماهان انداخت. ماهان گیج خواب و از گرما كلافه بود، دستهای كوچكش مدام چشمها و بینی اش را مالش می داد ، روسری را در هوا تكان داد . بادش گرم بود اما در برخورد با رطوبت ، بدن ماهان را خنك می كرد.
فصل 3
سعید چشم به سكوی شماره 17 داشت. انتظارش از حد معمول خارج شده بود و دلشوره و نگرانی او را وادار می كردكه پنهان از چشم مهناز، از دفتر تعاونی اخبار جدید كسب كند.
وقتی تاخیر اتوبـ ـوس به ساعت چهارم رسید، دیگر مهناز هم آرام و قرار نداشت. چشم های هر دوی آنها در جستجوی اتوبـ ـوس ولووی پرتقالی به هر سو می چرخید. مهناز كلافه سمت چپ و سعید عصبی، سمت راست قدم می زدند تا آنكه صدای زنگ تلفن همراه سعید را بهم ریخت. بار دومی بود كه منصور تماس می گرفت، از این رو دل نگران و سراسیمه بود و سراغ همسرش را گرفت و گفت :
– بچه ها رسیدن؟
– حقیقتش رو بخوای اتوبـ ـوس بین راه خراب شده.
– می دونستم از اولم نباید می ذاشتم تنهایی سفر كنه. تازه به هوای اتوبـ ـوس هم حساسیت داره. با بوی بنزین وگازوئیل حال تهوع پیدا می كنه.
سعید جز دلداری راهی نمی دید. احتیاج نبود به ذهنش فشار بیاورد. چند جمله سر هم كرد و حسابی اطمینان بخشید، سپس ارتباط را قطع كرد. مهناز با بیتابی پرسید :
– هان چی شد! چی می گفت؟
– بابا این برادر تو خیلی حساسه. هنوز هیچی نشده می گفت كاش اونو نفرستاده بودم. نمی دونم اله و بله.
– خدا كنه صحیح و سالم برسن. نباید برای آمدنش این همه اصرار می كردم.
– من از شما خواهر و برادر متعجبم! طوری حرف می زنید انگار طرف غزل خداحافظی رو خونده.
– زبونت رو گاز بگیر.
– ای بابا! خب شلوغش كردین دیگه.
– تو كه نمی دونی. منصور بدون غزاله آب نمی خوره. این پسره یه چیزی از عاشق هم اونور تره. اداره كه میره، روزی سه بار بهش زنگ می زنه و احوالش رو می پرسه. حالا اون رو تك و تنها فرستاده یه شهر دیگه، چه توقعی داری، هان؟
– بهتره به جای حرف زدن صلوات بفرستی. منصور كرمان چی كار می كنه؟ چرا همین جا توی شهر خودش زندگی نمی كنه؟
– منصور واسه خاطر غزاله انتقالی كرمان رو گرفت. مادر غزاله زیر بار ازدواجشون نمی رفت، منصور هم كه بدجوری گرفتار غزاله شده بود برای رسیدن به اون با تمام خواسته های مادرزنش موافقت كرد.
– خیلی دلم می خواد غزاله رو ببینم. دختری كه تونسته رو دست شیرازیها بلند بشه، باید خیلی خوشگل باشه.
– می دونی سعید! خداوند تمام محاسن رو یك جا به این دختر داده. قد بالابلند و رعنا، فكر كنم قدش 175 سانت باشه. زیبا و با شخصیت. از همه مهمتر یه قلب بزرگ و مهربون داره…. یادمه دفعه ی اول كه منصور راجع به اون با مامان حرف می زد، بهش عسل بانو لقب داد. وقتی دیدمش از تشبیه منصور خوشم اومد. غزاله واقعا مثل عسل بود، با چشمهای درشت عسلی و موهای تقریبا به همون رنگ و لبخند زیبایش درست مثل عسل، شیرین به نظر می رسید.
– پس آقا منصور حق داره اینقدر نگران باشه. آخه …
فریاد مهناز در حالیكه از جا می پرید حرف سعید را برید.
– سعید اونجا رو …. اتوبـ ـوس پرتقالی. فكر كنم خودش باشه.
مهناز مقابل درب اتوبـ ـوس چشم انتظار بود. سعید شانه به شانه او ایستاد. چند دقیقه بیشتر طول نكشید. كلیه مسافرین پیاده شدند و اتوبـ ـوس كاملا تخلیه شد. سعید و مهناز با نگاه های متعجب چشم در چشم یكدیگر دوختند، اما سعید خیلی زود به خود آمد و پا در ركاب گذاشت. ابتدا سر چرخاند سمت سالن، خالی بود. چشمش افتاد به راننده كه پشت فرمان نشسته بود با سلام و خسته نباشید پرسید :
– اتوبـ ـوس كرمانه؟
– بله.
– اتوبـ ـوس دیگه ای هم از همین تعاونی در راه هست؟
– اتوبـ ـوس كه زیاد میاد ولی برای ساعت 7 از این تعاونی همین یه دستگاه.
– می دونی حاج آقا نشونی اتوبـ ـوس درسته ولی مسافر ما بین مسافراتون نیست.
– اسم مسافرتون چی بود.
– هدایت. خانم هدایت.
– همون مسافر پر دردسری كه از دقیقه ی اول برامون دردسر درست كرد؟
– منظورتون چیه؟
– اول بسم ا…. خودش رو به موش مردگی زد. بعد هم اتوبـ ـوس رو نگه داشت و رفت پایین. آخر سر معلوم شد این اداها از ترس بوده و طرف خلافكارو قاچاقچی.
حرف حسن آقا مثل پتك بر سر مهناز فرود آمد، بنابراین عصبانی شد و با تندی گفت :
– حرف دهنتو بفهم خلافكار جد و آبادته.
– حیف كه زنی و الا بهت می گفتم.
سعید هاج و واج مانده بودكه با سرو صدای مهناز به خود آمد و بلافاصله با تحكم او را وادار به سكوت كرد، سپس رو به راننده كرد و پرسید :
– معذرت می خوام. خانمم شوكه شده. شما ببخشید …. تو رو خدا بیشتر توضیح بدین.
– این خانم هدایت با یه بچه شیرخوره مسافر ما بود. چون حال و روز درست و حسابی نداشت بازرسی مواد مخدر بهش گیر داد. می دونی كه هفته مبارزه با مواد مخدره! با ساك و بچه بردنش پایین و بین وسایلش هروئین پیدا كردن بعدشم بردنش بازداشتگاه . همین ….بیشتر از این چیزی نمی دونم.
– شما مطمئنی ازش هروئین گرفتن.
– بله، البته.
– كجا! كجا دستگیر شد؟
– پاسگاه ….
مهناز رنگ به رو نداشت، پشیمانی در چشمان سیاهش موج می زد، بهت زده پرسید :
– حالا چی میشه؟
– از من می پرسی. و از پله ها پایین رفت و پرسید :
– غزاله چه جور زنی ست؟
– دیوونه شدی؟ فكرای احمقانه نكن.
– آدمیزاده دیگه.
– من به سر غزاله قسم می خورم. اون خیلی پاكه. خدا می دونه چه اتفاقی افتاده!
– باید منصور در جریان قرار بگیره. تا دیر نشده شاید بتونه كاری بكنه.
– می ترسم سعید. منصور طاقتش رو نداره.
– چاره ای نیست نباید وقت رو هدر بدیم…. بهتره هر چه زودتر منصور و خانواده غزاله در جریان قرار بگیرن. پمپ بنزین شلوغ بود ولی چاره ای نداشت، بیست دقیقه معطلی به ماندن در بین راه می ارزید و در این فاصله كفر منصور در آمده بود و به زمین و زمان فحش و ناسزا می داد. هادی نیز تحت تاثیر رفتارهای منصور عجول و سراسیمه بود، به خواهرش غزاله می اندیشید كه حواسش پرت شد و باك پر شد و بنزین سر ریز كرد و پاچه ی شلوارش را آغشته نمود. پشت فرمان كه نشست چنان بر پدال گاز فشرد كه گویی پایش هر لحظه از كاربراتور بیرون خواهد زد. هادی سرد و ساكت اما با سرعت می راند. وقتی به پاسگاه… رسید هوا كاملا تاریك شده بود.
سرباز وظیفه اعتمادی پست دژبانی را بر عهده داشت. خبر دستگیری غزاله را تایید كرد. سپس یكی از سربازان محوطه به نام پرتوی را صدا زد. پرتوی دوان دوان جلو آمد. بچه آبادان با لهجه شیرینش گفت :
– ها ولك…. هوار می كشی؟
– به جناب سروان بگو بستگان هدایت می خوان بچه رو ببرن.
سرباز جوان اجازه ورود خواست و به احترام دهقان پا جفت كرد و گفت :
– قربان بستگان هدایت.
نگاه دقیق و عمیق دهقان به بررسی دو مرد جوان پرداخت. منصور سراسیمه بود، نمی دانست چگونه رشته كلام را بدست گیرد، از این رو آشفته و پریشان روی میز سروان خم شد و به تندی گفت :
– شما همسر من رو اشتباهی گرفتین.
مراقب رفتارت باش. در ضمن درست و غلطش توی دادگاه معلوم میشه. خانم جنابعالی با هروئین جاسازی شده در پاكتهای سیـ ـگار دستگیر شده. مامورین ما پاكتها رو از داخل ساك بچه بیرون آوردن.
كلمه هروئین كه از دهان دهقان خارج شد، رنگ هادی مثل گچ سفید شد. در حالیكه سعی داشت تعادل خود را حفظ كند، به دیوار پشت سرش تكیه داد و گفت :
– قطعا كسی اونا رو توی ساكش گذاشته. شما از دیگران هم بازجویی كردین؟
– نمی خواد یاد من بدی چیكار كنم. در ضمن من موظف نیستم به شما جواب بدم. اگه اینجایید به خاطر اون بچه ی طفل معصومه.
– پس محض رضای خدا بچم رو از اون دخمه در بیارید.
– گفتی چه نسبتی با بچه داری؟
– پدرش هستم.
– با پرتوی برو. اگه هدایت تاییدت كرد و رضایت داد، بچه رو تحویلت می دم. مراقب باش به بازداشتگاه نزدیك نشی.
پرتوی پا جفت كرد و بلافاصله با منصور خارج شد. هادی نیز به قصد خروج به دنبال آن دو به راه افتاد، اما دهقان مانع شد و گفت:
– فقط یك نفر.
پرتوی در تاریكی نسبی به اتاقك كانكس نزدیك شد و غزاله را به نام خواند. غزاله تكانی به بدن خرد و خسته خود داد و به زحمت برخاست و به پنجره كوچك سلول خود نزدیك شد. پرتوی با انگشت به منصور اشاره كرد و گفت :
– اون آقا رو می شناسی؟
نگاه غزاله در امتداد انگشت پرتوی به منصور افتاد. غم و شادی همزمان مهمان چشمان زیباش شد. اشك ریزان فریاد زد “منصور”. فریاد غزاله، منصور را بی اراده كرد، چنان كه به سمت او شروع به دویدن نمود :
– چی شده غزاله! چه بلایی سر خودت آوردی؟
– تورو خدا نجاتم بده منصور.
پرتوی كه غافلگیر شده بود، به محض نزدیك شدن منصور، جلو رفت و در حالیكه مانع او می شد گفت :
– همین الان بر می گردی توی دفتر. مثل بچه آدم سرت رو بنداز پایین و برو.
پرتوی با اطمینان از دور شدن منصور رو به غزاله كرد و گفت :
– شوهرت می خواد بچه رو ببره. تو رضایت داری؟
– آره. بچه ام توی این جهنم از بین می ره…. خدا خیرت بده. ببر تحویلش بده.
اما لحظه تحویل كودك، تردید داشت. مادر بود و نمی خواست به سادگی از فرزند خردسال خود دل بكند. با بـ ـوسه های پیاپی اشك می ریخت كه پرتوی در پی انتظاری طولانی، حوصله سر رفته گفت :
– استخاره می كنی؟ اونو بده به من دیگه.
امید از دل غزاله سفر كرد. با احساسی به تلخی زهر آخرین بـ ـوسه را از گونه فرزند گرفت و او را به آغـ ـوش پرتوی سپرد. در آن لحظه گریه تنها سلاحش بود.
به محض ورود پرتوی به دفتر دهقان ، منصور و هادی پیش رفتند . منصور لبریز از عشق و دل نگران، فرزند را به آغـ ـوش كشید. هادی با لمس دستهای كوچك ماهان، كمی آرام گرفت.
دهقان پوشه قرمز رنگی از كشوی میزش خارج كرد و گفت:
– باید در قبال تحویل بچه، رسید بدی .
منصور كلافه و عصبی ماهان را به آغـ ـوش هادی سپرد .هادی در حالیكه بی صدا اشك می ریخت، خواهرزاده اش را به آغـ ـوش كشید و در جستجوی نشانی از خواهر بویید. منصور رسید ماهان را انگشت زد و امضا كرد. دهقان رسید را لای پرونده غزاله گذاشت و گفت:
– هرچه سریع تر این جا را ترك كنید.
– ولی همسرم چی میشه ؟
– امشب كه كاری از كسی ساخته نیست. فردا برید دادگاه انقلاب . اونجا می تونید پیگیر جریان دادرسی باشید… فعلا برید.
دیگر ماندن و التماس فایده نداشت تا همین جا هم دهقان محبت بیش از اندازه ای كرده بود، از این رو بدون كلامی، به اتفاق یكدیگر پاسگاه را ترك كردند. ماهان سر به سیـ ـنه پدر ، بدون آنكه بداند در اطرافش چه می گذرد ، در خواب ناز بود.
هادی دنده ای به پراید داد و دور زد و در سمت دیگر جاده در محور كرمان متوقف شد.نگاهش به تاریك روشن محوطه پاسگاه بود، با دلی اندوهگین گفت :
– منصور
– هوم
– غزاله رو دیدی ؟
– كاش می مردم و غزاله رو اونجا نمی دیدم. نمی دونی چیكار كرد . صدای ناله هاش تو گوشمه .
اشك هادی روی گونه اش سر خورد ، گفت :
– طفلك خواهرم… تا حالا اینجور جاها رو ندیده بود ، چه برسه گرفتارش بشه .
– حالا چیكار كنیم؟
– فعلا به كسی چیزی نمی گیم تا ببینیم چی میشه. خدا خودش بزرگه، شاید تا صبح فرجی پیدا شد و بی گناهیش ثابت شد.
– خدا كنه.
باز رنگ غم هاله ای تیره دور چشمان هادی كشید ، پرسید:
– بازداشتگاه غزاله كجا بود ؟
– انتهای محوطه ، پشت ساختمون اصلی یه كانكسه … غزاله اونجاست.
هادی میان بغضش زمزمه كرد: ” بمیرم الهی ” ولی نتوانست خودداری كند و بنای گریه را گذاشت . منصور هم مترصد فرصت با هق هق هادی زار زد. لحظاتی نگذشت كه صدای برخورد انگشتانی به شیشه اتومبیل آن ها را متوجه خود كرد.
هادی شیشه را پایین كشید و اشكهای مردانه اش را پاك كرد. به افسری كه مقابلش بود سلام كرد و پرسید:
بله جناب سروان مشكلی پیش اومده؟
نگاه افسر جوان غم را در دیدگان اشكبار آن دو دید ، از این رو با ملایمت گفت :
– اینجا توقف ممنوعه… لطفا حركت كنید.
فصل 4
شب بدی را گذراند. شبی كه تلخی آن هزار بار تلخ تر از نوشیدن زهر بود. دوری از فرزند و افكار پریشان او را وادار ساخت تا دمیدن سپیده صبح و طلوع آفتاب چشم به پنجره كوچك زندان موقتش بدوزد.
فكر می كرد خدا را فقط می تواند بالای سرش در پهنای آسمان پر ستاره ببیند، از ورای پنجره چشم به تك ستاره درخشان آسمان شب دوخت و با پروردگار به راز و نیاز پرداخت.
او بیش از ناامیدی، حیران و سرگشته بود. چنان غافلگیر شده بود كه به هیچ عنوان قادر به موقعیت خطیرش نبود.بیشتر حال بیمار تب داری را داشت كه در انتظار ویزیت پزشك معالجش به سر می برد . بالاخره ساعت 7 صبح این انتظار طولانی به سر رسید و پرتوی و شمعی بار دیگر به سراغش رفتند . شمعی خشك و بی انعطاف نشان می داد ، دستبند نفرت انگیز آهنی را بالا آورد و به مچش قفل كرد . احساس حقارت غزاله را سر به زیر ساخت. بی كلام به دنبال شمعی به راه افتاد و آرام و مغموم داخل اتومبیل نشست.
ساعتی بعد در راهروی دادگاه انقلاب ، در انتظار ورود به دفتر قاضی و صدور رای از جانب او ، در التهاب بود .
روی نیمكت فلزی احساس راحتی نمی كرد و مدام جابه جا می شد در حالیكه گونه هایش از شرم نگاه های كنجكاو هر لحظه گلگون تر می شد و جرئت سر بالا كردن را نداشت.
وقتی منشی دفتر قاضی سهرابی اجازه ورود داد ، قلب غزاله گویی از سیـ ـنه بیرون زد، لرزان و مضطرب به دنبال شمعی وارد دفتر قاضی شد.مرد میانسال با چهره جدی و خشك ، نگاهی اجمالی به غزاله انداخت و با افسوس سر تكان داد. سپس پرونده ای را كه شمعی مقابلش نهاده بود ورق زد. پس از مدت كوتاهی پرسید :
– خب… چی داشتی ؟چقدری بود ؟ و قرار بود كجا ببری ؟
غزاله از ترس و اضطراب لبریز شده بود با شنیدن سوالات كوتاه و طعنه دار قاضی بغض كرد، اما قبل از هرگونه جوابی بغضش تركید و گریه سرداد.
قضاوت كاری است سخت و دشوار ، امری كه باید عاری از احساسات باشد . شاید قاضی سهرابی به حال غزاله دل می سوزاند ، با این وجود نمی توانست ظاهر معصوم و آراسته او را ملاك قضاوت خود قرار دهد ، از این رو به دلیل حساسیت شغلی ، قیافه خشك و جدی اش را به اخمی آمیخته كرد و گفت :
– برای من ادا در نیار … سوال می كنم ، جواب بده .
– به خدا من از هیچ چیز خبر ندارم . اشتباه شده. من بی گناهم جناب قاضی .
– طبق گزارش پاسگاه جرم شما خیلی سنگینه . حمل هروئین می دونی یعنی چی ؟
– من تا حالا هروئین ندیدم . باور كنید راست می گم.
سهرابی در چهره غزاله دقیق شد و گفت :
– به قیافه ات كه نمی خوره معتاد باشی. شوهرت چی! شوهرت اهل دوده ؟
– شوهرم ؟! … منصور از سیـ ـگار هم بدش میاد.
– خب شاید اینا رو سوغاتی فرستاده برای فك و فامیلش!
– نمی دونم كه این بسته ها چطور سر از ساك من درآورده ،ولی خوب می دونم كه كار منصور نیست.
– به هر حال این مواد بین وسایل شما پیدا شده و باید جوابگو باشی .
– وقتی هیچی نمی دونم، چطور باید جوابگو باشم.
– اینجا كوچه بن بسته . یا اعتراف می كنی یا تشریف می بری ستاد مبارزه با مواد مخدر .
غزاله نا امید گفت :
– یعنی شما حرف من رو قبول نداری . به خدا! به قران مجید ! به روح رسول الله ! من هیچی از اون مواد نمی دونم.
– قسم نخور دختر .اگه می خوای به جای اعتراف یكریز قسم بخوری ، همین الان برو بیرون.
تهدید سهرابی به گوش غزاله نرفت ، بالاخره هم با گریه و التماس ، قاضی را وادار به صدور دستور كرد.
– بهتره بری ستاد مبارزه با مواد مخدر، اگه عاقل باشی خودت رو توی دردسر نمی اندازی.
كار شمعی دیگر تمام شده بود. غزاله را تحویل دادسرا داد و به اتفاق پرتوی راهی پاسگاه شد. غزاله تنها ماند. پر اضطراب تر و پریشان تر از دقایق قبل به دیوار پشت سرش چسبید. مردمك چشمانش با وحشت به هر سو چرخ خورد تا در موج نگاه دو چشم تیره خیره ماند.
سرگرد كیان زادمهر گامی به او نزدیك شد و پرسید :
– هدایت تویی؟
– بله.
– جرمت؟
– هیچی.
لبخند زادمهر، پوزخندی تمسخر آمیز بود. بدون كلامی اضافه، از غزاله فاصله گرفت و وارد دفتر اجرای احكام شد.
دقایقی بعد زنی میانسال به نام كاشفی، غزاله را به همراه سه متهمه دیگر برای انتقال به ستاد مبارزه با مواد مخدر به محوطه دادگاه انقلاب منتقل كرد
وانتی آبی رنگ با سقف كوتاه نرده ای، در برابر دیدگان غزاله نمایان شد. پنج مرد كه از نظر غزاله گردن كلفت و قلچماق به نظر می رسیدند و سه زن كه محلی می نمودند داخل وانت به یكدیگر دستبند شده و در حالی به دلیل سقف كوتاه وانت به سمت پایین خم شده بود به سختی اطرافشان را می پاییدند.
رعب و وحشت بار دیگر بر وجودش مـ ـستولی شد. در حالیكه معجونی از ترس و شرم، سرگشتگی و ندامت، چاشنی این سفر شوم بود از وانت پیاده شد و به دنبال متهمین دیگر قدم به ساختمان ستاد مبارزه با مواد مخدر گذاشت. سلیمی از مامورین زن ستاد، متهمه ها رو تحویل گرفت و آنها را به بازداشتگاه انتقال داد.
غزاله در بدو ورود در سكوتی پر اندوه در گوشه ای كز كرد. نگاه هراسان بی اراده به اطراف چرخ خورد، اتاقی كثیف با زیر اندازی محقر و دیوارهایی با نوشته های مخدوش.
زن جوانی كه گیسوانش را به رنگ زرد در آورده بود، با سرو صدا آدامس می جوید و با ناخنهای بلندش هر چند دقیقه یكبار آدامس را بیرون می كشید و دور انگشت می چرخاند و مجددا به دهان می گذاشت . غزاله چندشی كرد و نگاهش را از او گرفت سه نفری كه به همراه او از دادگاه به آنجا منتقل شده بودند، با صدای بلند جرو بحث می كردند. هر كدام به دیگری می گفت تو گردن بگیر ما بیرون بریم دنبال آزادیت هستیم. ولی هر یك بهانه ای می آورد و از زیر آن شانه خالی می كرد. بالاخره هم كار بیخ پیدا كرد و به مشاجره لفظی كشیده شد. جملات زشت و ركیكی كه بین آنها رد و بدل می شد غزاله را برافروخته و عصبانی كرد. نگاهی از سر خشم و نفرت انداخت و فریاد زد :
– بسه دیگه … خجالت بكشید.
نگاه متعجب جمع به او دوخته شد. یكی از مخاطبین كه فرشته نام داشت در چشم او براق شد و گفت :
– چته سلیطه! چرا هوار می كشی؟
– ادب داشته باش خانم.
شلیك خنده بلند شد و غزاله عصبانی تر فریاد زد :
– چیه؟ رو آب بخندین.
– پرو بازی از خودت در نیار… اگه بخوای زر زیادی بزنی دخلت رو میارم.
با تهدید او غزاله جری شد و از جای برخاست. فرشته مجبور شد برای نگاه كردن در چشمان او سرش را بالا بیاورد، اما از قد و بالای بلند غزاله ترسی به دل خود راه نداد و گفت :
– بگیر بشین. بذ باد بیاد.
غزاله با گفتن خفه بی اراده دست به شانه فرشته گذاشت و او را هل داد. فرشته سكندری خورد و نقش بر زمین شد. در یك لحظه درگیری آغاز و آن دو با یكدیگر گلاویز شدند. غزاله به محض شنیدن یكی دو فحش ركیك شرمسار و نادم از درگیری عقب نشینی كرد، اما فرشته گیسوان او را در چنگ داشت و همچنان تهدید می كرد. با فریاد غزاله سلیمی وارد بازداشتگاه شد و با صدایی شبیه فریاد همه را مخاطب قرار داد و گفت :
– ساكت. اینجا چه خبره!؟
با فریاد سلیمی دست فرشته شل شد و گیسوان غزاله را رها كرد. غزاله در حالیكه روسری اش را جلو می كشید با نگاهی مملو از التماس گفت :
– تورو خدا من رو از دست اینا نجات بدین .
– یه بار دیگه صداتون بلند شه می دونم چیكار كنم. حالا همگی خفه.
غزاله سر به زیر انداخت و اعتراض نكرد. سلیمی چشم غره ای به آن دو رفت و با غیظ از بازداشتگاه خارج شد.
غزاله بار دیگر در گوشه ای كز كرد. حوادث 24 ساعت گذشته در ذهنش به رقص آمده بود. در افكار خود غوطه ور بود كه احساس كرد سیـ ـنه اش تیر می كشد به این حس به ناگاه به یاد ماهان سراسیمه از جای جست در جستجوی فرزند به هر سو نظر كرد. برای لحظه ای فكر كرد ماهان را جا گذاشته است. با پریشانی فریاد زد :
– ماهان! ماهان كو؟ بچم كجاشت؟
قدسی با ناخنها بلندش چنگی در گیسوان زردش زد و گفت :
– من چه میدونم … بچه مال توست، سراغش رو از من میگری؟
– سیـ ـنه ام رگ كرده … حتما ماهان گرسنه است.
– خوبه والا … معلوم كه این كاره ای… خودت رو زدی به موش مردگی كه برات دل بسوزونن …. حكما توقع داری تا یكی ، دو ساعت دیگه واسه خاطر آق پسرت تشریف ببری خونه …. نه جونم اینجا از این خبرا نیست. نه كولی بازی در بیار نه دیوونه بازی … حالا بگیر بتمرگ.
غزاله به خود آمد و با حزن واندوه به سمت در بسته ی زندان موقتش گام بداشت، پیشانی اش را به در چسباند، قطرات ریز اشك پهنای صورت را خیس كرد و او را كم كم به زانو در آورد.
چشمان درست و براقش را به سقف دوخت و با خود زمزمه كرد ” تو كجایی خدا! از دیروز تا حالا ندیدمت… شایدم تو منو ندیدی … خدایا! منم، غزاله …. باهام قهری!؟ ولی من كه كاری نكردم . اگز هم گناهی مرتكب شدم، سزاوار یه همچین مكافات سنگینی نیستم . خدایا تو رو به آبروی زهرا قسم میدم راضی نشو آبروم بریزه. تا همین جا بسه خدا. كمكم كن. كمكم كن از این مخمصه نجات پیدا كنم.”
غزاله در حال نجوا با خدای خود بود كه صدای باز شدن قفل و زنجیر او را وادار كرد سراسیمه از پشت در عقب برود و مضطرب در گوشه ای بایستد. سلیمی قدمی به داخل گذاشت، نگاهش روی غزاله ثابت ماند و گفت :
– بیا بیرون.
بار دیگر دلهره و تشویش مهمان دل كوچك او شد. با قدهای لرزان و رنگ و روی پریده روسری اش را كاملا جلو كشید و به دنبال سلیمی به راه افتاد. سلیمی در اتاقی را باز كرد و او بدون چون و چرا وارد شد. سلیمی گفت :
– همیجا بشین تا جناب سروان بیاد.
غزاله روی صندلی نشست فكر رویارویی با افسر بازپرس ذهنش را آشفته می ساخت. با احساس رخوت میز را تكیه گاه آرنجش قرار داد و صورت را میان دو دست پنهان كرد. در این موقع صدای مردانه ای بیرون از اتاق پیچید و متعاقب آن در باز شد. از ترس آب دهان را قورت داد و سراسیمه از جای برخاست. سلام، بی اراده و با ترس از زبانش گریخت. حق دوست سلام او را با تكان سر پاسخ داد و به سردی گفت :
– بشین.
حق دوست نگاه اجمالی به غزاله انداخت و در حالیكه پوشه را باز می كرد گفت :
– بهت نمیاد اهل اینجور برنامه ها باشی.
– حق با شماست. به خدا من اهل اینكارا نیستم. حتی روحم از اون بسته ها خبر نداره. تورو خدا حرفم رو باور كنید.
– قسم نخور. فقط به سوالای من جواب بده.
– چشم.
– ببین اگه دفعه ی اولته بهتره اعتراف كنی….به نفعته من هم قول میدم كمكت كنم.
– شما هم حرفهای من رو باور نكردی؟ من راستش رو گفتم.
– فكر می كنی در طول روز با چند نفر امثال تو برخورد می كنم.اگه قرار باشه هر كس با یه قسم از اتهام مبرا بشه كه دیگه احتیاجی به دادگاه و قانون نیست.
– ولی من به شما حقیقت رو گفتم . من واقعا هیچی نمی دونم.
– صبر و حوصله من اندازه داره. بهتره از ملاطفتم سوء استفاده نكنی. حالا هم بدون حاشیه رفتن برو سر اصل مطلب.
– اصل مطلبی وجود نداره. من یه مسافرم كه بیخود و بی جهت گرفتار شدم.
– نخیر ! مثل اینكه اگه به سركار خانم رو بدم یه چیزی هم بدهكار میشم.
غزاله برآشفته صدایش را بلند كرد :
– شما خیلی راحت با آبرو حیثیت مردم بازی می كنید. اصلا متوجه اید با من چه كردید.
حق دوست با عصبانیت صندلی زیر پایش را كنار كشید و مشتی به روی میز كوبید. غزاله حساب كار دستش آمد و حسابی خود را جمع و جور كرد، سپس حق دوست لحنش را به خشونت آمیخته كرد و گفت :
– دفعه آخرت باشه كه صدات رو بالا می بری . یادت نره تو یه متهمی و من هم افسر بازپرس . پس من سوال می كنم، تو جواب ی دی. نه كمتر ، نه بیشتر.
اشك در چشمان درشت و براق غزاله خانه كرد .در تله ای گیر افتاده بود كه نه راه پیش داشت و نه راه پس . به تلخی بغضش را فرو خورد و جلوی ریزش اشكهایش را گرفت. حق دوست به سردی سوالات دیگری مطرح كرد ولی غزاله هیچ جوابی برای آن ها نداشت. تنها چیزی كه عاید سروان شد ” نمی دونم و خبر ندارم ” و یا كلماتی از این قبیل بود .
مقابل درب بزرگ آهنی معدودی زن و مرد مـ ـستاصل و نگران به محض دیدن مامورین ستاد جلو می دویدند و جویای چند و چون مراحل بازجویی بستگان خود می شدند. آن روز به محض خروج سرگرد زادمهر ، منصور و هادی جلو دویدند و جویای احوال غزاله و چگونگی روند بازجویی شدند ، زادمهر با سردی اظهار بی اطلاعی كرد و بی تفاوت، گویی گوش ناشنوایی دارد ، پشت فرمان نشت و اتومبیلش را در دنده قرار داد ، اما قبل از آنكه كلاچ را رها كند حق دوست با عجله به او نزدیك شد و گفت :
– آآ…گیرت انداختم. كجا داداش ؟
– اگه اجازه بفرمایید ! خونه.
– چند لحظه صبر كن الان می یام.
حق دوست پس از صحبتی كوتاه با نگهبان ورودی ستاد به سرعت در صندلی جلو جای گرفت و گفت :
– قربونت سر راه یه سر بریم دادگاه یه كار كوچكی دارم. بعد راه می افتیم طرف كرمان كه شما هم زودتر بری پیش حاج خانمت.
– ببینم علی جون ما چیكار كنیم كه حضرت عالی دست از سر كچل ما برداری .
– خیلی هم دلت بخواد. بد كردم از تنهایی درت آوردم.
– بابا ما چاكرتیم.
– چوب كاری می فرمایید كیان جان . ما مخلصیم یه چیزی هم اون ور تر .
تا رسیدن به دادگاه زمان را به شوخی و خنده گذراندند و بعد از انجام كار حق دوست به سرعت راهی كرمان شدند.
سرگرد زادمهر كرمانی بود و در همان شهر سكونت داشت در حالی كه از شش روز نوبت كاری اش ، سه روز را در ستاد مبارزه با مواد مخدر كرمان و سه روز دیگر را در ستاد مبارزه با مواد مخدر سیرجان مشغول به كار بود.
در راه زادمهر با كنجكاوی سراغ غزاله را گرفت و گفت :
– راستی علی جون با هدایت چیكار كردی ؟ خانواده اش امروز سراغش رو از من می گرفتن… این جور كه آقای سهرابی میگفت جرمش سنگینه.
– آه ولی فكر نكنم بشه ازش اعتراف گرفت.
– حرفه ایه ؟
– نمی دونم. بهش نمی یاد .خیلی گریه می كنه و مدام قسم می خوره.
– كجا دستگیر شده ؟ وسیله شخصی داشته ؟
– نه بابا …. مسافر اتوبـ ـوس بوده . این طور كه خودش میگه حال و روز خوشی نداشته و هوا زده شده بود و متوجه اطرافش نبوده.
– احتمال داره كسی بسته ها رو توی ساكش گذاشته باشه ؟
– بعید نیست.
– حربه بازجوییت چی بوده ؟
– سعی كردم آروم باشم و با حوصله .
– دفعه دیگه بترسونش . هر چه زودتر اعتراف كنه بهتره.
– نمی دونم. فقط خدا كنه گیجم نكه .
– نظر خودت چیه ؟ چی فكر می كنی ؟
– چی بگم به من بود می گفتم همین حالا بره خونش، اما تمام این سالها یاد گرفتم به ظاهر كسی اطمینان نكنم
– می بینی تو رو خدا ، شانس من رو . مثلا عروسیمه ولی همه عزادارند.
سعید كه بطور مداوم در لبخندها و ژستهای دروغین خود ملاحظه مهناز را می كرد، در آن لحظه تمام ناراحتی و خشمش را فرو خورد، اما كلافه و بی حوصله بود . از این رو برای فرار از جو به وجود آمده ، بلند شد و گفت :
– من باید به چند جا سر بزنم. اگه كاری ندارید با اجازه شما آقا محمود ، خداحافظ.
محمود روزنامه اش را به كناری پرتاب كرد و گفت :
– آقا سعید بمون باهات كار دارم پسرم .چیزی به تاریخ عروسی نمونده . بهتره فكرامون رو روی هم بریزیم ببینیم چه كار میشه كرد.
– ولی محمود آقا اگه غزاله خانم آزاد نشه كه نمیشه عروسی رو برگزار كرد.
– مراسم رو نمی شه بهم زد ، باید ….
مهناز به میان حرف پدر دوید و گفت :
– جواب منصور و چی بدم بابا ! منصور از ما انتظار داره .
– منصور خودش موقعیت شما رو می دونه . اگه عاقل باشه توقعی نمی كنه.
سعید با صدای خفه ای گفت :
– حق با مهنازه. من برای آقا منصور احترام زیادی قائلم . نمی خوام كاری كنم كه نتونم توی چشماش نگاه كنم.
شوكت كه تا آن لحظه خیلی صبوری كرده بود از كوره در رفت و با عصبانیت گفت :
– گند بزنن این پسره رو . چقدر بهش گفتم مادر! این دختر لقمه ما نیست ، گفتم گول ظاهر فریباش رو نخور ، به گوشش نرفت كه نرفت . آخه ما رو چه به كرمان … اگه از همین خراب شده خودمون زن می گرفت ، الان این آبروریزی پیش نمی اومد.
محمود با ابروان در هم كشیده شده گفت :
– حالا وقت این حرفها نیست. این اتفاق ممكن بود برای هر كدوم از ما پیش بیاد.
– برای ما !؟ … توی طایفه به این بزرگی ، برای كدوم یكیشون همچین اتفاقی افتاده ؟ از ساك كدوم یكیشون هروئین بیرون آورده اند؟
– خب برای اونا هم پیش نیومده بود . بخت كه برگرده فالوده دندون می شكنه … تازه با اصرارهای تو و دخترت اون طفل معصوم گرفتار این مصیبت شد .
– حالا دیگه بنداز گردن ما
– بی تقصیر هم نیستی.
– تو … تو از اولشم طرف غزاله رو داشتی. نمی دونم چی به خوردت داده كه این طور هواش رو داری … به جون تو، كرمونیا عادت دارن آدم رو چیز خور كنن.
این بار محمود براق شد ، بدون توجه به نگاههای متعجب سعید و شرم مهناز گفت :
– زن خجالت بكش … دیگه داری حوصله ام رو سر می بری به جای این چرندیات فكر چاره باش .
شوكت پس از مكث كوتاهی با لحنی كه نشان از دلخوری اش داشت گفت :
– حالا به قول تو مراسم عروسی رو هم برگزار كنیم . جواب مردم رو چی بدیم ؟ نمیگن كو پسر یكی یك دونه اش … نمیگن كو عروسش ، نوه اش كجاست .
– تا روز مراسم ده دوازده روز مونده. خدا رو چه دیدی! شاید غزاله از این دردسر نجات پیدا كرد.
– بچه گول می زنی. منصور می گفت از ساكش هروئین درآورده اند ! اگه اعدامش نكنند، شانس آورده ایم. اون وقت جنابعالی فكر آزادی چند روزه ای.
دردی جانكاه در قفسه سیـ ـنه محمود پیچید و او را وادار كرد تا به روی سیـ ـنه اش خم شود. حدقه چشمش كم كم نمناك شد و در حالی كه غمی سنگین در خود احساس می كرد ، به قطرات اشك اجازه داد تا از چشمها سرازیر شوند.
مهناز با مشاهده چهره منقبض و رنگ باخته پدر، سراسیمه جلو رفت و گفت :
– چی شد بابا ؟!
– چیزی نیست دخترم. یك لحظه نفسم بند اومد.
– بریم دكتر ؟
– نه عزیز بابا … خودت رو ناراحت نكن چیزی نیست.
– به خاطر من خودتون رو اذیت نكنید آقاجون … اگه زبونم لال برای شما اتفاقی بیفته من خودم رو می كشم.
– بس كن دختر … چرا بیخودی شلوغش می كنی . من حالم خوبه. شما برید دنبال كارهای عروسی… من هم مغازه رو سروسامان میدم. اگه خدا بخواد ظرف یكی دو روز آینده یه سری میرم كرمان ببینم چه خبره.
بالاخره مژگان به حرف آمد و گفت :
– آره بابا ، فكر خوبیه. تو رو خدا خودتون برید و سر از ماجرا در بیارید.
شوكت علاقه ای به غزاله نداشت و همیشه سعی می كرد برای سركوفت او دنبال سوژه جدیدی بگردد. در تایید حرف مژگان گفت:
– مژگان درست میگه. زودتر برید . حداقل تكلیف منصور هم زود تر معلوم میشه.
– چه تكلیفی ؟!
– نكنه انتظار داری منصور زیر پاش علف سبز بشه تا غزاله از زندان آزاد بشه…. میفهمی زندان !
محمود حسابی عصبانی شد و با حالتی كه شوكت هیچ انتظار آن را نداشت فریاد زد.
– دهنت رو ببند. خجالت نمی كشی . هنوز كه چیزی معلوم نیست … به جای غصه خوردن و نذر و نیاز برای عروست ، دنبال تكلیف پسرتی … واقعا كه شرم داره زن ! خدا می دونه كه اون دختر طفل معصوم الان چه حالی داره … درست دو روزه كه بچه اش رو ندیده . می دونی یعنی چی ؟تو خودت مادری، نه ! … فكر كنم می دونی چی می گم.
شوكت انتظار درشتی از جانب محمود ، آن هم در مقابل دامادش را نداشت. با چشمان نمناك جمع را ترك كرد و به اتاقش پناه برد.
دختران برای دلداری مادر به اتاق رفتند . محمود هم كه از تندروی خود كلافه و پریشان بود در حالیكه از اتاق خارج می شد ، گفت :
– شما هم با من میای سعید خان ؟
چند روز بعد محمود در حالیكه دعا می كرد ایكاش آنقدر پاسبك و خوش قدم باشد كه به محض ورودش خبر آزادی عروسش را بشنود ، راهی كرمان شد . اما آنطور كه از جوانب امر بر می آمد ، اوضاع غزاله مناسب نبود، او نه تنها آزاد نمی شد بلكه تقریبا آماده اعزام به زندان بود.
طی یك هفته از دستگیری غزاله ، تمام تلاش های منصور برای ملاقات بی نتیجه مانده و موفق به دیدار همسرش نگردیده بود.
كار هر روزه منصور این بود كه از صبح علی الطلوع به سیرجان برود و مقابل ستاد قدم بزند و چشم به در بسته آن بدوزد و هر از گاهی كه احیانا در باز می شد ، جلو بدود و جویای احوال غزاله و نتیجه پرونده او گردد. در این بین تعدادی از سربازان به حال او دل می سوزاندند و از اوضاع و احوال غزاله به او اطلاعاتی می دادند. ضمن انكه مواد غذایی مورد نیاز غزاله را نیز به او می رساندند.
محمود در بدو ورود به كرمان ، یكراست به ستاد مبارزه با مواد مخدر رفت ، و با نگاهی اجمالی به اندك مردم پخش شده در حوالی درب ، منصور را كه با حالی زار كنار دیوار چمباتمه زده بود ،یافت. در حالیكه از درد و غم مالامال گشته بود ، بالای سر او ایستاد.
منصور به آرامی سر بالا گرفت و با كمال تعجب پدر را بالای سر خود دید. قیافه محزون و غم گرفته اش به لبخندی تلخ گشوده شد. سراسیمه از جای جست و و پدر را در آغـ ـوش فشرد . دست پرمهر پدر كه بر سرش كشیده شد اشكهایش با احساسی تلخ ، بی محابا فرو ریخت.
هق هق گریه اش سیـ ـنه پدر را به لرزه انداخته بود . در این هنگام هادی كه برای تهیه خوراك و نوشیدنی به شهر رفته بود نزدیك شد و سلام كرد . منصور خود را از آغـ ـوش پدر بیرون كشید و گفت : بالاخره اومدی هادی ؟
هادی پاكت خرید را به دست منصور داد و با محمود احوالپرسی كرد و گفت :
– راضی نبودیم شما خودتون رو به زحمت بیندازید.
– دلم طاقت نیاورد. غزاله مثل بچه خودمه.كاش كور می شدم و این روزها رو نمی دیدم.
– دور از جون. قسمته دیگه. قسمت خواهر ما هم اینجوری شد .فكرشم نمی كردیم از این جور جاها رد شیم ولی حالا…
– توكلت به خدا باشه . ان شاءالله یه سوء تفاهم جزئی است. و به همین زودی دخترم آزاد میشه.
– خدا از زبونتون بشنوه.
– تونستید ملاقاتش كنید؟
– نه، اجازه ملاقات نمی دن.. فقط یه بار كه می بردنش دادگاه از دور دیدمش.
– چی میگن ؟ حرف حسابشون چیه ؟ چرا تكلیفش رو زودتر معلوم نمی كنن؟
– چون در مرحله اعترافه و ممكنه ما راهنماییش كنیم ، ملاقات نداره… یكی از سربازها گفت باید اعتراف كنه تا قاضی حكم نهایی رو بده .
– وقتی بی گناهه به چی اعتراف كنه… حالا اگه اعتراف نكرد چی ؟
– میره زندان.
– چی؟ زندان !!!
منصور با حركات سر كلافگی خود را نشان داد و گفت :
– دارم دیوونه میشم آقاجون… ماهان یكریز بهانه مامانش رو می گیره. گوشت تن بچه ام آب شده.
– باید یه كاری كنیم. نمیشه دست روی دست گذاشت و نگاه كرد.
هادی برای اولین بار در گفتگوی پدر و پسر دخالت كرد و گفت :
– ما هركاری به عقلمون رسیده كردیم. دوست و آشناهای زیادی دیدیم ولی محمود خان جایی كه غزاله گرفتار اومده بد جاییه… تا اسم مواد مخدر و هروئین رو می بریم، همه جا می زنن و هیچ كس خودش رو به خاطر یه آشنایی ساده توی دردسر نمیندازه.
محمود كلافه هوای ریه اش را بیرون داد و در سكوتی تلخ به در بسته ستاد چشم دوخت.
یك هفته زجر آور در اسارت و تنهایی و دوری از فرزند شیرخوار جسمش را تكیده و رنجور كرده و التهاب و استرس و بازجوییها روحش را افسرده و آزرده ساخته بود و در این بین تمام روش ها و ترفندهای سروان حق دوست برای وادار ساختن او به اقرار و گرفتن اعتراف كتبی بی نتیجه مانده و پرونده اش تكمیل نشده بود.
زمانیكه حق دوست در كار بازجویی خود ماند از سرگرد زادمهر خواست تا قبل از اعزام غزاله به دادگاه، ملاقاتی با او داشته باشد،از این رو سلیمی برای آخرین بار او را به اتاق بازجویی انتقال داد.
از استرس و هیجانات دفعات قبل در غزاله اثری دیده نمی شد او از سوالات مكرر و جو موجود ، خسته به نظر می رسید و در دل آرزو می كرد كاش این ماجرا هر چه زودتر پایان یافته و از این كابـ ـوس دهشتناك نجات یابد.
در حالیكه بی حوصله انتظار حق دوست را می كشید در باز شد و سرگرد زادمهر قدم به داخل اتاق گذاشت.زادمهر باصلابت و گامهایی استوار جلو آمد و مقابل میز ایستاد. غزاله به خیال حق دوست بی رغبت سرش را بالا آورد ، اما چشمان درشت و براقش از تعجب گرد شد و بار دیگر دچار استرس شد. به خاطر آورد این نگاه غضبناك را یكبار دیگر دیده است. مرد جوان با چهره مصمم و جدی نگاه تند و ملامت بارش را به او دوخت و در سكوتی معنادار به او خیره ماند. غزاله با دیدن او سراسیمه از جای برخاست و سلام داد.
زادمهر با علیكی سرد گفت :
– تعجب می كنم! چرا به جای اینكه شاكر نعماتی باشی كه خدا بهت ارزونی داشته، خودت رو مفت و رایگان به این دنیا فروختی!
غزاله برآشفت، ولی در موقعیتی نبود كه زبان به اعتراض بگشاید، از این رو با لحنی گلایه آمیز گفت :
– شما خیلی راحت در مورد دیگران قضاوت می كنید.
– من قضاوت نمی كنم. یعنی شغلم قضاوت نیست. پرونده ات رو خوندم خیلی سنگینه. هرویین! فكر نمی كنی با وجود شوهر و یه بچه ۶ ماهه ، كفران نعمت بود كه دست به چنین كار احمقانه ای بزنی.
– چرا هیچ كس باور نمی كنه… من هیچ چیز نمی دونم . به خدا ! به قرآنی توی سیـ ـنه حضرت محمده ، روحم از اون هرویین ها بی خبره.
اشك مجال ادامه صحبت را از او گرفت و باقی كلمات در هق هق گریه اش گم شد .زادمهر كه مانند دیگر همكارانش به طور مداوم با این كلمات از طرف متهمین روبرو می شد، بی حوصله گفت :
– خوشم نمی یاد گریه كنی … نه اشك بریز، نه قسم بخور… چطور می تونم خطای تو رو نادیده بگیرم، سركار خانم! با پنج بسته سیـ ـگار جاسازی شده دستگیر شدی، بهتره بجای ادا و اطوار بدون كم و كاست جواب سوالاتم رو بدی.
سپس با ملایمت افزود:
– امروز آخرین روز اقامت تو در اینجاست. فردا كه بری دادگاه، از همون جا یكراست تشریف می بری زندان، پس بهتره عاقل باشی و درست جواب بدی.
– زندان!؟…
– آره … نكنه توقع دیگه ای داری .
– ولی من هر چی می دونستم به سروان حق دوست گفتم. شما حق ندارید بیشتر از این با آبرو و زندگی من بازی كنید…
– كسی آزار نداره با زندگی شما بازی كنه. ما كه نه شما رو می شناختیم و نه پدر كشتگی با شما داشتیم … خواسته یا نا خواسته این مشكل به وجود آمده و هیچكس جز خودت پاسخگو نیست. حالا اه اعتراف كنی همه رو خلاص كردی.
غزاله نگاه پرالتماس و ناامیدش را در چشمان زادمهر دوخت. شاید زادمهر با همان نگاه پی به اوج مظلومیت او برد، ولی او مرد قانون بود و نمی توانست با احساس تصمیم گیری كند، به همین دلیل از تیررس نگاه او گریخت و با لحن ملایم تری گفت :
– ببین ! من با خودم قلم و كاغذ ندارم پس حرفهای تو ثبت نمیشه. باور كن هرچی بگی بین ما می مونه. من فقط برای كمك اینجا هستم. حیفه تمام سالهای جوونیت رو پشت میله های زندان سر كنی… اگه همكاری كنی قول می دم برات تخفیف بگیرم، حالا عاقل باش و حرف بزن.
غزاله فكر كرد از هر احساسی تهی شده است. نه خشم، نه نفرت؛ نه ملتمس، نه ناراحت؛ بی اراده چشم به نقطه نامعلومی دوخت و زمزمه كرد :
– من در این تاریكی
فكر یك بره روشن هستم
كه بیاید علف خستگیم را بچرد
من در این تاریكی….
– پس نمی خوای همكاری كنی. با این حساب كمكی از من ساخته نیست.
غزاله با افكار درهم و آشفته، مـ ـستاصل گفت :
– هرچی شما بگی ، همكاری می كنم.
گوشه لب زادمهر لبخند كم رنگی نشست. فكر كرد در كار بازجویی خود موفق شده است . بلافاصله مقابل غزاله نشست و فت :
– آفرین … تصمیم عاقلانه ای گرفتی . حالا می خوام كامل و دقیق جواب سوالاتم رو بدی. اول بگو این جنسها رو از كی تحویل گرفتی و قرار بود به كی تحویل بدی.
– باز كه رفتتی سر خونه اول. من هیچی از اون مواد نمی دونم.
زادمهر با احساس اینكه به بازی گرفته شده، عصبانی برخاست در حالیكه قصد خروج داشت با خشم گفت :
– به درك. هر چی سرت بیاد حقته… تو به درد زندن می خوری، نه خونه و زندگی.
و گامی بر داشت تا برود، ولی غزاله سراسیمه و هراسان از جای جست و مقابل او زانو زد.و بی اراده پوتین او را چسبید و با التماس ، با چشمان اشكبار گفت :
– تورو خدا جناب سرگرد … تورو جون عزیزترینت كمكم كن … تورو به فاطمه زهرا نجاتم بده.
زادمهر كه از حركت ناگهانی غزاله غافلگیر شده بود با خشونت پایش را از میان پنجه های ناتوان او بیرون كشید و برافروخته گفت :
– این كارها چیه؟ بلند شو !
– چرا اصرار داری به من اتهام بزنی . چرا با آبروی من بازی می كنی.
– نه اصرار وارد كردن اتهام به شما رو دارم ، نه قصد آبروریزی . خانم! مثل اینكه یادتون رفته! جلوی چشمای خودتون پاكتهای سیـ ـگار رو از ساكتون درآورده اند… حالا چه بخوای چه نخوای متهمی.
– آخه من برای چی باید این كار رو می كردم.
– نمی دونم … این همه آدم كه خلاف می كنن ، دلیلش رو از دیگران می پرسن!؟ پول … این پول كثیف انگیزه تمام خلاف هاست.
و بدون معطلی سلیمی را صدا زد. غزاله بار دیگر گفت :
– تو رو خدا كمكم كن … شما تنها امید منی.
– چرا فكر می كنی من تنها امیدتم.
– چون فكر می كنم شما رییس باشید.حتما نفوذتون هم بیشتره.
– چی تو اون كله پوكت می گذره!؟
غزاله از ترس به خود لرزید ، با این وجود تمام توانش را به كار بست تا به نحوی زادمهر را تحت تاثیر قرار دهد. از این رو با لحنی التماس آمیز گفت :
– نگذارید زندگیم تباه بشه. كمك كنید.
كنج لبـ ـهای زادمهر پوزخندی نشست. در حالیكه دستگیره را می چرخاند گفت :
– وقتی كه جیك جیك مـ ـستونت بود ، فكر این روزهات نبود؟
غزاله ناامید پرخاش كرد.
– من دست نیاز به سوی شما دراز كردم… همیشه قانون حرف اول رو نمی زنه. می دونم اگه بی گناه بیفتم كنج زندون ، یه شب هم خواب راحت نداری.
– آره درسته… من هیچ وقت خواب راحت ندارم.می دونی چرا ؟ چون تمام مجرمینی رو كه انداختم توی هلفتونی مدام نفرینم می كنن.