-بهت گفتم گمشو بیرون فکر کردی کی هستی که به زن من، به عشق من، به ناموس من میگی هرزه؟ لاشی؟ لاشی هان؟ یه لاشی بهت نشون بدم که تو تاریخ بنویس صبر کن فقط… یالا گمشو بیرون!
پانیذ دیگر علناً گریه میکرد و آذربانو مضطرب میانشان ایستاده بود. اما آنقدر طوفان خشمش قوی و فرکانس عصبانیتی که از خود منتشر میکرد شدید بود که نه آذربانو و نه گندمی که ترسیده به دیوار چسبیده بود، جسارت گفتن هیچ چیزی را نداشتند.
-ا..امیر خواهش میکنم. صبر کن اول حرف هامو گوش کن لطفاً اینجوری بیرونم نکن. بخدا قسم من تح..مل ندارم تو اینجوری از دستم ناراحت باشی. حالم بد میشه. توروخدا ی..یه دقیقه آروم باش!
-تحمل نداری هان نمیتونی تحمل کنی؟ باشه حالا که نمیتونی خودم کمکت میکنم!
جلو رفت و بیتوجه به ترس دختر با حالت تهوعی که از دیدن او و شنیدن حرف هایش گریبان گیرش شده بود، محکم مچش را گرفت و شالش را بر سرش انداخت.
-بیا اینجا ببینم!
پانیذ جیغ میکشید و هق هق میکرد.
-امیر چیکار داری میکنی؟ ولم کن توروخدا!
کشان کشان او را تا دم در برد و غرید:
-امروز بهت نشون میدم وقتی میگم گورتو گم کن، خودت با زبون خوش بری!
در خانه را که باز کرد آذربانو هول شده جلو آمد.
-امیر چیکار میکنی؟ یه کم آروم پسرم…
بینگاه کردن به آذربانو عصبانی پچ زد:
-اگر نذاری همین الآن بیرونش کنم قسم میخورم که دیگه تا آخر عمر رنگمو نبینی!
همین یک جمله کافی بود تا آذربانو فوراً عقب بکشد.
وارد حیاط شد و بلند نجمی را صدا زد:
-نجمی؟ نجمی کجایی…؟!
نجمی دوان دوان از انتهای باغ نزدیک شد.
-جانم آقا؟ بفرمایید اینجام.
-پانیذو میرسونی خونشون و مطمئن میشی که دیگه هیچوقت پاشو اینجا نذاره چون اگر یه بار دیگه اینجا ببینمش، بیبرو و برگرد اخراجی… افتاد؟!
نجمی تند سر تکان داد.
-چشم آقا خیالتون راحت.
بیتوجه به تقلاهای پانیذ سمت ماشین راه افتاد و همانطور که به زور دخترک را سوار ماشین میکرد، در را به رویش بست و برای آخرین بار به چشمانش خیره شد.
-تموم شد پانیذ تو خوب منو میشناسی. خط قرمزهامو، حساسیت هامو همه رو از بری و میدونی که بیرون کردنت از اینجا فقط مختصِ خونه نیست. دیگه تو رو جزء خانوادهام نمیدونم. تا همینجا بود مارکوچولو بیشتر از این چشممو رو موذی بازیات نمیبندم!
خیلی کم بود😕
کاش زودترشمیم رو پیدا کنه