پرههای بینیاش از عصبانیت باز و بسته میشد. تند نفس میکشید و دستانش هم مشت شده بودند اما هیچ کدام به قدر زنگ خطر بزرگی که در ذهنش جریان داشت، اعصابش را به هم نمیریختند.
زنگ خطری که میگفت:
نباید دلت برای این دختر بسوزه رادان!
-رادان…
-به من چه که اون … چه بلایی سرت میاره؟ به من چه ربطی داره که بخوام فکرشو کنم؟ مگه من بهت گفتم به خانوادت دروغ بگو؟ مگه من گفتم براشون زیرورو بکش؟ مگه من گفتم غلطهای اضافه بکن و سکته شون بده؟!
صدایش بلندتر شد و فریادهای خشمگینش در تمامه نمایشگاه پیچید.
-غلطهای اضافهت، زیرورو کشیدنات، کثیف بازی کردنات به من چه ربطی داره دخترجون که حالا بخوام فکرشو کنم؟!
گندم نیز هق هق کنان جیغ کشید:
-تو کردی، تو مسبب اصلی همه اشتباهات من بودی. تو بودی که بهم نزدیک شدی. تو برای نزدیک شدن به خواهرت، به خانوادهی من، نزدیکم شدی. منو عاشق خودت کردی. کاری کردی ماه ها به همه دروغ بگم و…
-خب نمیشدی! مگه اسلحه رو سرت گذاشته بودم؟ به من چه که تو با دوتا حرف عاشقونه وا دادی؟ شل و ول بودناتو میخوای بندازی گردن من نکنه؟!
این بار حسی عجیب بینشان حاکم شد!
و زمانی که گندم با سکوتی پر از حرف و بسیار مظلومانه کیف و کتش را گرفت و با صدای آرامی گفت:
-من شاید در مقابله خانوادهام اشتباهات زیادی داشته باشم اما در مقابله تو تنها گناهم این بود که خیلی دوست داشتم! خیلی دوست دارم! اما خوب میدونم هیچوقت اینو نفهمیدی! از نظر تو من فقط یه دختره خیلی نفهمه و بیشعورم که به هم خونهای خودم خیانت کردم. اما از نظر من تو بت من تو این دنیایی! خدای روی زمینی! کسی هستی که من حاضرم براش هر کاری کنم و من برای تو دختری هستم که حتی درست نگاه کردن به صورتشو عار میدونی! من و تو با هم یکی نیستیم رادانم ولی از خدا میخوام هیچوقت جاهامون رو عوض نکنه عزیزدلم.
تماماً خشک شد و تا لحظهای که صدای قدمهای دختر و دور شدنش آمد، نتوانست از جایش تکان بخورد.
حرفهای گندم شبیه تیر آخر بود و با خودش که تعارف نداشت، گهگاهی دلش برای آن طلاییها و صورت زیبا لرزیده بود اما نباید فراموش میکرد که این دختر کیست و مهمتر از آن نباید غلطهای اضافهاش را فراموش میکرد!
نفس عمیقی کشید و عصبانی لب زد:
-به خودت بیا پسر خل نشو. دختری که اِنقدر کثیف با خانوادش بازی میکنه بیارزشتر از اونه که حتی بخوای یه لحظه بهش فکر کنی! به خودت بیا!
شمیم:
حوله را از دور موهایم باز کردم و با کرختی خاصی که در وجودم بود مقابله آینهی میز کنسول نشستم.
امروز هشتمین روزی بود که از مرگ ناگهانیه آذربانو میگذشت!
هشتمین روزی که من در این اتاق تنها مانده بودم!
هشتمین روزی که با گریههای گندم و آراسته خانوم گذشته بود و هشتمین روزی که امیرخان در اتاق کارش با خود خلوت کرده بود!
در اصل قدیمیترها راست میگفتند شاید عادت، بدترین مرضی بود که انسان ها میتوانستند به آن مبتلا شوند.
عادت به چیزی یا حضور کسی همیشه ویران کننده بود. برای همین فرقی نمیکرد انسان خوبی باشی یا بد، روزی که برای همیشه اطرافیانت را ترک کنی، طوفانه بزرگی دردلهایشان به وجود خواهی آورد.
طوفانی شبیه رفتنه همیشگی اذربانو که خانه و متعلقاتش را زیادی بی سروصاحاب کرده بود.
تمامه خانه شبیه این اتاق خلوت و تاریک و به شدت سوت و کور شده بود.
بعد از برخورد آخرم با او دیگر نه ذرهای حس در قلبم مانده بود و نه احترامی میتوانستم برایش قائل باشم. اما با این حال آنقدر جایه خالیاش مشخص بود که حد نداشت.
گرگ و میش هوا که اتاق را تاریکتر کرد، تنم را به لرزه انداخت و بیتعلل بلند شدم.
تمامه پردهها را کنار زدم و در تراس را هم تا آخر باز کردم.
نمیدانستم کدام یک بیشتر حاله را خراب کرده بود، احساسه خفگی و یا ذهنه آشفتهام!
ذهنی که شبیه یک صفحهی خالی تماماً قفل کرده و همهی احساساتم را مختل کرده بود.
همه چیز زیادی عجیب شده بود و بدتر از همه آن بود که نمیدانستم از حالا به بعد باید چگونه قدم بردارم و چه آیندهای برای خود رقم بزنم!
اصلاً کار درست چه بود؟!
دستم را روی شکمم گذاشتم و کلافه لب گزیدم.
نه رفتن برایم فایدهای داشت و نه توانه ماندن و درست کردن زندگیام را داشتم!
جنینی که روز به روز بزرگتر میشد و قلبی که تماماً متعلق به امیرخان بود، در همچین شرایطی اجازهی دور شدن نمیداد. اما از طرفی آنقدر غرور و شخصیتم در ازدواجی که با کلی عشق شروع شد از بین رفته بود که دیگر جانی برای ادامه دادن و جنگیدن نداشتم.
چنگی به موهایم زدم و کلافه زمزمه کردم:
چیکار باید کنم… خدایا چیکار کنم؟!
با باز شدن یکدفعهای در شانه هایم بالا پرید و نگاهم به مردی دوخته شد که بعد از چند روز متوالی بالأخره وارد اتاقمان شده بود.
با آن پیراهنه سیاه، ریشهای درآمده و آبیهای سرخ شدهاش زیادی ترسناک به نظر میآمد با این حال دست خودم نبود که چشمانم بیکنترل و با دلتنگی به صورتش دوخته شد.
از تمامه وجنتاش خستگی میبارید.
-چرا لباس نپوشیدی؟
با سوالش گلویی صاف کردم و دستی به موهایم کشیدم.
-میخواستم بپوشم تازه از حموم اومدم. تو خوبی بهتر شدی؟
مقابله آینه ایستاد و همانطور که دستش بند دکمههای پیراهنه مردانهاش بود، سر تکان داد.
-خوبم لباس عوض کنم یه سر برم نمایشگاه.
-آهان… باشه پس.
لبهی تخت نشستم و دستانم را درهم پیچاندم.
بعد از روزی که در مورد آبان صحبت کرده بودیم قدر ده جمله هم با هم برخورد نداشتیم و حال برای اولین بار در مقابله او احساسه معذبی ای عجیبی داشتم!
-تو هم لباس بپوش برو پایین ناهار آمادهس. راستی گفتم زیبا و زمرد بمونن از این به بعد اینجان چیزی بهشون نگفتم و اگه نمیخوای بفهمن، درست رفتار کن!
-نفهمیدم… یعنی چی درست رفتار کنم؟
پیراهنش را لبهی تخت انداخت و با بالا تنهی برهنه مقابلم ایستاد.
-یعنی از فرارها و شیرین کاریهات خبر ندارن. فقط نجمی از قبل میدونه بهشم سپردم حواسش باشه جایی نری ولی بقیه نمیدونن. اگه به فکر آبروت جلوی خدمهای قشنگ بشین تو خونه زندگیتو کن… بیرون میرونو این داستانها نداریم… حله؟!
چشمانم گرد شد و شوکه بلند شدم.
-یعنی چی دوباره این رفتارهای مسخرتو شروع کردی؟ واقعاً میخوای این کارو باهام بکنی؟ اونم بعد همهی حرف هایی که زدیم؟!
-…
-تو حق نداری این کارو بکنی. وقتی من خودم با پای خودم اینجا موندم و…
-یه لحظه شمیم خانوم شرمنده حرفتو قطع میکنم ولی اگه یادت باشه جنابعالی از خونه فرار کردی و من تو رو روی دوشم انداختم و به زور برت گردوندم! کِی دقیقاً با پای خودت اومدی که نفهمیدم؟!
چشمانم از حرص باریک شد و باورم نمیشد که دوباره بخواهد همچین تصمیمه مسخرهای بگیرد.
_♡_♡_♡
نذاشت دو دقیقه از معذبی دخترم بگذره😞😒
-واقعاً نمیفهمی امیر؟ اینکه چند روز چطوری کنارت موندمو نمیفهمی؟ اینکه رادان تا دمه در اینجا اومد و من باهاش نرفتم چون نمیخواستم تنهات بذارمو نمیبینی؟!
-غلط کرد اومد. تو هم بیخود میکردی اگه باهاش میرفتی.
متاسف لب زدم:
-واقعاً هیچوقت نمیتونی هیچ کدوم از کارهایی که من برای رابطهمون میکنمو ببینی مگه نه؟!
با تخسی چانه بالا گرفت و بیهیچ انعطافی گفت:
-نمیتونم چون قرار نیست تا ابد ناراحت بمونم و قرار نیست فقط هر وقت ناراحت بودم کنارم بمونی. تو زنه منی و باید تو هر شرایطی پیشم باشی!
احساس میکردم صورتم تماماً سرخ شده و خونم به جوشش افتاه بود!
از میانه دندانهایم غریدم:
-حق نداری منو زندونی کنی!
بیآنکه حالتش میلیمتری تغییر کند، گستاخانه دست در جیب شلوارش فرو کرد و با آن هیبت بزرگش روی تنم سایه انداخت.
-حق دارم چون بهت اعتماد ندارم. خودت اعتمادمو از بین بردی و اگه میخوای این وضعیت درست شه، باید کاری کنی دوباره بتونم بهت اعتماد کنم!