🤍🤍🤍🤍
انگار واقعاً حکمی به اسم همسر برایش نداشتم و به قول خودش اگر برایش قباحت نداشت، همان همشیرهی روزهای اول صدایم میکرد.
– ببخشید… آقا یاسین.
مستقیم نگاهم کرد و ثانیهای مکث کرد تا غذایش را قورت دهد.
این مرد پر بود از اخلاقهای خاص. رفتارش ناخودآگاه وادارم میکرد به مقایسه… مقایسه با غیاثی که حتی از آداب غذا خوردن سر سوزنی چیزی را رعایت نمیکرد.
پر سروصدا غذا خوردن و با دهن پر حرف زدن که کار عادیاش بود، حالا دو دانه برنج هم از دهانش بیرون میپاشید چیزی نبود!
– بله!
– راستش میخواستم برگردم سرکار. البته اگه راهم بدید دوباره و مشکلی نداشته باشید.
اینکه مجبور باشم برای کار کردنم از مردی اجازه بگیرم، بدترین چیزی بود که هیچ زمان نمیخواستمش ولی الان بحث احترام بود. طرف مقابلم را آدمی زباننفهم ندیده بودم که لایق احترام هرچند ظاهریام نباشد.
حرف زور هیچوقت در کتم نمیرفت. همین که صاحب کارت شوهرت باشد، به اندازه کافی کار را سخت کرده بود. اگر برای مخالفت احتمالیاش به کارگاهش راهم نمیداد، گمان نکنم کاری از دستم برمیآمد.
دست از غذا خوردن کشید، جدی نگاهم کرد و بعد از مکثی کوتاه گفت:
– یعنی اگه الان من بگم دوست ندارم بری سر کار به حرفم گوش میدی؟
لبم را زیر دندان کشیدم و تا ته حرفش را خواندم.
حتی جرات مستقیم نگاه کردن به او را هم نداشتم چون بیشک چشمانم حرف دلم را لو میداد.
یعنی او هم میخواست مانند تمام مردان زندگیام سلطه و قدرتش را نشان دهد؟
🤍🤍🤍🤍
– آهو خانوم!
به ناچار نگاهش کردم. اخم داشت.
– بله!
– با شما بودم. گفتم اگه بگم دوست ندارم کسی که به عنوان زن من تو این خونه زندگی میکنه بره سرکار، مشکلی نداری؟
در یک کلام با روان نداشتهام بازی میکرد. فهمیده بود نمیتوانم قبول کنم و هی میپرسید.
سعی کردم لحنم محکم باشد یا حداقل نلرزد.
– من دوست دارم برم سرکار حاج یاسین. همین که اینجام به اندازهی کافی اذیتم میکنه. اگه ترس از غیاث و دوست و رفیقهاش نبود، به خدا یک دقیقه هم اینجا نمیموندم و تن به این عقد نمیدادم. بذارید راحت باشم… من هیچوقت دستم رو جلوی هیچ بندهای دراز نکردم که الان بکنم.
انگار کمکم داشتم برمیگشتم به همان آهوی سابق. سکوت جز زیان چیزی نداشت.
پذیرش شکست و ناتوانی در ذات من نبود و فقط از ته دل آرزو میکردم خدا غیاث را به زمین گرم بزند که اینچنین مرا جلوی این غریبههای آشنا خوار و خفیف کرد.
آن روزها هیچوقت فراموش نمیشد. حداقل برای منی که تکههای شکستهی غرورم هنوز وصله نشده بودند.
– دست دراز کردن چیه؟ تا مادامی که همسر من هستی، هر چیزی که نیاز داشته باشی فراهم کردنش وظیفهی منه. انقدر واضح و تکراری هست که نخوام تکرارش کنم.
چرا نمیفهمید حداقل روزی چند ساعت بودن در جایی امن که روحم را جلا میداد، چه کمکی میتوانست به روح خستهام که طاقت بدرفتاری کسی را نداشت، بکند؟
لب به خون افتادهام را داخل دهانم کشیدم و به مردی که گرهی ابروهایش کورتر شده بود نگاه کردم. با اخم پرجذبه میشد و برای من ترسناک، ولی الحق نگذریم وقتی میخندید چهرهی مردانهاش دلنشینتر میشد. مخصوصاً آن چینهایی که گوشهیچشمانش میافتاد و… .
🤍🤍🤍🤍
صدای دوبارهاش بهانهی خوبی برای از فکر بیرون آمدن بود. تصورش را هم نمیکردم انقدر قاطع درخواستم را رد کند.
با اینکه هزار دلیل، از جمله مشکل کمرم برایم آورده بود، اما باز هم قانع نشدم و با توپ پر سعی کردم چیزی که میخواهم را به چنگ بیارم.
نگاهش از لحن عصبیام دلخور شد ولی به روی خودش نیاورد و با تشکری بابت غذا، از کنارم گذشت.
انقدر عصبی بودم که حس میکردم توانایی خراب کردن این آشپزخانه را روی سر خودم دارم.
با غضب نگاهی به جای خالیاش کردم و بغض گلویم را گرفت. دلم نمیخواست کسی برایم تصمیم بگیرد، کاری که یاسین با بیرحمی در حقم کرده بود. چقدر دلم از دستش گرفته بود، چقدر نامرد بود…
***
” یاسین ”
– من دارم میرم سرکار. چیزی نیاز نداری بگیرم؟
حتی سر بلند نکرد، یک کف دست دختر!
– به سلامت.
شیشهی میز برق افتاده بود و او همچنان در حال سابیدنش بود.
نفسم را سنگین بیرون دادم. قهر بود. در این چند روز جواب سلامم را هم با اکراه میداد و این موضوع کلافهام کرده بود.
الحق که زنان موجودات لجبازی بودند. اینکه خیر و صلاحش را میخواستم، بد بود که مثل جن و بسمالله شده بودیم؟!
خودم هم نمیدانستم چرا انقدر ناراحتیاش برایم مهم است ولی هرچه که بود، پای رفتن را از من گرفته بود.
چند قدم جلو رفتم و با لحنی دلجویانه گفتم:
– آهو خانوم! یه لحظه من رو ببین لطفاً…
دست از کار کشید و بالاخره افتخار دیدن صورتش را داد.
– بفرمایید؟! زود بگید، کار دارم.
گوشهی لبم را از داخل به دندان کشیدم تا خندهام را نبیند. بامزه طلبکار بود.
صورتش به اخم نشسته بود و اگر خندهام را میدید، بیشک عصبانیتر میشد.
– میشه انقدر اوقات تلخ نباشی؟ خانوم؟!
روبهرویم ایستاد و دست به کمر زد. قدش خیلی کوتاهتر از من بود و زبانش… امان از زبانش!
– من اوقات تلخ نیستم، حالم هم خوبه. بفرمایید سرکارتون، حاج یاسین! منم به کارهای خونه برسم. بالاخره که لنگر انداختم اینجا حداقل کارای خونه رو بکنم.
دختر عجیبی بود. چند نفر را میشناختم که بخور و بخواب و نان مفت را به کار کردن ترجیح میدادند؟!
شاید انگشتشمار…
کلافه دستی به صورتم کشیدم.
– لا اله الی الله… میشه انقدر حاجی به ریش نصف نیمهی ما نبندی؟ یه بار قسمت شد حج رفتیم، موند رو زبون همه، انگار ۶۰ سالمه به خدا.
شانهای ریز بالا انداخت و چیزی نگفت. بحثمان همان روز بود و او جز سکوت چیزی تحویلم نداده بود.
یک قدم جلوتر رفتم و سرم را خم کردم تا صورتم مقابل صورتش قرار بگیرد. کبودیها و زردیهای باقیماندهاش هم رفته بودند.
زیبا بود… بگویم نفسگیر که نه، ولی به اندازه خودش زیبا بود، مثل همهی آدمها.
– ببین من رو آهو خانوم. شما یه چیزی میخوای به بعدش هم فکر نمیکنی، منم یه چیزی میگم دلخوری میشه اوقات جفتمون تلخ میشه. الان کسی خبر نداره شما زن منی ولی امروز نه، چهار روز دیگه که همه میفهمن، با خودشون نمیگن این مرد با این همه مال و منال چرا تازه عروسش رو صبح تا شب مینشونه پای دار قالی؟ اصلاً این هیچی، حرف مردم باد هوا… من از وقتی که خودم رو شناختم، کارم این بوده. این همه ساعت کار کردن چشم و گردن و کمر رو از آدم سالم میگیره. من برای خودت میگم، قبل از بهبودی کامل فشار زیاد به کمرت بیاری دیگه تا آخر عمر درگیرشی.
🤍🤍🤍🤍
حرف بیمنطق نمیزدم. باید از این خانه سالم بیرون میرفت یا نه؟
چانهاش لرزید. سریع نگاه دزدید.
پدرم راست میگفت که جنس زن ظریف و شکنندهست. تا به امروز جز جملهای هک شده در مغزم چیزی نبود و حالا میفهمیدم عمق ماجرا چیست.
– تابلوی فرشتهم نصفه مونده، الان یکی دیگه دست میبره توش میزنه خرابش میکنه…
یعنی تمام هم وغماش آن تابلو فرشی بود که معلوم نبود در خانهی چه کسی آویزان شود؟
گمان نکنم! بهانه میآورد.
– من اون رو بیارم اینجا این دفتر بسته میشه؟ میتونی روزی چند رج ببافی و زیاد هم فشار به کمرت نیاد.
شاید هرکس این حجم از نگرانیام را میدید با خود میگفت که عجب مجنونی هستم ولی آهو برایم مهمان عزیزی بیش نبود، شاید یک دوست آن هم به سبب محرمیتمان، ولی بالاخره روزی باید میرفت.
سکوتش طولانی شد که دوباره پرسیدم.
– قبوله؟ نه سیخ میسوزه نه کباب. شما کارت رو انجام میدی، سر ماه هم حقوقت رو از صاحبکارت میگیری. حالا یه ذره پارتیبازی کنیم به جایی برنمیخوره؛ دیگه شما باید فرقی با بقیه داشته باشی یا نه؟!
نفسش را سنگین از سینه بیرون داد. خودش هم بهتر میدانست چارهای جز قبول کردن ندارد.
– قبوله…
با صورتی بشاش دست در جیب بردم و گفتم:
– آ بارکیلا دختر خوب. بیا اینم جایزهت.
با چشمهای گرد به شکلات درون دستم نگاه کرد.
– بگیر دیگه… به چی نگاه میکنی؟
دست ظریفش جلو آمد و شکلات را از کف دستم برداشت.
**
دوستان این فایل شده و میزارم تو سایت اسمش اونجا رمان نوشیکا هست
ایول.بزار خدا عمرت بده.کی میزاری عزیزجان؟
فردا شب
قاصدک جون یعنی اینم اشتراکی شده ولی وقتی پارتگذاریش کردی گفتی که این رمان اشتراکی نمیشه😢
نه اشتراکی نشده
فقط فایلش اشتراکیه