آهو تکیهاش را به دیوار داد و از فکرهایی که مادر یاسین درموردش میکرد، با غم پلک روی هم فشرد، همین یک قلم را کم داشت. به عنوان دختری تنها، کم پشتش حرف نبود و حالا کم مانده بود انگ هرزگی برای حاجیهای پولدار محل هم بر پیشانیاش بخورد.
چرا انقدر سفسطه میچید؟ یکدفعه میگفت، هم خودش را خلاص میکرد هم دختر بیچاره را!
صدای یاسین دلخور از برهوت افکار بیرونش آورد. بیچاره این مرد، به گناه نکرده در همین چند دقیقه چقدر حرف شنیده بود.
– دست شما درد نکنه مامان جان! اگه من رو اینجوری شناختی که کلاً از خودم ناامید شدم. اتاقای دیگه جز مال خودمون تخت ندارن، ببریدشون اونجا من میرم یه اتاق دیگه.
خاتون پشتچشم نازک کرد و دست آهو را مانند عروسکی دنبال خودش کشید. در اتاق را باز کرد و داخل شدند که با افتادن سایه یاسین پشت سرشان، خاتون تند سر چرخاند و توپید.
– تو کجا میای؟ بیرون باش!
یاسین هول کرده یک قدم به عقب برداشت، سر پایین انداخت و با متانت ذاتیاش گفت:
– چشم، ببخشید.
با دلی خون شده از اخمهای زن، روی تخت تک نفرهای که در اتاق بود دراز کشید.
– چادرت رو دربیار دختر، کسی اینطرفها نمیاد.
غیض داشت و حتی به صورتش نگاه نمیکرد. این همه سر بار بودن دل دخترک را چنگ میزد. بیتوجه به حرفش، مچ دست زن را گرفت و اجازه نداد برود.
– حاج خانوم! به خدا من نیومدم مزاحم بشم. دیدن حالم خوب نیست، به اصرار من رو آوردن اینجا، یکم دیگه هم میرم.
خاتون مچش را آزاد کرد و نگاه از لبان سفید شدهی دخترک گرفت. دستانش یخ زده بود. کمی دلش به حال دخترک سوخت ولی همچنان از موضعش کوتاه نیامد و چادرش را از سر درآورد.
– مشخص میشه…
برای دست به سر کردن آهو گفت و از اتاق بیرون رفت.
سرش را روی متکا کوبید که اشک از چشمهای بستهاش روی گونههایش غلتید. لعنت به آن غیاث حراملقمه که میدانست همهی اینها از گور خود بیشرفش بلند میشود ولی در موقعیتهایی مثل دیشب، رفیقهای لاابالی را سراغش میفرستاد. بیغیرت! آسیب جسمش به کنار، این همه حقارت خارج از تحمل دختری مانند او بود.
چشمانش را زیر فشار دوش بست و مغزِ خستهاش را به دست آب سپرد. هنوز مجال سیمجیمکردن را به مادرش نداده بود و با درخواست یک دست لباس، درون حمام پریده بود تا افکارش را جمع کند.
هر تصمیمی میگرفت به بنبست میخورد. انگار تازه عمق فاجعه را درک کرده بود و با خود فکر میکرد این دیگر چه بلایی بود که بر سرش نازل شد. بیشتر از همه از حاج صابر گلهمند بود، اگر خواست او نبود…
با هول چشمانش را باز کرد و لعنتی به خودش و آن شیطانی که در گوشش ورد میخواند فرستاد.
از کی تا حالا انقدر بیوجدان شده بود که خودش خبر نداشت؟
اگر از کنارش به آسانی میگذشت، دیگر میتوانست با خیال آسوده سر به سجدهی خدایی فرود آورد که کمک به مسلمان را بارها توصیه کرده است؟
دلش نمیخواست از آن دسته مذهبیهایی باشد که فقط پوشال نازکی از دین را نقاب کرده بودند و باطنشان از هزار کافر هم سیاهتر بود. اگر ادعای با خدایی داشت، پس نباید انسانیت را فراموش میکرد.
و حالا، دختری برحسب اتفاق یا سرنوشت، در مقابلش قرار گرفته بود و او با تمام نارضایتیاش میخواست تن دهد به آیندهای که خوب و بدش دست خدا بود.
***
خانه در سکوت فرو رفته بود و صدایی از هیچکس درنمیآمد. حولهی کوچک را روی سر انداخت و همانطور که موهای کوتاهش را خشک میکرد، گذرا از پذیرایی گذشت. آنجا هم کسی نبود.
حوله را دور گردن انداخت و اینبار به سمت آشپزخانه راه کج کرد. طبق انتظار، مادرش در آنجا خود را مشغول کاری کرده بود.
– بابا و یاسر کجان مامان؟
خاتونِ غرق در فکر، با صدای یاسین شانههایش بالا پرید و سر بلند کرد. نگاه چپی به او کرد و دوباره مشغول پاک کردن برنجهای کف سینی شد.
– رفتن سرکار، همین الان هم نصف روز گذشته. نگران تو بودن.
صندلی تمام چوب را عقب کشید و پشت میز نشست. پس تنهایش گذاشته بودند.
– چه نگرانی قربونت برم، مگه بچهم؟ چرا خودتون رو اذیت میکنید؟ چیزی نداریم؟ ضعف کردم.
سر تکان داد و از جا بلند شد تا برایش غذا گرم کند. در همان حین گفت:
– با اون وضعی که تو دیشب رفتی و گوشیتم نبردی، حق بده یاسین. والا من انقدر که انتظار داشتم زبونم لال پسفردا روزی، یاسر دست یکی رو بگیره بیاره این خونه و رسوایی به بار بیاد، فکرم سمت و سوی تو نمیرفت!
چشمهایش گرد شد، اما خندید. انقدر در این یکی دو ساعت این مسئله را در سرش کوبیده بود که جایی برای عصبانی شدن نداشت.
– چه رسوایی مامان؟! این دختر بیچاره جون نداره راه بره از بس کتکش زدن… فکر بد چرا؟
لحن خندانش خاتون را عصبی کرد. قاشق چوبی که چند دقیقه پیش خورشت را با آن هم زده بود و حالا حسابی چرب و چیلی بود را به سمت یاسین پرت کرد که جا خالی داد.
– به چی میخندی مرد گنده؟ بحث من به الانه مگه؟ بابات یه چیزایی گفت… بیکس و کاره، مزاحم داره و… . این حاج صابر کسی جز تو دورش نیست که همه چی رو میندازه گردن تو؟!
میخوای کار خیر کنی دستت درد نکنه ولی برو خودت رو سیاه کن، من بزرگت کردم. تا الان کاری که با زن سر و کار داشت رو میسپردی به من یا خواهرت انجام بدیم. میگن آدم نمیره همه چی میبینه! حالا شب و نصفشب دختره جلو ما زنگ میزنه تو بری کمک؟ خوبه والا! از کی تا حالا اهل شماره رد و بدل کردن با زن نامحرم شدی، نمیدونم.
متاسف سر تکان داد و دستی به صورت خستهاش کشید. نفسی گرفت و با صورتی که حالا در هم شده بود گفت:
– این دختر اصلاً خبر نداشت کی نجاتش داده، تا وقتی به هوش اومد. اونی هم که دیشب زنگ زد، محسن، پسر عباس قصابِ خدابیامرز بود. چقدر بدبینی مامان جان؟! چرا الکی دلت رو سیاه میکنی؟ تا بوده درِ این خونه به روی همه باز بوده و تو و بابا سفرهدار، این دختر هم یه چند وقت مهمون این خونه باشه تا سر و سامون بگیره.
با پا درد همیشگیاش، بشقاب برنج و خورشت را جلوی یاسین گذاشت. با اخم به یاسین نگاه کرد. صدایش را پایین آورد مبادا موشِ دیوار سرک بکشد و چیزی بشنود.
– خوبه دیگه… یه دختر نامحرم رو بذارم تو خونهای که دوتا پسر عذب داره؟ تازه بابات هم از یهطرف، سه تا مرد نامحرم! یکم پول و پله بهش بده، سفارششم کن به مسجد هر وقت بستهی غذایی، نذری چیزی هم بود ببرن براش. دورادور هواش رو داشته باش، خلاص.
این پولدارا هم همه چیو تو دوزار پولو یه بسته نذری میبینن
ممنون قاصدک جان چرا امروز اصلا پارت نداشتین گازانیا رو هم بذار