چرا فکر کرده بود مردی سیوچندساله برای رضای خدا عقدش میکند، بدون اینکه چشم طمع به تنش داشته باشد؟
نگاهش را دورتادور اتاق انداخت و در تصمیمی ناگهانی، با چند گام خود را به دراور اتاق رساند و اولین کشو را حرصی بیرون کشید.
بله! زیرپوشهای مارکدارِ آقا به ردیف چیده شده بودند. انگار که آنها را جای یاسین ببیند، چشمغرهی غلیظی به لباسها رفت و آن دو تیکه آشغالِ نفرتانگیز را رویشان انداخت و محکم کشو را بست.
مردک وقیح… از یقهی بسته و تسبیحی که از دستش نمیافتاد خجالت نمیکشید؟
حداقل میگذاشت یک روز میگذشت، بعد…
چقدر ساده بود که او را باور کرده بود.
بیحال به کمد تکیه داد و چشم بست. تودهی بغض راه نفسش را بسته بود، دست برد و گلویش را چنگ زد تا نفسش بالا بیاید. فکر میکرد با بقیه فرق دارد، فکر میکرد تعریفهای دیگران درمورد حاج یاسین بازاری، جوانترین و صد البته خیر این محله پوشالی نیست ولی انگار او هم یکی از این جماعت طماع بود.
همانند حاج ناصرِ حجرهدار، مرد ۶۰ سالهای که یک محله سر ریشهای تا ناف آمدهاش قسم میخوردند و خبر نداشتند چندبار جلوی دخترک بختبرگشته را گرفته بود برای درخواست صیغه… معاملهی کثیفی بود. باید مرد زنداری را تکمین میکرد و درعوض او هم از نظر مالی ساپورتش میکرد.
معاملهی کثیفی بود. باید مرد زنداری را تمکین میکرد و درعوض او هم از نظر مالی ساپورتش میکرد.
چیزی که بار اول و دوم بیجواب گذاشتش و بار سوم به نیت آبروریزی صدا بالا برد، ولی مرد از ترس آبرویش سریع به غلط کردن افتاد.
یادآوری آن روزها مزیدبرعلت شد دخترک ناگهان بغض کرد و زیر گریه زد. دست جلوی دهانش گرفت و صدایش را خفه کرد تا رسوایش نکند. از ترس آن حیوانها، زن رسمی این مرد شده بود و اگر همین امشب هم به بالینش میآمد، هیچ کاری نمیتوانست بکند. باز هم دمش گرم که از قبل ندایی داده و ناگهان خفتش نکرده!
با دلی پر روی تخت دراز کشید و با پیچیدن عطر مرد در بینیش، صورتش را با نفرت چین داد. انگار باید خود را برای هر چیزی آماده میکرد. به هر طرف که میرفت، گرگی دندان تیز کرده بود.
خسته بود از دویدن…
کاش تمام میشد.
***
– داداش جان زن قحط بود؟ زن میخواستی، میگفتی خودم بهتریناش رو برات ردیف کنم.
تیز نگاهش کرد.
– این حرفا چیه؟ شدی از مامان بدتر؟ خوبه میدونی ماجرا چیه و اونوقت…
متاسف حرفش را برید که خاطره طلبکار گفت:
– نه والا من هیچی نمیدونم. زندگیه، خالهبازی که نیست. گفتن کار خیر خوبه ولی مرد حسابی تو کم مونده مامان بابا رو هم از این خونه بندازی بیرون، شده یتیمخونه!
یاسین با هول نگاهی به اطراف انداخت.
اخم در هم کشید و غیض کرد.
– هیسس… خجالت بکش خاطره. این حرفا چیه؟
اینبار شکوفه به طرفداری خواهرش آمد. همانطور که کودکش را در آغوش آرام میکرد، سرپا گفت:
– از چی خجالت بکشه داداش؟ بزرگتری درست، ولی دلیل نمیشه جلوی چشممون بیعقلی کنی و ساکت بشینیم. رفتی یه کاره اون دختر رو عقد دائم کردی؟! معلوم نیست چطور زیر پات نشسته که…
عصبی میان حرفش پرید و با صدایی که ناخودآگاه تنش بالا رفته بود گفت:
– بس کنید دیگه! شکوفه خانم خوبه یادته سر خواستگاری تو وقتی برای آشنایی خواستن صیغه بخونن. مگه زن با زن فرق داره که من صیغه موقت رو تو شان خواهرهام ندونم ولی واسه دختر مردم برام توفیقی نکنه؟!
خاتون با عجله ملاقه به دست از آشپزخانه بیرون آمد.
– چتونه؟ صداتون خونه رو برداشته؟ زشته به خدا! الان باباتون میاد ببینه این اوضاع…
یاسین با پوزخند سر تکان داد.
– شما نگران بابایی و این دوتارو شیر کردی سر من؟ مامان خودت کم چپ میری تیکه و متلک بارم میکنی؟ نوجوون ۱۵ سالهم که میترسید از
راه به در شم؟ بس کنید توروخدا.
خاتون مکدر و بیخبر گفت:
– به جان خودت من نگفتم بیان زخمزبون بزنن. خاطره چی گفتی به برادرت؟ مگه نگفتم کار از کار گذشته، حرفِ اضافه فقط بیحرمتی میاره؟
بیخبر از دختری که با تن لرزان و گلویی بغضدار کنار دیوار پناه گرفته بود.
بچهی شکوفه از صدای بلندشان زیر گریه زده بود و او سعی در آرام کردنش داشت.
– مگه چی گفتیم مامان؟ گفتیم این همه دختر، چرا این آقا به تیریش قباش برخورد؟ دختره یه ذره ادب نداره، نیم ساعته اومدیم، نیومده یه سلام کنه
ممنون ازپارت امشب ولی خیلی کمه بخدا
قاصدک جان ممنون که امشبم پارت گذاشتی
عزیزانی که تو کامت گذاشتن مشکل داشتن توی این سایت قبل از اینکه رمان رو باز کنید وارد حساب کاربریتون بشید و رمزتون رو وارد کنید بعد رمان رو باز کنید این طوری می تونید اگه خواستید کامنت هم بزارید
واسه من با این روش درست شد
یه پارت طولانی نداریم قاصدکی😥