رمان شیطان یاغی پارت 29

4.8
(65)

 

 

 

 

غرق در بوسیدن و حال خوشش و نرمی لب هایی بود که اماج خشونت بی حد و مرزش قرار گرفته بود…

تن روی تن دخترک کشید و لباسش را در تنش جر داد…

تنش را لمس کرد و پستی و بلندی هایش را ستایش وار بوسه زد و در آخر به پایین تنه اش رسید که انگار دستی او را از رویا بیرون کشید و داخل سیاهی کشید…

 

 

با منگی و حیرت چشم باز کرد و نیم خیز شد…

نفس نفس میزد.

خواب دیده بود.

تصاویری که دیده بود، ان لمس ها همه عین واقعیت بود مخصوصا نرمی ان لب ها و تنش…

 

 

نفس نفس میزد و تنش خیس عرق شده بود.

داشت جان می داد و از حیرت خوابی که دیده بود گیج و مبهوت از تخت پایین آمد…

 

دست به کمر خیره تختش شد و روی ان میان ان ملحفه های سفید دخترکی بود با لباس خوابی سرخابی…!

 

دیوانه شده بود…

 

دست به سرش گرفت و با خود زمزمه مرد: داری دیوونم می کنی دختر کوچولو…! داری من و از خودم دور می کنی…دست از سرم بردار… اما بوسیدنت رو من با همه وجودم حس کردم…من بوسیدمت…من اون لب های سرخ و کوچولوت رو بوسیدم لامصب…!

 

باید یکی را جایگزین می کرد.

باید او را فراموش می کرد و بلافاصله سمت گوشی اش رفت و شماره را گرفت…

 

****

باز هم نتوانسته بود و تصویر دخترک مو فرفری باعث شد زن را از اتاق که هیچ از خانه اش بیرون بیندازد…

 

تن داغ کرده و پر از خواستنش را زیر اب سرد برد تا کمی آرام شود.

نفس در سینه اش حبس شد ولی تن داغش آرام نگرفت.

 

چشم بست تا خوابی را که دیده بود از ذهنش بیرون کند.

حتی خواست با هم آغوشی با زنی دیگر آنچه بر او گذشته بود را از ذهنش بیرون کند ولی نشد…

 

 

دخترک هر بار قوی تر و پررنگ تر در ذهنش جنگ و جدل به پا می کرد و بعد بی خیال می رفت.

 

قرار نیست افسون آنقدر پررنگ شود که تمام فکر و ذهنش او شود…!

اما…

اما دیشب وقتی خواست بخوابد دخترک را با پیراهنی گلدار و کوتاه از توی دوربین دید و تمام تنش چشم شد…

موهای فرش دورش آزادانه ریخته بود و میان ان لباس بندی بی نهایت زیبا شده بود…

اگر نمی رفت و به فکر کردن ادامه می داد، قطعا دیوانه می شد…!

 

 

 

 

نگاهی به سیاهی شب انداخت و سیگارش را زیر پایش انداخت و بلافاصله یکی دیگر آتش زد.

هنوز با خودش درگیر بود.

تمام تنش کوره آتش بود و وجودش پر می کشید تا کامی دیگر از لب هایی که بوسیده بود، بگیرد.

 

 

دست توی موهایش برد…

این حالش را نمی شناخت، اصلا چرا او باید با دیدن یک دخترک ریزه میزه و رنگی رنگی به این حال و روز می افتاد…؟!

 

 

سیگار را زیر پایش انداخت و با حرص ان را له کرد.

سر به اسحمان گرفت و نفسی عمیق کشید.

آرام تر نشده بود و برعکس دلش به تب و تاب افتاده بود تا ان عروسک را داشته باشد…

 

 

تمام صحنه ها زنده و حس شدنی از ذهنش گذشت و دلش آشوب شد.

فرق این دختر با تمام زن و دختران اطرافش کاملا عیان بود اما چیزی که او را ترغیب می کرد همان بوی بهار نارنجی بود که از او ساطع می شد و مستقیما بر دل و جانش آرامش می ریخت…

حتی…

حتی نرمی ان لب های کوچک و سرخی که فراموش شدنی نبود.

 

 

موبایلش زنگ خورد.

گوشی را از جیبش بیرون کشید و با دیدن نام بابک نفسش را بیرون داد.

تماس را وصل کرد.

– بگو بابک…

 

 

بابک دستی به چانه اش کشید: کجایی پاشا…؟!

 

پاشا اخم کرد: اومدم هوا بخورم… چرا؟!

 

-یه اتفاقی افتاده…؟!

 

-چی شده…؟!

 

بابک مکثی کرد: متاسفانه یه خبر بد دارم…

 

سوار موتورش شد.

-جون بکن بابک…

 

-دو نفر قصد وارد شدن به خونه خانوم احتشام داشتن که خوشبختانه کامران متوجه میشه و اونا رو می گیره…!

 

نگران شد.

-دارم میام اونجا… تو کجایی؟!

 

-خونه خانوم احتشامم البته خودش و برادر زاده اش هم پیشم هستن…!

 

-جایی نرو بابک… تا نیم ساعت دیگه اونجام…!

 

تماس را قطع کرد و با سرعت بالایی به سمت افسونی رفت که بدجور نگرانش بود.

 

 

 

 

 

عمه ملی با نگرانی نگاه افسون کرد و رو به پاشا گفت: مگه شما نگفتین دیگه خطری نیست، پس این دوتا…

 

 

پاشا بین حرفش آمد و باجدیت گفت: من حرف هام رو گفته بودم خانوم احتشام…!

 

 

عمه ملی اخم کرد: اون کار نشدنیه چون پیشنهادتون از پایه و اساس مشکل داره…!

 

پاشا نگاه کرد.

– قرار نیست همه چیز واقعی باشه خانوم…!

 

-قرار هم نیست اسم دخترم سر زبونا بیفته…!

 

پاشا که دید زودتر از آنچه که فکر می کرد دارد به هدفش می رسد، با لحنی که ترس در دل زن می انداخت، گفت: پس باز هم منتظر همچین اتفاقاتی باشین…!

 

 

عمه ملی وا رفت.

– معلومه چی میگین…؟! تو گفتی از دخترم محافظت می کنی…؟!

 

-درسته گفتم اما راهی رو هم که جلوی پاتون گذاشتم رو نباید نادیده می گرفتین… خانوم احتشام امشب اگه محافظ های من نبودن، معلوم نبود چی پیش میومد…؟!

 

 

عمه ملی روی مبل نشست و سرش را توی دست گرفت.

افسون داخل اشپرخانه، مثلا برای پذیرایی رفته بود…

 

 

پاشا کاملا زن و حرکاتش را زیر نظر داشت.

نگاهی به بابک کرد که او سینه ای صاف کرد و رو به عمه ملی گفت: خانوم احتشام حق با پاشا خانه… قرار نیست اتفاقی پیش بیاد اما همین که اسم ایشون روی دخترتون باشه کسی حق نداره نگاه چپ بهش بندازه…!

 

 

عمه ملی سر بالا آورد و با چشمانی که لبالب از اشک بود، لب زد: اما من می ترسم… من هیچ شناختی روی شما ندارم تا دست گلم رو به شما بسپارم…!

 

 

بابک خودش را جلوتر کشید.

– من اون چیزی رو که خیالتون رو راحت کنه رو فردا براتون میارم…!

 

عمه ملی متعجب نگاه بابک کرد…

– چی…؟!

 

بابک با اطمینان لبخند زد: بزارین فردا بهتون نشون میدم… اما مطمئن باشین هیچ کسی مثل پاشا خان قابل اعتماد نیست…!

 

عمه ملی پر تردید گفت: من تا مطمئن نشم هیچ کاری نمی کنم…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x