رسیدم به اتاق و تا خواستم در را ببندم که
پای یک نفر بین در ماند
با تعجب به طرف در نگاه کردم
فرشته را با مو های آشفته و چشم های
سرخ دیدم
که شروع کرد به داد و بیداد های مجدد
ولی این دفعه با عطش بیشتر
_تو زنیکه جادوگر یه سفر اجازه دادم بری داری گه میزنی به زندگیم ارهههههه
سعی کردم جوابش را ندهم و سمت تختم برم که به دستم چنگی زد
_هوووووی کجااااا
+ولم کن سلیطه چی میخوای از جونم
_آرههههه یه بار گذاشتم با شوهرم بری مسافرت برا من هار شدی ارهههههه
دستم را با خشم از دستش کشیدم بیرون و مثل خودش داد زدم
+شوهر شوهر نکن برا من شوهر تو شوهر منم هست بفهم تو کی هستی که بخوای اجازه بدی هان؟
ایلهان و دیدم که نفس نفس خودشو به این معرکه رسونده بود و بهت زده نگاهمون میکرد
از من بعید بود اینطور داد کشیدنی اینو میشد از چشم های خونین فرشته فهمید
موقعیت و مناسب دونستم و ادامه دادم
+زدی خراب کردی اعتماد برادرمو به من دو خانواده رو پاشیدی چی میگی؟ مرگیت چیه؟ وایمستادی توی فرصت مناسب خودم به برادرم میگفتم تقصیر خودته
و از دل شکستم بیشتر فریاد زدم
+تقصیر خودته فرشتهههه تقصیر خودتتت
وقتی نگاهش کردم دیدم همونجوری
بهت زده نگاه میکنه
و کم کم درز در و باز تر کردم و خواستم برگردم که مشتی به صورتم خورد
بهت زده به فرشته ای که دستاش جمع بود و به صورتم کوبیده شد نگاه کردم
همین که من از بهت بیرون اومدم گویا
ایلهان که اون هم از قضا بهت زده بود
ناگهان یقه ی فرشته را گرفت و بلندش کرد
_چه مرگته هار شدی هان؟ چه مرگته تووووو؟
الان دیگه نوبت فرشته بود که متعجب و بهت زده بشه
ایلهانی که همیشه پا به پا نازش و میکشید از گل نازک تر بهش نمیگفت
الان اینجور به جنون رسیده بود و با دو دستش یقه ی فرشته را گرفته و در هوا نگه داشته
با همون حال زارم جلو رفتم و سعی کردم ایلهان و آروم کنم
همین که دستم به ایلهان خورد گفت
_ولم کن ماهرو
ولم کن دختر خاله
ولم کن زنننن
ولم کن تو انقد مظلوم نباش
و فرشته را رها کرد که با صدای بدی زمین خورد
فرشته هنوز شوکه از این کار نمیتوانست حتی بلند شود…
ناگهان حمله وار بلند شد و با سرعت از
پله ها پایین رفت
به ایلهان نگاه کردم
عرق مثل دانه های الماس روی صورتش
میریخت
دلم یک لحظه واسش سوخت عجیب بین
من و فرشته گیر کرده بود
خواستم با یک حرف آرومش کنم
که فرشته با کارد بزرگی از پایین اومد بالا ترسیده بهش نگاه کردیم که با گریه و جیغ و داد کارد و زیر گلویش گذاشت
و شروع کرد به جیغ و داد
_به قرآن خودمو میکشم ایلهان میکشممم
عجیب این مار هفت خط بلد بود نقش بازی کردن را
بخدا که اگر جرعت زدن چاقو به خودش را داشت
ایلهان به شدت ترسیده بود شبیه طفلی 2 ساله که مادرش را میخواست و در حال گریه بود با بغض گفت
_فر…. رشته تورو خدا ب… بزارش کنار خواهش می… میکنم
منم مانده بودم این وسط چیکار کنم خنثی فقط به تماشای این دو ایستاده بودم
دیگر توان این کشش های ذهنی را نداشتم
_این دختره نباید اینجا باشه نبایددددد
پوزخند صدا داری زدم و خواستم برم که با حرف ایلهان اون تکه های قلبم که تازه داشت جمع میشد دوباره از هم گسسته شد
_باشه باشه میندازمش بیرون
فرشته با ولوم صدایی بلند تر داد کشید و گفت
_همین الا باید بره همین الانننننن
پوزخندم بیشتر شبیه خنده ی عصبی
یا شوک عصبی بود تا به پوزخند
انقدر حقیر شده بودم
ایلهان نگاه در مانده ای بهم انداخت و گفت
_میشه بری وسایلتو جمع کنی؟
متعجب به ایلهان نگاه کردم
و گوشه چشمی نگاهی به فرشته کردم
که لبخند خبیثی در ثانیه روی لب هایش نشست
لعنت به آدم بد ذات….!
+چ… چی داری میگی ایلهان؟
فرشته مثل دیونه ها صدا های نامفهومی از گلویش خارج کرد
که به این معنا من دارم چاقو را به گلویم فشار میدم
ایلهان ترسیده نگاهی به فرشته و نگاهی به من انداخت و داد کشید
_بروووو وسایلتو جمع کن گمشو داره خودشو میکشه
دیگر غرورم اجازه نداد بمانم با دست و پاهایی لرزان خودم را رسوندم به تخت
و با صدایی زار از بغض و ناراحتی داد کشیدم
+چجوری امشب این همه وسایلو جمع کنم…!؟