چشمهامو بستم و با لذت به صدای قلبش گوش دادم.
چیزی نگذشت که دستشو توی موهام فرو کرد و بوسهای زد که لبخندم پر رنگتر شد.
#مــحـدثــه
عطیه نگاهی به ماهانی که یه دستش از کاناپه بیرون انداخته بود و روی شکم خوابیده بود و یه دستشم زیر بالشت بود انداخت و گفت: نمیخواد بیدار بشه؟
خندیدم.
– ولش کن بذار بخوابه، بچم چجوری هم خوابیده!
لقمهمو توی دهنم گذاشتم.
عطیه با تعجب گفت: بچم؟!
اخم کردم.
– خیلوخب توعم! یه چیز گفتم.
لبخند بدجنسی زد و کمی به سمتم خم شد.
– بگو ببینم، نکنه از این پسره خوشت اومده؟
یه ابرومو بالا انداختم.
– صبحونتو بخور تا آش و لاشت نکردم.
سعی کرد نخنده و سری تکون داد.
کشیده گفت: باشه خانم.
چشم غرهای بهش رفتم و به خوردنم ادامه دادم.
همین که عطیه توی حموم رفت به سمت ماهان رفتم و پایین کاناپه نشستم.
آروم موهای روی صورتشو کنار زدم.
– نمیذارم هیچ دختری بهت آسیب برسونه، شاید تو خر باشی و زود خام بشی اما من که هم جنسهامو بهتر میشناسم.
دستمو روی گونش کشیدم.
– پس نگران نباش، خودم مواظبتم.
با کمی مکث بلند شدم.
خواستم برم اما طاقت نیاوردم، خم شدم و پیشونیشو بوسیدم.
چرخیدم و تا خواستم قدمی بردارم مچم گرفته شد و تا بخوام بفهمم روی ماهان پرت شدم که هینی کشیدم و چشمهامو بستم.
دستهاشو دور کمرم حلقه کرد و با صدای گرفتهای گفت: صبح بخیر بد اخلاق، بالا سر من چیکار میکردی؟
چشمهامو باز کردم و با اخم گفتم: ولم کن بلند شو صبحونه بخور، میدونی ساعت چنده؟
موهام که از شال بیرون اومده بود و روی صورتش ریخته بود رو پشت گوشم برد.
– نه، ساعت چنده؟
– یازده.
خمیازهای کشید.
– هنوز وقت واسه خوابیدن هست، امروز جمعهست.
پوفی کشید.
– شب جمعهمونم خراب شد.
منظورشو گرفتم و با حرص مشتی به گونهش زدم که با چشمهام گرد شده دستشو روی گونهش گذاشت.
– چرا میزنی؟
نفس پر حرصی کشیدم.
– ولم کن و دیگه هم رفع زحمت کن.
دستشو برداشت و لبخند شیطونی زد.
– من حالا حالاها اینجام عزیزم.
لپمو کشید.
– مگه میتونم تو رو ول کنم برم تو خونه تک و تنها بشینم؟
اخمهام از هم باز شدند اما سعی کردم جدیتمو حفظ کنم.
– خیلوخب ولم کن.
ولم که نکرد هیچ تازه جای خودشو هم باهام عوض کرد که با غضب بهش نگاه کردم.
دستشو روی چشمهام گذاشت.
– اینجور نگام نکن ترسناک میشی.
دستشو برداشتم و موهاشو تو مشتم گرفتم.
– بلند میشی یا نه؟
ابروهاشو بالا انداختم که با حرص موهاشو کشیدم که اوفی گفت و با صورت در هم سعی کرد دستمو برداره.
- ول کن دیوونه میسوزه.
با حرص گفتم: از روم بلند میشی یا این موهای خوشگلتو بکنم؟
متعجب بهم نگاه کرد که تازه فهمیدم چی زر زدم.
سریع موهاشو ول کردم و جوری که اتفاقی نیوفتاده با اخم گفتم: چیزی شده که با تعجب بهم نگاه میکنی؟
به صورتم نزدیک شد و شیطون گفت: به نظرت موهام خوشگله؟ دوست داری کلا مال تو باشه و هر روز دستتو توش بکشی؟
برخلاف واقعیت گفتم: نخیرم نمیخوام، حالا هم از روم بلند شو، ماشاالله کم سنگین نیستی!
به لبم نزدیک شد.
– میدونی محدثه، دوست دارم تماما مال من باشی.
شالو از سرم انداخت و سرشو تو موهام فرو کرد و عمیق بو کشید.
– دوست دارم وقتی چشممو باز میکنم اولین چیز تو رو ببینم.
حرفاش بد دلمو به بازی میگرفت.
سرشو تو گودی گردنم فرو کرد که چشمهام بسته شدند.
– دوست دارم تموم تنتو…
بوسهای به گردنم زد که به بازوش چنگ زدم.
– به نام خودم ثبت کنم.
یه دفعه به خودم اومدم و عصبی از حالم به قفسهی سینهش کوبیدم.
– ولم کن.
کمی عقب کشید و به چشمهام نگاه کرد.
– چرا ازم فرار میکنی؟ چرا پسم میزنی؟
عصبی و با دلی پر گفتم: چون یه دختربازی ماهان، چون نمیتونم بهت اعتماد کنم، چون میدونم یه روز از من زده میشی و میری دنبال یکی دیگه.
– نه نمیشم.
با تحکم گفتم: میشی.
قاطعانه گفت: نمیشم، یادته که تو مهمونی به آرزوی دروغی چی گفتم؟ گفتم اگه اون دختر قبول کنه دیگه سمت دختری نمیرم، محدثه تو واسم خیلی ارزش داری.
جوری دلم لرزید که صدای لرزیدنشو خوب شنیدم.
با انگشت شست گونمو نوازش کرد و با نگاه مظلومی گفت: من بهت احتیاج دارم، تو باعث میشی یادم بیوفته که مرد بودن و غیرت یعنی چی، تو باعث میشی یادم بیوفته که به هر کسی نمیشه اعتماد کرد.
تنها چیزی که ازم شنید سکوت بود.
احساسم درهم پیچیده شده بود.
با کمی مکث آروم گفتم: نمیدونم چی بگم ماهان، بهم فرصت بده بهش فکر کنم.
لبخند کم رنگی زد.
– باشه.
از روم بلند شد که نفس عمیقی کشیدم.
مچمو گرفت و کمکم کرد که بلند بشم.
به آشپزخونه اشاره کردم.
– برو هر چی میخوای بردار.
کمی نگاهم کرد و بعد به سمت آشپزخونه رفت.
کلافه شالمو سرم کردم و وارد اتاق شدم.
***********
یه ساعتی میشد که رفته ولی نمیدونم چرا دلم شور میزنه، یه جورایی استرس دارم.
به آدرسی که بهم داده نگاه کردم.
گفت اگه خواستم جوابی بهش بدم یا زنگ بزنم و یا برم خونش.
عطیه با سینی شربت بیرون اومد و با اخم گفت: حالت خوبه؟ مضطرب به نظر میای.
نفسمو به بیرون فوت کردم.
– نمیدونم چرا استرس دارم، همش فکر میکنم ماهان بخاطر مواد خمار میشه و به سحر التماس میکنه که بهش برسونه.
سینیو روی میز گذاشت و کنارم نشست.
دستمو گرفت.
– نگران نباش، اون دوباره تو چاه نمیوفته.
نگران گفتم: اما اون خیره سر کله شقه.
کوتاه خندید.
– درست مثل مادرا نگرانی.
بازم به آدرس نگاه کردم.
– برم خونش؟
نگاهش نگران شد.
– میترسم بری یه بلایی…
حرفشو قطع کردم.
– تا من نخوام کاری باهام نداره.
نفس عمیقی کشید.
– نمیدونم چی بگم، میخوای به مطهره زنگ بزنم استاد رو یه جوری راضی کنه که برند خونهی ماهان بعد تو بری؟
کلافه از جام بلند شدم.
– نه، میترسم یه جوری بشه که استاد بفهمه یه بلایی سرش اومده.
به سمت اتاق رفتم.
– میخوای همراهت بیام؟
وارد اتاق شدم.
– نه خودم میرم.
#ماهان
کلافه روی مبل نشستم و دستهامو توی موهام فرو کردم.
منی که عادت داشتم یکی روز و دوتا شب اون سیگار لعنتیو بکشم الان که نکشیدم شدید ضعف دارم و تموم اجزای بدنم دارند مجبورم میکنند که به سحر زنگ بزنم و هر جور شده جورش کنم.
طاقت نیاوردم و از جام بلند شدم.
وارد آشپزخونه شدم و یه مسکن برداشتم و با آب خوردم.
دستهامو به اپن تکیه دادم و چشمهایی که کمی میسوختند رو بستم.
لعنت بهت سحر.
عصبی از حالم لیوانو با شدت روی زمین پرت کردم که صدای بدی همه جا رو پر کرد.
چنگی به موهام زدم.
فقط اینبار رو میکشم دفعهی بعد تحمل میکنم.
وارد هال شدم و گوشیمو از روی مبل برداشتم.
بهش زنگ زدم ولی جواب نداد.
دندونهامو روی هم فشار دادم و واسش فرستادم ” میدونم که توی اون سیگار لعنتی چیه سحر، پس به جای اینکه خودتو قایم کنی بیا و اون سیگار رو واسم بیار دیگه تحمل ندارم، هر چه قدرم بخوای بهت میدم فقط بیا لعنتی ”
گوشیو روی مبل پرت کردم و دو دستمو توی موهام فرو کردم و عصبی به هم ریختمشون.
ببخشم محدثه بار آخرمه.
چیزی نگذشت که با صدای گوشیم سریع برش داشتم.
با دیدن شمارهی سحر جواب دادم.
خواستم هزارتا فحش بارش کنم اما یادم افتاد که کارم پیشش گیره.
– بلند شو بیا خونم.
– از کجا معلوم که با اون دختره نقشهای نریخته باشی؟
عصبی داد زدم: میگم بلند شو بیا لعنتی، جون تو بدنم نیست، نمیفهمی؟ تو این بلا رو سرم آوردی پس خودتم بیا درستم کن.
صدای نفس عمیقشو شنیدم.
– آروم باش، بیام واست میگم چرا اینکار رو کردم.
عصبی گفتم: زود خودتو برسون.
بعدم تماسو قطع کردم و با داد لگدی به میز زدم.
پایین مبل فرود اومدم.
آرنجمو به زانوم تکیه دادم دستمو توی موهام فرو کردم و چشمهامو بستم.
لرز توی بدنم افتاده بود و از این حالم داشتم دیوونه میشدم.
#مـحـدثــه
خواستم از تاکسی پیاده شدم اما با دیدن ماشینی که جلوی خونش پیچید اخمی رو پیشونیم نشست.
تو ماشین دقیق شدم که دیدم رانندهش یه دختره که داره تلفن جواب میده.
در خونهی ماهان باز شد.
دختره عینک دودیشو که برداشت با شناختنش نفسم بند اومد.
همین که به داخل رفت با عصبانیت به کیفم چنگ زدم و پیاده شدم.
هردوتونو بیچاره میکنم.
کرایه رو حساب کردم و با قدمهای عصبی به سمت خونش رفتم.
خواستم زنگ بزنم ولی پشیمون شدم.
ففط بشین ببین چیکار میکنم آقا ماهان.
نگاهی به کوچه انداختم.
خلوت خلوت بود.
در میلهای بود و خوراک خودم.
تو بچگی زیاد از اینکارا میکردم.
کیفمو دور بدنم انداختم و به میلهها دست گذاشتم.
بالاخره زیر نگاه دوربینهای عزیز بالا اومدم و روی دیوار وایسادم.
با دیدن خونش نیشم باز شد.
لعنتی عجب نمایی داره!
با یادآوری دختره و سیگار خونم به جوش اومد که سریع به میلهها دست گرفتم و پایین پریدم.
دستها و مانتومو تمیز کردم و به سمت خونه دویدم.
با همون سیگار میسوزونمت دخترهی عوضی.
به یه سمتی که رو به روی استخر بود و کلا شیشهای بود رسیدم و در کشویی رو کمی باز کردم، خودمم پشت دیوار پنهان شدم.
ماهانو دیدم که سیگار توی دست سحر رو چنگ زد که دلم هری ریخت.
خواستم زود خودمو نشون بدم تا نکشه اما با صدای سحر وایسادم.
– دلیلمو گوش بده ماهان.
ماهان سیگار رو با فندک روشن کرد و اولین پکی که کشید مساوی شد با چنگ زدنش به قلبم.
به سردی گفت: حرفتو بگو.
– ببین، من تو رو دوست دارم ماهان.
دستهامو مشت کردم.
ماهان پوزخندی زد و سیگار رو بالا گرفت.
– اینجوری دوستم داری؟
سحر رو به روش رفت و دو طرف صورتشو گرفت.
از عصبانیت داشتم خفه میشدم.
– تنها راهی که به ذهنم میرسید تا اگه ولم کردی بازم پیشم برگردی همین بود.
ماهان دستهاشو پس زد و یه پک دیگه کشید.
سحر: ببین، هروقت بخوای من هستم، یه ذره هم نمیذارم اذیت بشی.
مشتمو آروم چندبار به دیوار کوبیدم، چشمهامو بستم و نفس عمیقی کشیدم تا به سرم نزنه و برم یه بلایی سر دختره بیارم.
بازم نفس عمیقی کشیدم اما با حرفی که زد دیوونگی شدید به سرم زد.
– من عاشقتم ماهان.
با چشمهام به خون نشسته در رو کامل باز کردم و وارد شدم که هردوشون از جا پریدند و سریع به طرفم چرخیدند.
ماهان سریع سیگار رو پشت سرش پنهان کرد و دختره پوزخندی زد.
– دزدکی وارد میشی؟
کیفمو به شدت روی زمین پرت کردم و به طرفش رفتم.
ماهان: مح…
انگشت اشارمو به طرفش گرفتم و با خشن ترین صدایی که از خودم میشناختم گفتم: تو خفه شو بعدا واسه تو هم دارم.
به سمت دختره رفتم اما واسه شاخ بازی دست به سینه خونسرد بهم نگاه کرد.
مطمئنا اگه ببر پر خشم درونمو میشناخت پا به فرار میذاشت نه اینکه وایسه.
بهش که رسیدم سیلی به شدت محکمیو به صورتش زدم که از شدتش روی زمین پرت شد و صداش توی خونه پیچید.
چشمهاشو روی هم فشار داد و با کمک دستش نیم خیز شد.
از عصبانیت نفس نفس میزدم.
خون گوشهی لبشو پاک کرد و خشن بهم نگاه کرد.
– دختره هر…
قبل از اینکه کلمهشو کامل کنه لگدی به پهلوش زدم که با داد روی زمین پرت شد.
انگشت اشارمو به طرفش گرفتم.
– او او… تند نرو دختر جون.
خواست بلند بشه اما روش نشستم و شالشو همراه با موهاش گرفتم که مشتشو به دستم زد و داد زد: عوضی ول کن.
نزدیک گوشش با عصبانیت گفت: یه بار دیگه دور و ور ماهان ببینمت خونت گردن خودته ه*ر*ز*ه.
همونطور که تقلا میکرد گفت: قسم میخورم خودم میکشمت.
موهاشو بیشتر کشیدم که جیغی کشید.
از روش بلند شدم و کفشمو روی دستش گذاشتم که چشمهاشو روی هم فشار داد.
– حالا هم برو و دیگه هم اینورا پیدات نشه.
بعد لگدی به دستش زد که با یه آخ روی زمین افتاد.
وقتی دیدم کاری نمیکنه داد زدم: نشنیدی؟
سرشو بالا آورد و نفس زنان با نفرت بهم نگاه کرد.
– باز به هم میرسیم.
پوزخندی کنج لبم نشست.
بلند شد و شالشو درست روی سرش انداخت، به کیفش چنگ زد و با قدمهای تند از خونه بیرون رفت.
همون نگاهمو به ماهان انداختم که دیدم بهت زده و قفل کرده بهم نگاه میکنه.
به سمتش رفتم.
دستمو بالا بردم تا یکی بخوابونم توی صورتش اما از نگاهش دلم رحم اومد.
دندونهامو روی هم فشار دادم و دستمو پایین انداختم.
سیگار رو از دستش که پشت سرش بود چنگ زدم و نفس زنان با عصبانیت بهش نگاه کردم.
خواست حرفی بزنه اما با تموم حرصی که ازش داشتم سیگار رو روی سینهی ورزیدهش که حالا با باز بودن دکمههاش به چشمم میخورد خاموش کردم که فقط چشمهاشو روی هم فشار داد و سکوت کرد.
بغضم به عصبانیتم اضافه شد.
سیگار رو انداختم و با چشمهای پر از اشک یقهشو گرفتم.
– من به توی لعنتی اعتماد کردم.
دستهامو توی دستش گرفت و با بغض گفت: نتونستم تحمل کنم.
با بغض گفتم: خب به من زنگ میزدی احمق.
چشمهای پر از اشکشو باز کرد.
با بغض لب زد: معذرت میخوام.
اشک بیشتری چشمهامو پر کرد.
– وقتی میگم بهت احتیاج دارم باور کن که دارم، تو نباشی من سستم محدثه.
یقهشو بیشتر تو مشت گرفتم.
یه قطره اشک که روی گونهش سر خورد وجودمو آتیش زد.
دیگه طاقت نیاوردم، با بغض دستهامو دور گردنش حلقه و بغلش کردم که چند ثانیه بعد دستهاش دورم حلقه شد و محکم بغلم کرد.
#سحر
از توی آینه دستی به زخم کنار لبم کشیدم که از سوزش صورتم جمع شد.
دخترهی وحشی… فقط ببین باهات چیکار میکنم.
با پیچیده شدن صدای لادن توی گوشم آینه رو روی صندلی کنارم پرت کردم.
– بله؟
عصبی گفتم: همین الان یه نقشه میریزی که یه بلایی سر دختره بیاری یا اینکه خودم دست به کار بشم؟
جدی گفت: چته؟
نفس عصبی کشیدم.
– طبق حدسمون ماهان نتونست تحمل کنه و بهم زنگ زد، رفتم خونش، همه چیز داشت خوب پیش میرفت تا وقتی که اون دختره پیداش شد و گند زد به همه چیز، تازه وحشی تا تونست داغونم کرد.
صدای خندهش بلند شد.
– از اون دختره کتک خوردی؟
غریدم: لادن!
خندون گفت: جوش نیار، یه فکری میکنم.
بلند گفتم: یه فکری میکنم واسه من جواب نشد، همین امروز یه گوش مالی حسابی بهش میدی یا خودم…
جدی گفت: صداتو بیار پایین، وقتی گفتم یه فکری میکنم بگو باشه، میدونم با اون دختره چیکار کنم.
بعدم تماسو قطع کرد که گوشیو کنارم پرت کردم.
با عصبانیت روی فرمون زدم.
لعنتی!
#لادن
گوشیو روی مبل پرت کردم.
نیما به صندلیش تکیه داد.
– فکری توی سرت داری؟
لب میز نشستم و لبمو با زبونم تر کردم.
– دختره داره موی دماغمون میشه.
ناخونشو به ته ریشش کشید.
– آدمامون گفتند دختره با یکی از کارمندای شرکت مهرداد زندگی میکنه؟
سری تکون دادم.
تکیهشو از صندلی گرفت و دستهاشو روی میز گذاشت.
– باید یه جوری به اون دختره نزدیک بشی.
خندیدم.
– شوخی میکنی؟
– نه کاملا جدیم.
اخم کردم.
– عمرا! ازش خوشم نمیاد.
– ببین اگه اون دختره دوست اون دخترهست، و اون دختره یه جورایی با ماهان ارتباط داره پس اون دختره هم به ماهان و مهرداد ربط داره.
پوفی کشیدم.
– کل جملهت که شد اون دختره!
خندید و چشمکی زد.
– قبول کن.
مکث کردم و گفتم: درموردش فکر میکنم… حالا با دختره چیکار کنیم؟ این سحر دیوونهست.
– آدم میفرستم یه کم بترسوننش، تو نگران اون نباش، تمرکزتو بذار که چجوری به دختره نزدیک بشی.
سری تکون دادم.
– باشه.
به سمت در رفتم.
– تو هم به اون طرحی که از شرکت مهرداد کش رفتم نگاهی بنداز ببین میتونی ایدهی بهتری بدی.
سرش روی پام بود و ده دقیقهای میشد که خواب رفته.
با اینکه خواب رفته بود اما دست از کشیدن دستم توی موهاش برنمیداشتم، یه احساس خاص و خوبی داشت.
اونقدر ضعف داشت که پیشنهاد دادم قرص آرام بخش بخوره.
خونه غرق سکوت بود و تنها صدای نفسهای من و اون به گوش میرسید.
با صدای گوشیم از آرامش افکار بیرون کشیده شدم و چشمهامو باز کردم.
گوشیمو از جیبم بیرون آورد و چندبار پلک زدم تا دیدم نرمال شد.
شماره ناشناسه.
صدامو صاف کردم و جواب دادم.
– الو؟
صدای یه زن پیچید.
– سلام، محدثه خانم؟
– خودم هستم، بفرمائید.
– عطیه خانم حالشون بد شد مجبور شدیم با آمبولانس تماس بگیریم.
سریع تکیهمو از مبل گرفتم و نگران گفتم: خب الان کجاست؟
با آرامش گفت: اصلا نگران نباشید، نیاز به بیمارستانم نبود، الان توی خونه من پیششونم، میشه بیاین؟ آخه من مجبورم برم.
نفس آسودهای کشیدم.
– تا چند دقیقه دیگه خودمو میرسونم.
– ممنون.
بدون خداحافظی قطع کرد که ابروهام بالا پریدند.
دستی توی صورتم کشیدم و به بیرون نگاه کردم.
شب شده بود.
آروم سر ماهانو بلند کردم و بلند شدم.
کوسنو زیر سرش گذاشتم و با کمی مکث گونهشو بوسیدم.
– برمیگردم.
از همینجا واسه گوشیش فرستادم ” بهم زنگ زدند گفتند عطیه حالش خوب نیست، کسی هم پیشش نیست، مجبور شدم برم، اگه دیدی حالت بده حتما بهم زنگ بزن زود خودمو میرسونم”
******
با قدمهای تند وارد کوچه شدم و کیف پولمو توی کیفم گذاشتم.
به آپارتمان که رسیدم با صدای یه مرد بهش نگاه کردم.
– خانم؟
با اخم ریزی گفتم: بله؟
– محدثه خانم؟
اخمم عمیقتر شد.
– بله.
نگاهی به سر کوچه کرد.
– باید باهاتون صحبت کنم، درمورد دوستتون.
با اضطراب به سمتش رفتم.
– کدومشون؟
– بیاین میگم.
پشت یه بوتهی پر گل بلند وایساد.
– بگید.
یه دفعه گرفتم و محکم به دیوار کوبیدم که از درد صورتم جمع شد.
خواستم داد بزنم اما دستشو روی دهنم گذاشت که دلم هری ریخت.
نزدیک صورتم گفت: یا گورتو از زندگی ماهان گم میکنی یا همینجا کارتو یک سره میکنم.
درحالی که ترس داشتم عصبی به طور نامفهوم گفتم: ولش کنم که شماها هر بلایی میخواین سرش بیارید؟
فکمو گرفت.
– میخوای جسور بازی دراری؟
ضربان قلبم روی هزار رفته بود اما با این وجود نمیتونستم غدبازیمو کنار بذارم.
– شما یه مشت عوضی این، قسم میخورم سر دستهتونو پیدا…
با وایسادن یه مرد دیگه پشت سرش اینبار ترس نگاهمو پر کرد.
– پس یه خورده باید ادب بشی.
وجودم لرزید.
– نه؟
اون یکی مرد با لبخند چندشی گفتند: البته.
تا بخوام داد بزنم روی زمین پرتم کرد که از درد چشمهامو روی هم فشار دادم.
با لگدی که به پهلوم خورد نفسم رفت و آخی گفتم.
یه دفعه شالو از سرم کندند و گرفتنم که شروع کردم به تقلا کردن.
– عوضیا…
اما با بسته شدن دهنم با شالم حرفم نصفه موند و بغض به گلوم چنگ زد.
#مـطـهـره
خواست وارد کوچه بشه که گفتم: همینجا وایسا، خودم میرم.
– فکر کردی تو این تاریکی اینجا ولت میکنم؟
وارد شد که گفتم: فقط بخاطر خودت گفتم، کوچه چاله…
تو همین لحظه تو یه چاله رفت و بیرون اومد که گفتم: منظورم همین بود.
خندید و کوتاه بهم نگاه کرد.
جلوی آپارتمان نگه داشت.
– درس خوندنتون تموم شد بهم زنگ بزن.
کیفمو برداشت.
– باشه.
خم شد و گونمو بوسید که لبخندی روی لبم نشست.
در رو باز کردم و پیاده شدم.
در رو بستم و دستمو براش تکون دادم که با لبخند دستشو بالا برد.
به سمت نگهبانی رفتم که دور زد و رفت.
خواستم پامو توی محوطه بذارم اما با صدای نامفهومی که شنیدم از حرکت ایستادم و با اخم نگاهی به اطراف انداختم.
یه کم از محوطه دور شدم و نگاهی به کوچه انداختم.
با دیدن یه چیز کوچیکی وسط کوچه با احتیاط به سمتش رفتم.
یه خورده استرسم گرفته بود.
خم شدم که دیدم یه گیرهی سر.
چقدر آشناست؟
با یادآوری محدثه ترس تموم وجودمو پر کرد و سریع بلند شدم.
نگاهمو اطراف چرخوندم و با ترس گفتم: محدثه؟
از آپارتمان بیشتر دور شدم و داد زدم: محدثه؟
دستمو روی قلبم گذاشتم و دور خودم چرخیدم.
با دستهای لرزون گوشیمو از جیبم بیرون آوردم تا به مهرداد زنگ بزنم اما با صدای نالهای به سمتی رفتم.
ضربان قلبم روی هزار میزد.
پشت بوته اومدم اما با چیزی که دیدم پاهام سست شدند و همونجا روی زمین افتادم.
بغض گلومو فشرد اما سریع شکسته شد و اشکهام پایین اومدند.
با گریه به سمتش رفتم و صورت غرق در خونشه توی دستهام گرفت.
– محدثه؟
لب خشک شدشو با زبونش تر کرد و با صدای خشدار و بیجونی لب زد: پیداش میکنم.
با گریه گفتم: کی این بلا رو سرت آورده؟
به دیوار دست گذاشت تا بلند بشه اما با یه آخ افتاد که سریع گرفتمش.
درحالی که اشک دیدمو تار کرده بود دستشو دور گردنم انداختم و به سمت آپارتمان بردمش.
فعلا این چیزا مهم نبود، مهم این بود که برسونمش بیمارستان.
گوشیمو از جیبم درآوردم و با دست لرزون شمارهی آمبولانسو گرفتم.
بعد از اینکه آدرسو گفتم گوشیمو توی جیبم گذاشتم و درحالی که دستم درد گرفته بود کنار نگهبانی فرود اومدم که آقای احمدی با دو از نگهبانی بیرون اومد و تند گفت: چی شده خانم حیدری؟
سر محدثه رو بغل کردم و با گریه گفتم: نمیدونم کی زدتش.
با ترس گفت: پس برم به آمبولانس زنگ بزنم.
– نه نمیخواد زدم.
– پس برم آب قند بیارم.
سریع وارد نگهبانی شد.
همونطور که صورتم خیس از اشک بود شمارهی عطیه رو گرفتم.
با چهار بوق برداشت.
– الو؟
با گریه گفتم: بیا نگهبانی و ببین چه بلایی سر محدثه آوردن.
با ترس گفت: چی شده؟
بغضم بزرگتر شد.
– بیا میفهمی.
تند گفت: باشه باشه الان میام.
گوشیو توی جیبم گذاشتم و با بغض و عصبانیت گفتم: بگو کار کیه تا دمار از روزگارش دربیارم.
چشمهاش هی روی هم میفتادند اما با این وجود لب باز کرد: باید…. برم… پیش… ماهان.
با گریه و عصبانیت گفتم: چی داری میگی؟
پیرهنمو تو مشتش گرفت و سرفهای کرد.
– به استاد… زنگ… بزن بره… پیش ماهان.
– آخه چی شده؟
مشت بی جونشو به سینم کوبید.
– زنگ… بزن.
دستمو روی صورتم کشیدم که حسابی خیس شد.
– باشه.
گوشیمو بیرون آوردم و به مهرداد زنگ زدم.
با شنیدن صداش بغضم بزرگتر شد.
– به این زودی تموم شد؟
درحالی چونم از بغض میلرزید گفتم: مهرداد؟
صداش نگران شد.
– چی شده مطهره؟ چرا صدات میلرزه؟
با گریه گفتم: نمیدونم کیا محدثه رو در حد مرگ زدند، بهم میگه بهت بگم زود بری پیش ماهان.
با ترس گفت: چی؟ چیشده؟
آب دهنمو به سختی قورت دادم.
– نمیدونم، اما برو پیش برادرت.
یه دفعه صدای پر ترس عطیه بلند شد.
– یا خدا!
بهش نگاه کردم.
با دو رو به رومون نشست.
– بیام اونجا؟
– نه برو پیش برادرت، نمیدونم محدثه چی میدونه.
با عجله گفت: باشه باشه الان میرم، زنگ آمبولانس زدی؟
– آره.
آقای احمدی بیرون اومد و لیوانو به عطیهای که گریه میکرد و سعی داشت با چادرش خونهای روی صورت و دست محدثه رو پاک کنه داد.
– اگه خبری شد بهم زنگ بزن، باشه مطهره؟
با صدای لرزون گفتم: باشه.
با لحن خاصی گفت: گریه نکن، لطفا… میفهمیم چی شده.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صدام نلرزه.
– سعیمو میکنم.
***********
ماهان با چشمهای پر از اشک به سمت تخت اومد.
– چی شده؟ چرا اینطوریه؟
همونطور که لب تخت نشسته بودم و گوشیمو توی دستم میچرخوندم گفتم: وقتی داشت از خونت بیرون میومد چی بهت گفت؟
همونطور که به محدثه نگاه میکرد گفت: من خواب بودم، وقتی بیدار شدم دیدم واسم فرستاده” بهم زنگ زدند گفتند عطیه حالش خوب نیست، کسی هم پیشش نیست، مجبور شدم برم”
به عطیه نگاه کردیم.
با اخم گفت: منکه چیزیم نبود.
مهرداد با اخم دستی به لبش کشید.
– شاید یکی از عمد میخواسته اونجا بکشونتش.
عطیه: کی بوده که حتی شماره تلفنشم داشته؟
با فکری که به ذهنم رسید به ماهان که هنوزم خیرهی محدثه بود نگاه کردم.
انگار سنگین نگاهمو حس کرد که سرشو بالا آورد.
با اخم گفتم: محدثه چرا اومد پیشت؟
نگاهی به مهرداد و بعد به من انداخت.
– همینطوری.
پوزخندی زدم و به عطیه نگاه کردم.
– چرا رفت؟
اونم به مهرداد بعد به من نگاه کرد.
تا خواست حرفی بزنه مهرداد با اخم گفت: چرا به من نگاه میکنید؟
به ماهان نگاه کردم.
– قضیه خیلی داره جدی میشه، بهتره به مهرداد بگی.
استرس نگاهشو پر کرد.
– نه لازم نیست.
مهرداد با اخم به سمتش رفت.
– چی شده؟ چیکار کردی؟
ماهان سرشو پایین انداخت.
– چیزه داداش من…
عطیه از جاش بلند شد و معلوم بود میخواد بگه تا حرصش خالی بشه.
چشم و ابرو واسش رفتم که با اخم گفت: بگم دلم خنک میشه، شاید محدثه بخاطر اونه که اینجا افتاده.
مهرداد سردرگم بهمون نگاه کرد.
ماهان سر به زیر با غم گفت: اگه میدونستم این بلا سرش میاد نمیذاشتم بهم نزدیک بشه.
اخمهای مهرداد درهم رفت و تا خواست حرفی بزنه عطیه تیر خلاصیو زد.
– بدون اینکه بفهمه دوست دختر عوضیش سیگاری بهش میداده که ترکیبی از هروئین بوده و الانم ایشون فکر کنم معتاد شده.
اخمهای مهرداد از هم باز شدند و بهت زده به ماهان نگاه کرد.
استرس از نگاه ماهان میبارید… خودمم دست کمی از اون نداشتم.
کم کم باز اخمهاش درهم رفت و غرید: چی میگه ماهان؟ تو چه غلطی کردی؟
چنان صورتش رو به کبودی رفت که منم ترسیدم.
هل گفت: بخدا… بخدا نمیدونستم مهرداد.
به سمتش رفتم و تا خواست سیلی بهش بزنه سریع جلوش پریدم.
– نزنش.
غرید: برو کنار تا میخوره بزنم این احمقو، آخه به تو…
به سمتش رفت که سعی کردم عقب نگهش دارم.
– مهرداد آروم باش.
با چشمهای به خون نشسته به ماهان نگاه کرد.
– بیا برو آزمایش بده تا ببینم چه خاکی تو سرت بریزم، یالا.
ماهان با التماس گفت: به بابا نگو.
مهرداد چشمهاشو بست و دندونهاشو روی هم فشار داد.
باز به سمتش هجوم آورد که اینبار دستهامو دور کمرش حلقه و بغلش کردم.
– بخاطر من نزنش.
صدای نفس عصبی عمیقشو شنیدم.
دستشو پشت سرم گذاشت و سرمو به سینهش چسبوند که لبخند محوی از شنیدن صدای قلبش روی لبم نشست.
– بیا برو آزمایش بده، دکتر کریمی اینجا هم هست برو بهش بگو ازت آزمایش بگیره.
با صدای آرومی گفت: چشم.
بعد از کنارمون رد شد.
دست زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد.
– گرسنته؟
سری تکون دادم.
از خودش جدام کرد و بوسهای به گونم زد و رفت که با لبخند بدرقهش کردم.
با یادآوری عطیه لبخندم جمع شد و لبمو گزیدم.
آروم آروم بهش نگاه کردم که دیدم دست به سینه با لبخند معناداری بهم نگاه میکنه.
اخم ریزی کردم.
– چیه؟
به سمتم اومد.
یه دفعه دست روی شونم کوبید.
– خب مطهره جون، بگو ببینم، عروسی افتادم؟
چپ چپ بهش نگاه کردم و دستشو انداختم.
– بیا برو تا داغونت نکردم که مثل محدثه اینجا بیفتی.
ایشی گفت و با یه پس سری زدن کنار محدثه نشست که با اخم نگاهش کردم.
دست محدثه رو گرفت و نالید: ببین چه بلایی سر آبجیمون آوردند!
اونور تخت نشستم.
– نگران نباش، حالا که اینکار رو کردند باید واسه خودشون قبر بکنند، چون قراره ما دم و دستگاهشونو چی؟…
بهم نگاه کرد و گفت: مختل کنیم.
بشکنی زد.
– درسته.
************
پروندههایی که خانم عسکری بهم داده بود رو روی میزش گذاشتم.
دستشو توی موهاش فرو کرده بود و معلوم بود کلافهست.
به سمتش رفتم و دستمو روی کمرش گذاشتم.
– خوبی؟
صاف نشست و دو دستشو توی صورتش کشید.
– نمیدونم.
– بلند شو سر و وضعتو درست کن باید طرحو ببری.
نفسشو به بیرون فوت کرد.
در کمدشو با کلید باز کرد و طرحو برداشت.
به سمتم گرفت.
– تو به نمایندگی من برو.
با تعجب گفتم: چی؟!
طرحو تکون داد که ازش گرفتم.
– آخه…
– همین که گفتم، امروز اصلا حواسم جمع نیست، باید ماهانو ببرم کمپ، تازه پیش دکتر خودمم باید برم.
با غم نگاهش کردم.
– نگران ماهان نباش، اون از پسش برمیاد.
نفس عمیقی کشیدم.
– تقصیر منه، باید از همون اول جلوی اینکاراشو میگرفتم.
لبخندی زدم و دستمو کنار صورتش گذاشتم.
– تقصیر تو نیست، باعث و بانیشو پیدا میکنیم.
دستمو گرفت و بوسهای به کف دستم زد که لبخندم پررنگتر شد.
از جاش بلند شد و دستمو ول کرد.
کتشو برداشت و به سمت در رفت که پشت سرش رفتم.
*********
به سمت راهرویی که باید میرفتیم و روی صندلیها مینشستیم قدم برداشتم.
وای خیلی استرس دارم، خداکنه طرحمون امتیاز بیشتری بیاره.
رو به عسکری گفتم: شما برید بشینید من میرم دستشویی.
سری تکون داد که طرحو بهش دادم و به سمت جایی که به WC راهنمایی میکرد راهمو کج کردم.
خواستم در دستشویی رو باز کنم اما زودتر باز شد اما با دیدن یه مرد با ابروهای بالا رفته به تابلوی بالاش نگاه کردم.
با تعجب گفتم: اینجا دستشویی زنونهست!
ابروهاش بالا پریدند و نگاهی به تابلو کرد که زد زیر خنده و دستی توی موهاش کشید.
- نگاه نکردم.
خندم گرفت و از جلوی در کنار رفتم.
باز خندید و بیرون اومد.
همین که رفت خواستم وارد بشم اما با صداش بهش نگاه کردم.
– خانم؟
– بله؟
– واسه ارائهی طرح اومدید؟
- بله، چطور؟
دستی به ته ریشش کشید.
لعنتی خداییش خیلی جذابهها.
اهم، استغفرالله!
– کدوم شرکت؟
– ایده سازان پایتخت.
ابروهاشو بالا داد و لبخند کجی زد.
– اوه! پس مهرداد اومده!
اخم ریزی کردم.
– شما چی؟
خندید و چرخید که تعجب کردم.
همونطور که میرفت گفت: همون کسی که قراره ببره.
اخمهام به هم گره خوردند.
******
از استرس نمیتونستم بشینم و مدام راه میرفتم.
در اتاق که باز شد عسکری و سه تا مردی که همراهمون بودند هم بلند شد.
با کسی که بیرون اومد ابروهام بالا پریدند.
اینکه همون مردهست!
کارمنداشم بیرون اومدند و با پوزخند نگاهی به اون چهارتا انداختند که متقابلا اون چهارتا هم پوزخند زدند.
تعجب کردم.
وا! اینا چه پدر کشتگیای باهم دارند؟
رو به روم وایساد و به سر تا پام نگاهی انداخت که اخم کردم.
– مهرداد از ترس باخت نیومده کارمندشو فرستاده؟
با اخم گفتم: درست حرف بزنید.
بهم نگاه کرد و لبخند محوی زد.
– پس منو نمیشناسی، یه تازه واردی!
انگشت شستشو به لبش کشید و متفکر گفت: احیانا تو مطهره نیستی؟
شدید تعجب کردم.
– شما کی هستید؟
خندید.
– پس تویی!… خوشم میاد ازت، مخصوصا از اون دوست جسورت.
اخم کردم.
تا خواستم حرف بزنم از رو به روم رد شد و رفت که با اخمهای درهم به رفتنش نگاه کردم.
– این کی بود؟
عسکری: همون نیمای طرح دزد عوضی.
پوزخندی رو لبم نشست.
– پس اونه!
به سمت اتاق رفتم.
چقدر از خودراضیه!
نه به خندیدنش و نه به نیشخند زدنش!
اما منظورش از دوستم کدومشون بود؟ اصلا ما رو از کجا میشناسه؟!
**********
با عصبانیت جلوی یه شرکت زد رو ترمز که با تعجب گفتم: اینجا کجاست؟
غرید: یعنی اون نیما رو میکشم.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
چند روز یه بار پارت میزارین
آخر مهرداد و مطهره بهم میرسن؟
الان پارت ۱۶هستیم پارت آخر چنده
پارت بعدی رمان رو چرا نمی زاری؟؟؟؟؟
سلام پارت جدید رو چرا نگذاشتید؟؟؟