دستهامو بیشتر دورش حلقه کردم.
– میخواستم… میخواستم فعلا بهت نگم چون… چون…
اما گریه نذاشت ادامه بدم.
سعی کرد جدام کنه.
– بلند شو ببینمت دلم برات تنگ شده.
سرمو فشار دادم.
– نه، نمیتونم توی چشمهات نگاه کنم.
با بغض بیشتری گفت: بذار ببینمت خانمم.
با کمی مکث سرمو بالا آوردم که با گریه خندید و دستهاشو دو طرف صورتم گذاشت.
– نگاش کن چجوری هم گریه کرده! چشمات کوچولو شدند.
با گریه خندیدم.
معلوم بود بازم بغض داره.
دستشو توی موهام کشید.
– بیا فرار کنیم.
سعی کردم گریه نکنم.
– نمیشه مهرداد.
با تحکم گفت: میشه، فرار کنیم بریم جایی که دیگه هیچ کس نتونه ما رو از هم جدا کنه.
بازم بغض تو گلوم افتاد.
– تو نیما رو نمیشناسی، من دو ماه کنارش بودم میدونم چه آدمیه.
کمی خیره شد و گفت: تو این دوماه چیکار کردی؟
سکوت کردم اما کمی بعد دستهاشو برداشتم و سرمو تو سینهش پنهان کردم.
– نپرس.
صداش لرزید: نگو که آدم کشتی!
آروم زمزمه کردم: نه ولی درست مثل نیما یه هیولا شده بودم که رحمی نداشت.
– نجاتت میدم.
تلخ خندیدم.
– به نظرت میشه؟
– میشه یعنی باید بشه.
با کمی مکث ازش جدا شدم و کج روی پاش نشستم که دستشو دور کمرم حلقه کرد و موهامو پشت گوشم برد و اشکهامو پاک کرد.
کلاهو روی سرم انداخت و گفت: گوشات یخ میکنه.
اشکهاشو پاک کردم و دستهامو روی گوشهای خودش گذاشتم.
– اما تو یخ کرده.
لبخند پر بغضی زد.
نم اشک چشمهامو به سوزش درآورد.
– داشتم از ندیدنت دق میکردم، لحظه به لحظهی وقتهایی که کنار نیما بودم سعی میکردم تو رو تصور کنم، اینجور کمتر زجر میکشیدم.
لبخندش پر کشید.
– باهاش رابطه داشتی؟
از شرم سکوت کردم.
تلخ خندید.
– سوال مزخرفی بود، معلومه که داشتی!
– من از هیچ چیزی خبر نداشتم.
نفس عمیقی کشیدم.
– میدونم منم سرزنشت نمیکنم قربونت برم.
– مهرداد؟
– جونم.
نگاهی به ویلای اون طرف انداختم.
میترسیدم نیما بیاد و ببینتمون.
از روی پاش بلند شدم و کمی به عقب رفتم که دیدم سیگارش روی زمین افتاده.
– باید برم، نیما تو ویلاست، میترسم بیدار بشه.
از جاش بلند شد و فاصلهی بینمونو پر کرد.
بازوهامو گرفت و خیره به چشمهام گفت: بازم میگم، بیا فرار کنیم.
سرمو به چپ و راست تکون دادم.
– نمیشه چون میدونم نیما پیدامون میکنه… مهرداد من باید پیشش بمونم.
یه بار تکونم داد و گفت: چرا؟
– چون باید خلافاشو رو کنم و گیر پلیس بندازمش، اینطور ما دوتا به آرامش میرسیم.
نگرانی نگاهشو پر کرد.
– نه لعنتی خطرناکه!
لبخند کم رنگی زدم.
– نگرانم نباش، نیما نمیفهمه من کارمو بلدم، نقطه ضعفاشو میدونم.
معلوم بود میخواد مخالفت کنه که زود انگشت اشاره و وسطیمو روی لبش گذاشتم.
– مخالفت نکن.
مچمو گرفت و چشمهاشو بست.
دستمو پایین آورد و روی قلبش گذاشت که دیدم حسابی تند میزنه.
– میبینی؟
چشمهاشو باز کرد.
– این قلبمم نگرانته.
لبخندم عمیقتر شد.
– بهش بگو نگران نباشه، مواظب خودم هستم.
رو پنجهی پا وایسادم و گونهشو بوسیدم که آروم چشمهاشو باز کرد.
– خداحافظ.
بعد مچمو از حصار دست شل شدش آزاد کردم و چرخیدم و به سمت دیوار دویدم.
از دوباره دور شدن ازش بازم بغضم گرفته بود.
هنوز به دیوار نرسیده بودم که یه دفعه مچم کشیده شد و به سمتش پرت شدم و تا بخوام کاری بکنم لبشو حریصانه روی لبم گذاشت که بخاطر بعد از چندین ماه حس کردن طعم داغ بوسهش وجودم شدید زیر و رو شدم و تموم تنم گر گرفت.
پاهام سست شدند که سریع دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم که ضربان قلبم روی هزار رفت.
دستشو کنار صورتم گذاشت و محکم و پرنیاز بوسیدم.
آخ که چقدر دلتنگ بوسهش بودم.
خدایا ببخش نمیدونم چرا واسه مهرداد تموم احکام محرم و نامحرمی یادم میره، عشقش حتی اعتقاداتمو هم به بازی گرفته!
یه دستمو کنار صورتش گذاشتم و یه دستمو هم همونطور که همراهیش میکردم به لا به لای موهاش بردم و از اینکه بالاخره موهاشو لمس کردم غرق لذت شدم.
نفس که کم آوردیم نفس زنان از هم جدا شدیم.
پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد که چشمهامو باز نکردم.
نفس زنان گفت: تا کی باید نداشته باشمت؟
مثل خودش اما آروم گفتم: بهت قول میدم به زودی کنار همیم.
آب دهنشو قورت داد و بین بازوهاش حبسم کرد.
– دلم برات تنگ میشه.
– قول میدم بیام خونت.
– خونت نه، خونمون.
لبخندی روی لبم نشست.
با کمی مکث رهام کرد که ازش جدا شدم اما بلافاصله گونمو طولانی بوسید.
با لبخند عقب عقب رفتم و دستمو تکون دادم.
– خداحافظ.
لبخندی زد.
– خداحافظ خانمم، بیام کمکت که بری اون طرف؟
خندیدم.
– نه میتونم برم، تو هم زود برو یخ نکنی.
خندید.
– ای به چشم.
لبخندی زدم و به اون طرف دیوار پریدم.
به سختی از نگاه کردن بهش دل کندم و به سمت در رفتم و وارد ویلا شدم که دیدم گیتارشو برداشت و اونم رفت.
از حس خوبی که داشتم یه دور دور خودم چرخیدم.
بعد کت نیما رو سرجاش گذاشتم و زود به سمت اتاق رفتم.
وارد شدم که دیدم غرق خوابه.
نفس آسودهای کشیدم و روی تخت خوابیدم.
پتو رو روم کشیدم و چشمهامو بستم.
لبخند یه لحظه هم از روی لبم نمیرفت.
***********
سرحال گفتم: بریم کنار دریا صبحونه بخوریم؟
لبخندی زد و لپمو کشید.
– سرحالیا!
سعی کردم لبخندم کم رنگتر نشه.
– آره خیلی بهترم اصلا نمیدونم دیشب چم شده بود.
خندید.
وسایل صبحونه رو جمع کردیم و از ویلا بیرون اومدیم که نسیم بهاری صورتمو نوازش کرد و حس خوبش تا عمق وجودم رفت.
نگاهم به اون طرف افتاد که دیدم همشون روی حیاط دارند صبحونه میخورند.
نیما جدی گفت: برمیگردیم تو.
شاکی به سمتش چرخیدم.
– تو باز اونا رو دیدی!
با اخم گفت: خوش ندارم نگاه پسره مهرداد بهت بیوفته، حرفیه؟
باز ناز گفتم: بیخیال نیما جونم، چند بار بهت بگم که من فقط تو رو میبینم.
از حرفهای خودم نزدیک بود بزنم زیر خنده ولی باید نقشمو خوب بازی میکردم.
پوفی کشید.
– خیلوخوب بیا بریم.
لبخند عمیقی روی لبم نشست و باهم از پلهها پایین اومدیم.
سعی میکردم به اون طرف نگاه نکنم که ضایع بازی نشه.
یه دفعه صدای به شدت عقب رفتن صندلی بلند شد و محدثه با تعجب گفت: مطهره؟
به اون طرف نگاه کردم و سعی کردم وانمود کنم که نمیشناسمش.
– با منید؟
نیما با اخم گفت: جوابشونو نده.
باشهای گفتم و وسایلو روی میز گذاشتم.
صدای عطیه بلند شد: مطهره…
اما ایمان پرید وسط حرفش: به به! پسر خاله!
الکی ابروهامو بالا انداختم و به نیما نگاه کردم.
– اون گفت پسر خاله؟
همونطور که با اخم به نیما نگاه میکرد گفت: آره این همون ایمانیه که باهاش ازدواج کردی.
ایمان به اونور دیوار اومد.
– دوماهه ندیدمت.
با پوزخند گفت: میگند ازدواج کردی!
بعد به من نگاه کرد.
نیما به سمتش رفت.
خواستم همراهش برم اما دستشو دراز کرد و نذاشت.
از خدا خواسته وایسادم و از پشت سر بهشون نگاه کردم اما مهرداد رو ندیدم.
اخم ریزی کردم و نگاهمو اطراف چرخوندم.
با بیرون اومدنش از ویلا با یه سینی اخمهام از هم باز شدند و لبخند محوی زدم.
نگاهش که به نیما خورد شدید اخم کرد.
– ببین کی اینجاست!
نیما پوزخندی زد.
– واو! آقا مهرداد! میبینم موهاتو بلند نگه داشتی.
زیرلب گفتم: خیلی هم بهش میاد.
مهرداد سینیو روی میز گذاشت و کوتاه به من نگاه کرد.
سعی کردم لبخند نزنم.
نیما: به خوردنتون برسید.
خواست بچرخه که ایمان بازوشو گرفت و آروم شروع کرد به صحبت کردن باهاش.
خودمو بیخیال نشون دادم و نشستم.
یه دفعه نیما بازوشو به شدت آزاد کرد و عصبی گفت: به خودم مربوطه که چیکار میکنم، اوکی؟ پس منو تهدید نکن.
ابروهام بالا پریدند.
با اخمهای درهم به سمتم اومد.
دهن باز کردم حرف بزنم اما با تندی گفت: بلند شو پشت بهشون بشین.
با اخم گفتم: چرا سر من خالی میکنی؟
چشمهاشو بست و نفس عصبی کشید.
به صندلی اشاره کرد.
– معذرت میخوام، بشین.
به اجبار بلند شدم و بعد از نگاه گذرایی که به مهرداد انداختم نشستم؛ خودشم رو به روم نشست.
**********
حجابمو درست کردم و نگاهی به اطراف انداختم.
اونقدر زیرکانه بیرون اومده بودم که مطمئنم کسی دنبالم نیست… نیما هم که الان شرکته.
نفس عمیقی کشیدم و پامو داخل گذاشتم.
قبلا تلفنی باهاش صحبت داشتم.
اینکه یه خلافکار پاشو تو آگاهی بذاره واقعا استرس برانگیزه اما خب، منکه خلافکار نیستم بقیه اینطور فکر میکنند.
با دیدن اتاقش به سمتش رفتم.
درست سر موقع رسیده بودم.
تقهای به در زدم که صداش بلند شد.
– بفرمائید داخل.
در رو باز کردم و وارد شدم.
– سلام جناب سرگرد.
لبخند کم رنگی زد.
– سلام خانم موسوی، لطفا بشینید.
نشستم و کیفمو از روی شونم پایین آوردم.
– چیزی میخورید؟
– راستش نه، فقط میخوام زود حرفهامونو تمومش کنیم، من وقتم کمه و هر لحظه ممکنه نیما برگرده خونه.
دستهاشو توی هم قفل کرد.
– مشکلی نیست… در رابطه با فراموشیتون، میدونید که حتما باید مدرک پزشکی باشه تا ثابت کنه که حافظتونو از دست داده بودید و ازتون سوءاستفاده شده.
سری تکون داد.
– من به سرهنگ رشیدی که گفتم گفتند که بهتره فعلا سراغ پزشکتون نریم چون ممکنه پزشکتون یکی از آدمای نیما باشه، وقتی که ازش مدرک پزشکی بخواین صددرصد شک میکنه و به نیما میگه، پس اول گذاشتیم که نیما با کمکهای شما دستگیر بشه و بعد اقدام کنیم.
نفس پر استرسی کشیدم.
– حرفتون کاملا درسته.
– پشت تلفن حرفها رو بهتون زدم که دقیقا چطوری باید مدرک جور کنید و چیکار کنید و اینکه دیگه به اینجا نیاین، کوچیکترین شکی که نیما بهتون بکنه همه چیزو خراب میکنم.
– کاملا متوجهم.
گوشی تلفنو برداشت و یه شماره گرفت.
از استرس با انگشتهای دستم بازی کردم.
خداکنه مجازاتی واسم نبرند.
بعد از چندثانیه گفت: بیاین اتاقم.
بعد گوشیو سرجاش گذاشت و دستی به موهای سفید شدش کشید.
با استرس گفتم: درمورد مجازاتم چیز امیدوار کنندهای هست؟
– شما گفتید که نیما با اینکه پلیسها از عمد و بدون مدرک مامان و باباتونو قاتل میدونستند و درحین دستگیری کشتنشون ترغیب و کینهدوز کرده بوده؟
سری تکون دادم.
– بله.
– اگه فراموشیتون ثابت بشه یه نوع سوءاستفاده تلقی میشه و چون کمک بزرگی دارید بهمون میکنید بخشیده میشید، اگه هم که خود نیما به همهی اینها اعتراف کنه و اعتراف کنه که شما رو گول زده که دیگه چه بهتر.
*********
جلوی خونهی مهرداد گفتم وایسه که ماشینو نگه داشت.
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم.
وقتی رفت زنگو زدم و از جلوی دوربین کنار رفتم.
بند کیفو توی مشتم فشار دادم.
قطعا سوپرایز میشه.
– کیه؟
سعی کردم صدامو تغییر بدم.
– آقای رادمنش؟
– بله خودم هستم.
سعی کردم نخندم.
– از طرف برند… مزاحمتون میشیم، میشه بیاین دم در آقای سعیدی باهاتون حرف دارند.
– خب بیاین داخل.
– نه عجله دارند.
– باشه الان میام.
بعدم گوشیو گذاشت که خندیدم.
بیشتر موقعها با همین آقای سعیدی کار میکرد.
کنار در وایسادم.
چیزی نگذشت که صدای قدمهاشو شنیدم و بعد از اون در باز شد که بهش فرصت ندادم و تو بغلش پریدم.
با تعجب گفت: مطهره؟
با خنده گفتم: سلام.
از خودش جدام کرد که با دیدن چهرهش زدم زیر خنده.
– قیافهشو!
تهدیدوار نگاهم کرد.
– حالا منو دست میندازی نیم وجبی؟ هان؟
با خنده سر تکون دادم که یه دفعه گرفتم و توی خونه انداختم و در رو بست.
کمرمو گرفت و گفت: سلام جوجهی من، راستشو بخوای سوپرایز شدم.
خندون گفتم: قصدمم همین بود.
– مطمئنی کسی تعقیبت نمیکرد؟
– نه نگران نباش.
– کفشتو چک کردی؟
خندیدم.
– نگران نباش، همه چیزم جدیده، نیما هم از خریدنشون خبری نداره که بتونه ردیاب توش بذاره.
چونمو گرفت.
– خوبه.
خواست لبمو ببوسه که عقب کشیدم.
– دیگه پررو نشو.
اخم ریزی کرد.
– نه به دوشب پیش نه به الان!
– اونوقت دلم تنگ شده بود.
یه ابروشو بالا انداخت.
– یعنی الان دلت تنگ نشده؟
– نمیدونم باید درموردش فکر کنم.
با حرص گفت: باشه خانم.
یه دفعه زیر زانو و گردنمو گرفت و بلندم کرد که از ناگهانی بودنش جیغی کشیدم و به تیشرت سفیدش چنگ زدم.
شروع کرد به خندیدن و به سمت خونه رفت.
با حرص به قفسهی سینهش زدم.
– بیشعور ترسیدم!
با خنده گفت: حقته.
چشم غرهای بهش رفتم و دستمو دور گردنش حلقه کردم.
چشمهامو بستم و با لذت به صدای قلبش گوش دادم.
نفس عمیقی کشیدم و با تموم وجود عطرشو بو کشیدم.
تنها عطری که آرومم میکنه همینه.
وارد خونه شدیم و روی زمین نشوندم که با تعجب بهش نگاه کردم.
وقتی دیدم داره کفشهامو در میاره مثل چی ذوق کردم.
کفشهامو توی جا کفشی گذاشت.
بهم نگاه کرد که کرد نمیدونم چی تو نگاهم دید که خندید.
– نگاش کن!
چپ چپ بهش نگاه کردم.
بازومو گرفت و بلندم کرد.
به جلو رفتیم.
با لبخند به اطراف نگاه کردم.
– چقدر دلم واسه اینجا تنگ شده بود.
– چی میخوری عشق جونم؟
خندون نگاهش کردم.
– عشق جونم؟!
رو به روم وایساد.
– دوست نداری بهت بگم؟
با خنده گفتم: از خدامه.
خندید و بغلم کرد.
یه دفعه محکم فشارم داد که از درد داد زدم.
خندید و ولم کرد که بازومو ماساژ دادم و با حرص نگاهش کردم.
پررو بازم خندید و لپمو کشید.
– اینجور نگام نکن میخورمتا.
سعی کردم نخندم.
به سمت آشپزخونه رفت.
خواست تیشرتشو دربیاره که داد زدم: اگه دربیاری میکشمت.
با تعجب به سمتم چرخید.
– چرا؟
با حرص گفتم: چون بدن لعنتیت آدمو به سمت خودش میکشه.
نگاهش شیطون شد و کشیده گفت: جون! هات حرف میزنی!
با فکی قفل شده گفتم: کوفت! منحرفم نرو، منظورم دست کشیدن روش بود.
بلند خندید و به سمت چایی ساز رفت.
آروم خندیدم و سرمو به چپ و راست تکون دادم.
کیفمو روی مبل پرت کردم و نشستم.
با عکسی که روی میز دیدم لبخندی روی لبم نشست.
برش داشتم و بهش خیره شدم.
عکس دونفریمون بود.
– هر روز بهش نگاه میکردم.
سرمو بالا آوردم.
لبخندم پر کشید.
– خیلی عذاب کشیدی، منو ببخش.
لبخندی زد و کنارم نشست.
– تو تقصیری نداری، بحث گذشته رو پیش نکش بذار فراموشش کنیم.
لبخند کم رنگی زدم.
– باشه.
دستشو دور شونم حلقه کرد و اجزای صورتمو از زیر نظر گذروند و درآخر روی چشمهام ثابت موند.
– قربون اون چشمات برم.
لبخندم رگهی خجالت پیدا کرد.
– خدانکنه.
ازم دور شد و کمرشو به دستهی مبل تکیه داد.
دستهاشو از هم باز کرد.
– بیا تو بغلم بشین.
با کمی مکث بلند شدم و بین پاش نشستم و سرمو به قفسهی سینهش تکیه دادم، اونم دست هاشو از زیر دستهام رد کرد و دور شکمم حلقه کرد.
بالا و پایین رفتن قفسهی سینهش آرامش خوبیو بهم میداد.
شقیقهمو بوسید که از حس خوبش چشمهام بسته شدند.
آروم گفتم: مهرداد؟
– جونم؟
– واسم میخونی؟
– بدون گیتار؟
– آره.
– تو جون بخواه.
اخم ریزی کردم.
– من جون نمیخوام.
کوتاه خندید.
– پس چی میخوای؟
لبخندی زدم.
– خودتو.
– الهی قربونت برم با این زبونت.
خندیدم.
صدای نفس عمیقشو شنیدم.
کمی بالاترم کشید و با کمی مکث کنار گوشم لب باز کرد که چشمهامو از آرامش صداش بستم.
– این تویی تو شبای تار… چشماتو روی هم بذار… خورشیدو به خاطر بیار… اون که گل به تو هدیه داد تا ابد عاشقت میخواد… تازهشو تا یادت بیاد… پیدا کن شبو مثل من… گوشهای واسه گم شدن… ماه من اگه عاشقی… عاشقا گاهی گم میشن… گریه کن پای رازقی… گریه کن پای نسترن… این تویی که شکستهای… این تویی اگه خستهای… مثل من اگه عاشقی… چشماتو اگه بستهای… این تویی که یادت میره عهدایی که شکستهای، هو هو هـــو… هو هو هو هــــو.
درآخر نفسشو تو گوشم رها کرد.
اونقدر آروم شده بودم که دلم نمیخواست حرفی این سکوتو بشکنه… انگار خودشم مثل من بود که سکوت کرده بود و تنها صدای نفسهاشو کنار گوشم میشنیدم.
نمیدونم چقدر گذشت که کم کم داشت خواب میبرد اما صدای چای ساز سکوت خونه رو شکست و باعث شد که چشمهامو باز کنم.
خواستم بلند بشم ولی نذاشت و گفت: بلند نشو.
رک گفتم: من چایی میخوام.
کوتاه خندید.
– پس بلند شو.
خندیدم و بلند شدم.
بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت.
نشستم و با لبخند به رفتنش نگاه کردم.
چاییو که توی دوتا لیوان ریخت و به همراه قندون توی سینی گذاشت وارد هال شد.
سینیو روی میز گذاشت و بعد به سمت قفسهی کتاب رفت.
کشوشو باز کرد و یه چیزی بیرون آورد که با دیدن پاکت سیگار اخمهام درهم رفت.
اینقدر کشیده که نمیتونه دست برداره!
یه نخ برداشت و بین دو لبش گذاشت که سریع بلند شدم و قبل از اینکه روشنش کنه از بین لبش کشیدم و درحالی که تو میلیمتری از صورتش بودم گفتم: نکش، یعنی دیگه نکش.
به چشمهام خیره شد.
چون میدونستم رو من حساسه از این راه وارد شدم.
– اگه نمیتونی ولش کنی پس منم همراهت میکشم.
اخمی بین دو ابروش افتاد.
– میدونی که شوخی نمیکنم.
پاکت سیگار رو توی مشتش له کرد و از این فاصله توی سطل آشغال انداخت که لبخندی روی لبم نشست.
چرخیدم و اونی که توی دستمم بود رو انداختم.
به سمتش چرخیدم اما هنوز حرف نزده لب پایینیم قفل دو لبش شد که واسه یه لحظه نفسم بند اومد.
چشمهاشو بسته بود و لبشو بیحرکت روی لبم گذاشته بود.
بیاراده ضربان قلبم تندتر شد.
دستمو به سمت لبش بردم تا جداش کنم اما مچمو گرفت و نذاشت.
اون دستشو پشت سرم گذاشت و اجازه نداد که سرمو عقب ببرم.
بعد از چندثانیه تو همون حالت فقط یه کم زبونشو روی لبم کشید.
یعنی خبر نداشت که با اینکاراش بیشتر تشنهم میکنه یا از عمد اینکار رو میکرد تا صبرم تموم بشه و خودم ببوسمش؟!
مچمو ول کرد و دستشو کنار صورتم گذاشت.
لبشو کمی حرکت داد که دیگه طاقتم تموم شد و شروع کردم به بوسیدنش که حس کردم لبخندی زد.
همراهیم که کرد دستمو توی موهاش فرو کردم.
لعنت بهش که هنوزم خوب نقطه ضعفهامو میدونه.
کم آوردن نفس باعث شد که عقب بکشم و دست بردارم.
چشم بسته با لذت لبشو توی دهنش کشید و مکید.
– همیشه میخوام اینطوری طعم لبتو بچشم، بیشتر مزهش رو لبم میمونه.
نفس زنان به قفسهی سینهش زدم.
– دیگه اینجور تشنهم نکن!
خندید و چشمهاشو باز کرد.
یه جور خاص و قشنگی نگاهم کرد.
– پس تو چرا منو تشنهی خودت میکنی؟ هوم؟
خیره به چشمهاش سکوت کردم.
یادمه روزی که میخواستم با حرف بهش بگم که دوسش دارم فراموشی گرفتم.
– مهرداد؟
– جونم.
مکث کردم و درآخر قدیمیترین حرف قلبمو به زبون آوردم: خیلی دوست دارم.
لبخندش جمع شد و با بهت بهم نگاه کرد.
میدونم که میدونست دوسش دارم و تنها تعجبش بخاطر اینه که به زبون آوردم.
با همون حالت زمزمه کرد: یه بار دیگه بگو.
لبخندی زدم و گفتم: خیلی دوست دارم مهردادم.
با بهت خندید و تو بغلش کشیدم که دستهامو دور کمرش حلقه کردم و با لبخند چشمهامو بستم.
باز خندید.
– ماهها منتظر این جمله ازت بودم.
تا خواستم حرفی بزنم صدای آیفون توی خونه پیچید که سریع عقب کشیدم و تند گفتم: کسی قرار بود بیاد؟
اخم ریزی کرد.
– نه.
بعد ولم کرد و به سمت آیفون رفت.
با استرس بهش نگاه کردم.
نمیدونم چی دید که سریع به سمتم چرخید و گفت: نیماس!
انگار دیگه نفسم بالا نیومد.
با ترس دستمو روی قلبم گذاشتم و لباسمو توی مشتم گرفتم.
– آخه چطور فهمیده اینجام؟
به پلهها اشاره کرد.
– برو اتاق بالا، هر چی شد نیا پایین.
با ترس گفتم: نکنه یه بلایی سرت بیاره؟
صدای آیفون بدجور رو مخم بود.
به سمتم اومد و بازوهامو گرفت.
– بهم اعتماد کن و برو بالا.
با نارضایتی باشهای گفتم و به سمت پلهها دویدم اما با یادآوری یه چیز سریع چرخیدم و گفتم: چایی و کفش و کیفم!
– حلش میکنم برو.
نگران و با ترس نگاهش کردم که لبخندی زد.
– برو خانمم.
به سختی ازش دل کندم و از پلهها بالا اومدم.
توی اتاقش رفتم و در رو بستم.
بهش تکیه دادم و نفس زنان چشمهامو بستم.
خدایا اتفاقی نیوفته.
هر لحظه منتظر عربدههای نیما بودم.
زیاد نگذشت که صدای جدی مهرداد بلند شد.
– تو کجا؟ اینجا کجا؟
برخلاف تصورم نیما خونسرد گفت: باهات سه سری حرف دارم وگرنه هیچ وقت پامو اینجا نمیذاشتم و از اون جایی که دیگه شدی دختر خونه که بیرون نمیره مجبور شدم بیام اینجا.
انگار یه بار بزرگیو روی دوشم برداشتند که از ته دل نفس آسودهای کشیدم و روی در سر خوردم و نشستم.
پس نفهمیده من اینجام.
مهرداد: حرفتو بگو.
نیما خندید.
– واقعا مهمون نواز بدی هستی، یه چای؟ یه قهوه؟ نمیخوای ما رو مهمون کنی؟
– مزه نریز نیما، چون اصلا حوصله ندارم، حرفتو بگو.
کنی توی خونه سکوت شد و بعد صدای نیما پیچید.
اینبار صداش جدی بود.
– ببین چی میگم مهرداد، مطهره زن قانونی و شرعی منه…
باز داغ دلم تازه شد.
مهرداد خونسرد گفت: خب که چی؟ اما نه بهتره شرعیشو خط بزنیم چون با دروغ و دغل عقدش کردی.
– برام مهم نیست، مهم اینه که الان کنارمه، ببین اگه ببینم یه قدم به سمتش برداشتی، یا بخوای از دستم چنگش بزنی قسم میخورم که میکشمت.
نفس تو سینم حبس شد.
– من بیدی نیستم که به اطن بادا بلرزم نیما خان، مطهره قرار بود زن من بشه و تو از دستم چنگش زدی.
نیما مرموزانه خندید.
– همیشه باهوشتر برندست.
پوزخندی زدم.
آقای باهوش فقط ببین چجوری از عشقت رو دست میخوری.
– حرفهات واسم مهم نیست، حالا هم هری میتونی بری.
نمیدونم اون پایین چه اتفاقی افتاد و چی بهم گفتند که نشنیدم که یه دفعه صدای لرزش قفسه و بعد ریختن کتابها بلند شد.
با ترس از جا پریدم و تا خواستم در رو باز کنم با پرت شدت یه چیز توی میز دستم رو دستگیره ثابت موند.
مهرداد غرید: راستشو بخوای منم خیلی دوست دارم که با دستهای خودم بکشمت.
نیما خشن گفت: بیچارت میکنم مهرداد، اینو یادت باشه.
باز صدای زد و خورد بلند شد که دستگیره رو توی مشتم گرفتم و چشمهامو بستم.
آروم باش مطهره مهرداد از پس خودش برمیاد، بری پایین کار رو خراب کردی.
مدام با خودم حرف میزدم تا به سرم نزنه و نرم پایین.
جوشش اشکو پشت پلکهایبستهم خس نیکردم.
نکنه روش اسلحه بکشه؟
سرمو با چپ و راست تکون دادم.
نه، نیما اینقدر احمق نیست.
صدای تهدیدوار نیما بلند شد.
– زود میان سراغت مهردادخان.
و پس بندش صدای محکم بسته شدن در اومد.
با کمی مکث با قلبی که تند میزد سریع در رو باز کردم و سراسیمه از پلهها پایین اومدم که با دیدن اطرافم سرجام میخکوب شدم.
هال به طور بدی به هم ریخته بود.
مهرداد رو تکیه به پایین مبل دیدم که دستی که روی زانوشه مشت کرده بود و سر بع زیر چشمهاشو بسته بود.
با دیدن خون کنار لبش نفس بریده بهش نزدیک شدم و رو به روش نشستم.
سرشو بالا آورد و با بغض گوشهی شالمو به کنار لبش کشیدم که صورتش از سوزش درهم رفت.
با بغض گفتم: به خدا امشب یه بلایی سرش میارم.
مچمو گرفت و چشمهاشو باز کرد.
– کار احمقانهای نکن.
به صورتش اشاره کردم.
– نگاه صورتتو!
کمی خیره شد و بعد گفت: چیزی نیست، فقط چندتا خراشه.
با چشمهای پر از اشک نگاهش کردم.
– میترسم بلایی سرت بیاره.
لبخندی زد.
– تو منو دست کم گرفتی؟
با بغض بهش چشم دوختم.
خواست گونهمو نوازش کنه اما قبلش خودمو تو بغلش انداختم و سعی کردن با آغوشش بغضمو از بین ببرم و احساس امنیت کنم.
بغلم کرد و سرمو به قفسهی سینهش فشرد.
آروم لب زدم: مواظب خودت باش اگه یه تار مو ازت کم بشه من میمیرم.
– نگران نباش قربونت برم،بیشتر من نگران توعم.
خواستم حرفی بزنم اما با یادآوری اینکه الان نیما میره خونه با شتاب عقب کشیدم و با استرس گفتم: من باید برم.
هراسوت به دنبال کیفم نگاهمو چرخوندم.
– کیفم کجاست؟
به مبل دست گرفت و بلند شد.
نگران گفت: چیزی شده؟
– الان نیما برمیگرده خونه باید زود برم.
به سمت آشپزخونه رفت که با استرس با پام روی زمین ضرب گرفتم.
کیف و کفش به دست از آشپزخونه بیرون اومد.
خواستم ازش بگیرم ولی نذاشت و گفت: بیا فرار کنیم.
با غم نگاهش کردم.
– نمیشه آقای من.
با تحکم گفت: بخوای میشه.
– اما نمیخوام.
اخم کرد.
– چرا؟
– چون باید بندازمش زندان، باید ازش انتقام بگیرم.
نگرانی نگاهشو پر کرد.
– نگرانتم لعنتی!
لبخند اطمینان بخشی زدم.
- نگران نباش، این مطهره دیگه اون مطهرهی ضعیف قبلی نیست.
اما از نگرانی توی چشمهاش کم نشد.
کیف و کفشمو ازش گرفتم.
– تا چند روز نمیتونیم همو ببینیم.
غمم به نگرانیش اضافه شد.
آروم زمزمه کرد: چرا؟
نفس عمیقی کشیدم.
– چون باید کارایی که پلیس گفته رو انجام بدم.
با چشمهای پر از اشک سرشو به چپ و راست تکون داد.
– نکن اینکار رو، خطرناکه مطهره.
لبخند پر غمی زدم.
وسایلمو انداختم و دستهامو دور گردنش حلقه و بغلش کردم.
– من از پس خودم برمیام.
محکم بغلم کرد.
– با کیا کار میکنی؟ آدرس بده.
– چرا؟
مکث کرد و گفت: اگه قرار باشه چند روز خبری ازت نداشته باشم دیوونه میشم، میخوام از اونا خبرتو بگیرم.
نفس عمیقی کشیدم و آدرسو گفتم.
– برو پیش سرگرد علیزاده، بهش زنگ میزنم هماهنگ میکنم.
آروم باشهای گفت.
انگار قصد نداشت ازم جدا بشه که درآخر به زور ازش جدا شدم.
اشک توی چشمهاشو سریع پاک کرد.
– برو دیرت میشه.
کمی نگاهش کردم و بعد رو پنجهی پام وایسادم و گونهشو بوسیدم و کنار گوشش گفتم: خیلی دوست دارم.
عقب کشیدم که لبخندی زد.
– منم خیلی دوست دارم.
لبخندی روی لبم نشست.
کیف و کفشمو برداشتم و به سمت در رفتم.
تا در انتهای خونه همراهم اومد.
پامو از خونه بیرون گذاشتم که باز تکرار کرد: مواظب خودت باش.
با لبخند گفتم: هستم، تو هم باش.
با وایسادن آژانس جلوی خونه گفتم: خداحافظ عشق جونم.
خندید.
– خداحافظ وروجک من.
خندیدم و در ماشینو باز کردم.
به سختی نگاه ازش گرفتم و نشستم.
آدرسو به راننده گفتم که به راه افتاد.
چرخیدم و تا وقتی که از دیدم پنهان بشه بهش نگاه کردم.
وارد خیابون که شد درست سرجام نشستم.
از الان دلم برات تنگ شد.
گوشیمو از کیفم بیرون آوردم و روشنش کردم.
کاملا که روشن شد دیدم بله… نیما خان پنج بار زنگ زده.
بهش زنگ زدم و سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم.
با چهار بوق صدای عصبیش توی گوشم پیجید: کدوم قب...
نفسشو به بیرون فوت کرد.
– کجایی؟
– دور خیابون.
سعی کردم صدامو مظلوم کنم.
– اینقدر دلم گرفته بود که نگو.
لحنش ملایمتر شد.
– چرا گوشیتو خاموش کردی؟
– نمیخواستم کسی بهم زنگ بزنه یا بچهها خبری بهم برسونند که حالمو بدتر کنه، اتفاقی که نیوفتاده؟
نفس عمیقی کشید.
– نه، نگران نباش، کی میای خونه؟
– تا بیست دقیقه دیگه خونم.
– خوبه.
بعدم قطع کرد که نفس آسودهای کشیدم و گوشیو توی کیفم گذاشتم.
به خیر گذشت.
******
در هالو بستم که اولین چیز نگاهم به نیما افتاد.
اون هیکل بزرگشو به مبل لم داده بود و همونطور که تلوزیون میدید از وودکاش میخورد.
بلند گفتم: سلام.
بهم نگاه کرد.
– سلام، برو بالا لباساتو عوض کن ناهار آمادهست.
باشهای گفتم و به سمت پلهها رفتم.
از پلهها بالا رفتم و وارد اتاق شدم.
با خستگی لباسهامو از تنم کندم و یه آستین کوتاه و شلوارک پوشیدم.
دیگه دلم نمیخواد لباسای باز جلوش بپوشم.
لبخندی زدم.
اگه اتفاق آخر رو فاکتور بگیرم امروز فوق العاده خوب بود.
از پلهها پایین اومدم که هم زمان از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد.
گوشهی لب اونم پاره شده بود!
خودمو به نگرانی زدم و تند به سمتش رفتم.
با ترس گفتم: چی شده؟ دعوا کردی؟
لبخندی زد.
– چیزی نیست.
انگار تازه نگاهش به لباسهام افتاد که تعجب کرد.
– این چیه پوشیدی؟!
با اخم گفتم: مگه چشه؟ خیلیم خوشگله.
اخم کرد.
– برو عوضش کن.
نالیدم: سردمه نیما.
بازم تعجب کرد.
-سردته؟
مظلوم سری تکون دادم.
دستشو روی پیشونیم گذاشت.
– تب که نداری، حتما ضعیف شدی.
دستمو گرفت و به سمت میز ناهارخوری بردم.
– هم الان باید حسابی غذا بخوری و هم اینکه شب چند تیکه جگر دست پخت خودم واست درست میکنم جگرت حال بیاد.
خندیدم.
– بلدی؟
– اختیار داری خانم!
صندلیو واسم عقب کشید که نشستم.
بلند گفت: مهدیه؟
مثل همیشه خودش فهمید که بلند گفت: چشم آقا.
رو به روم نشست و با لبخند بهم خیره شد که اخم ریزی کردم.
– اینجور نگام نکن.
دستهاشو زیر چونهش زد.
– چرا؟
– چون گر میگیرم.
خندید و به صندلی تکیه داد.
باید خوب نقشهمو اجرا می کردم.
کوچیکترین تغییری بکنم سریع شک میکنه.
نیما زیرکه.
کم کم خدمتکارا غذا و دسر و چیزهای دیگه رو روی میز چیدند و رفتند.
با گرسنگی دستهامو به هم کشیدم.
– به به فسنجون!
بعد بدون توجه به نگاه خندونش مشغول خوردن شدم.
میون خوردن یه دفعه مچمو گرفت که بهش نگاه کردم.
خندون گفت:خانمم یه کم آرومتر، اینطور چاق میشی.
مچمو آزاد کردم و چشم غرهای بهش رفتم، بعدم به خوردنم ادامه دادم که خندید.
شاید اگه مهردادی نبود عاشقت میشدم اما الان عشق مهرداد اونقدر وجودمو پر کرده که جایی واسه تو نیست، یه تار موی مهردادم با دنیا عوض نمیکنم.
سیر که شدم از جام بلند شدم و به سمت هال رفتم که با تعجب گفت: کجا؟!
– خونهی پسر شجاع.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂
قضیه ی بارداری لادن رو هم مشخص کنید…ما رو از دل نگران بیارید بیرون😡😣
مثل همیشه عالیییییییییی فقط کاش لادن از مهرداد حامله نشههه