۶ دیدگاه

رمان معشوقه‌ی فراری استاد پارت 40

4.1
(65)

 

نفس تو سینم حبس شد.
– چرا؟
نفس عصبی کشید و بازوهام‌و گرفت و یه بار تکونم داد.
– سوال پیچم نکن باید بریم.
بعد یه بازوم‌و گرفت و به بالای پله‌ها کشیدم.
داد زد: سیروان؟
سیروان با دو از اتاق رادمان بیرون اومد.
– بله ارباب؟
– خیلی زود رادمان‌و بردار و سریع از اینجا دورش کن.
با عجله چشمی گفت و وارد اتاق شد.
بازم کشیدم و وارد اتاق خودمون شد.
اسلحه‌ش‌و برداشت و اسلحه‌م‌و به سمتم پرت کرد که گرفتمش.
قاطعانه گفتم: تا نگی چه خبره هیچ جایی نمیام، من از کسی نمی‌ترسم.
دستش‌و مشت کرد و دندون‌هاش‌و روی هم فشار داد.
اینبار من داد زدم: حرف بزن.
کتم‌و به سمتم پرت کرد.
– آماده شو تو ماشین بهت میگم.
نفس عصبی کشیدم و پوشیدمش.
شالی برداشتم اما تا خواستم روی سرم بندازم مچم‌و گرفت و با ابروهای بالا رفته گفت: واقعا؟!
مچم‌و کشیدم.
– چیه؟ فکر کردی وسط مملکت غریب سر لخت میام؟
شال‌و روی سرم انداختم.
تا خواستیم پامون‌و از اتاق بیرون بذاریم در هال با صدای بدی باز شد جوری که حس می‌کردی کنده شد.
از ترس به بالا پریدم و سریع به نیما نگاه کردم که چشم‌هاش‌و بست و چندین بار به دیوار مشت زد.
صدای یه مرد بلند شد.
– نیما؟
با ترس گفتم: اومدند؟
بهم نگاه کرد و عصبی گفت: بابای ساراست، درصورتی گذاشت طلاق بگیرم که دیگه زن نگیرم، تو آمریکا آدم به شدت پر نفوذیه.
بازم صدای دادش بلند شد: کدوم قبرستونی هستی؟
– حتی از منم قدرتمندتره.
به اطراف نگاه کرد.
– باید فرار کنی.
– نه.
با اخم نگاهم کرد.
– نه نیما، من نمی‌ترسم، اون حق نداره که واست امر و نهی کن.
به کنار پرتش کردم و از اتاق بیرون اومدم که عصبی گفت: مطهره!
بالای پله‌ها بهم رسید و سریع بازوم‌و گرفت.
– تو دیوونه‌ای؟
پوزخندی زدم.
– کجاش‌و دیدی؟
بازوم‌و آزاد کردم و زود از پله ها پایین اومدم که یه مرد فوق هیکلیه کت و شلوار پوشیده با پنج نفر محافظ دورش دیدم.
مرده سیگارش‌و از کنج لبش برداشت و سر تا پام‌و برانداز کرد.
با اخم گفتم: احیانا اینجا زنگ نداره؟
تا خواستم بهش نزدیک‌تر بشم محافظ‌هاش اسلحه روم کشیدن که ابروهام بالا پریدند.
مرده دستش‌و بالا گرفت که اسلحه‌ها رو پایین بردند.
یه پک کشید و به سمتم اومد.
– خودت‌و معرفی کن بانوی جوان.
پوزخندی کنج لبم نشوندم.
– حدس بزن.
رو به روم وایساد و نیشخندی زد.
– زن نیمایی‌.
دست‌هام‌و داخل جیب‌هام بردم.
– درسته.
نگاهش به پشت سرم افتاد که عصبانیت نگاهش‌و پر کرد.
– خیلی احمقی پسر! واقعا می‌خوای با دم شیر بازی کنی؟
خواست از کنارم رد بشه که جلوش وایسادم.
– مشکلت با منه، نه شوهرم، پس بیا حلش کنیم پدرجان.
کوتاه خندید.
– شجاعتت‌و تحسین می‌کنم دختر جون.
نیما: مطهره برو بالا، می‌خوام تنها باهاش حرف بزنم.
مرده سیگارش‌و انداخت و با پاش لهش کرد.
همون‌طور که به سر تا پام نگاه می‌کرد گفت: نه، اتفاقا مشتاق شدم که با این خانم صحبت کنم.
به نیما نگاه کرد.
– نوه‌م کجاست؟
نیما: اینجا نیست.
از پله‌ها پایین اومد و عصبی گفت: واسه چی به شروین صدمه زدی؟
– زیاد داشت غلدر بازی واسم درمیاورد و دم پرم می‌شد، منم گفتم یه کم ادبش کنند‌.
عجیبه که محافظا سر و کله‌شون پیدا نمیشه، نکنه بلایی سرشون آورده؟
مرده چرخید و به سمت مبل‌ها رفت.
– بیاین، حرف می‌زنیم… البته بدون اسلحه.
دو تا از محافظ‌هاش به سمتمون اومدند که به نیما نگاه کردم.
وقتی دیدم اسلحه‌ش‌و تحویل داد منم تحویل دادم.
با هم به سمت مبل‌ها رفتیم و نشستیم.
مرده بهم نگاه کرد.
– اولین اینکه من جاویدم.
نگاهش‌و به سمت نیما سوق داد.
– و دوم اینکه سارا حرفی به من نزده، خودم فهمیدم، نمی‌دونم اون دختر دلش‌و به چیه تو خوش کرده که هنوزم عاشقته اما تو چی کار کردی؟ رفتی زن گرفتی و جلوی چشم‌هاش باهاش معاشقه می‌کنی!
اخم کردم.
جاوید: تو بهم قول دادی که ازدواج نمی‌کنی اما الان که زیر قولت زدی باید باهات چی‌کار کنم؟
استرس نیما رو خوب می‌دیدم.
مدام پاش‌و به زمین می‌کوبید.
اولین نفریه که می‌بینم اینقدر ازش می‌ترسه!
نیما: اتفاقی افتاد که مجبور شدم زن بگیرم.
پا روی پا انداخت و کلتش‌و توی دستش چرخوند.
– چه اتفاقی؟
با استرس به نیما نگاه کردم.
– این یه ازدواج صوریه!
چشم‌هام گرد شدند‌.
ادامه داد: و به زودی هم از هم جدا می‌شیم.
ناباور نگاهش کردم.
نیم نگاهی بهم انداخت.
جاوید: کی؟ و…
یه دفعه صدای آشنایی بلند شد.
– به! جاوید خان!
به در نگاه کردیم که با دیدن شاهرخ حسابی تعجب کردم.
نیما با تعجب آروم بلند شد.
جاوید بلند شد.
– ببین کی اینجاست!
بعد به سمتش رفت‌.
متعجب به نیمایی که اخم ریزی داشت نگاه کردم.
به هم که رسیدند کوتاه هم‌و بغل کردند که بیشتر تعجب ‌کردم.

شاهرخ یه چیزی دم گوش جاوید گفت و بعد چرخید و به سمت در رفت که جاوید به دوتا از محافظ‌هاش اشاره کرد و بعد با شاهرخ از خونه بیرون رفتند.
محافظ‌های این و اون بیرون رفتند و فقط دو نفر از افراد جاوید موندند و به ما چشم دوختند.
– شاهرخ اینجا چی‌کار می‌کنه؟
با اخم گفت: نمی‌دونم اما اون و جاوید دوست‌های قدیمی همند.
– شاید اومده کمکمون کنه.
پوزخندی زد.
– عمرا! اون سایه‌ی منم‌و با تیر میزنه! یادت که نرفته؟ اون همونی بود که می‌خواست تو رو ازم بگیره.
همین حرفش کافی بود تا استرس‌و مثل خوره به جونم بندازه.
حدود بیست سی دقیقه گذشت تا اینکه به داخل اومدند که این دفعه از حس ترس و ناامنی به نیما نزدیک شدم و دستم‌و دور بازوش حلقه کردم.
کوتاه بهم نگاه کرد و آروم گفت: نترس، من هستم.
آب دهنم‌و به زحمت قورت دادم.
جاوید نگاه تهدیدواری به نیما انداخت و بعد به همراه نوچه‌هاش بیرون رفت و یکیشون اسلحه‌ها رو روی پایه‌ی آینه‌ی طلایی دم در گذاشت و رفت.
چشم‌هام‌و بستم و نفس آسوده‌ای کشیدم.
شاهرخ: تعجب نکن نیما خان، می‌دونی که الکی بهت کمک نمی‌کنم.
سریع چشم‌هام‌و باز کردم.
نیما با اخم گفت: چی می‌خوای؟
خودش‌و روی مبل انداخت.
اون پشم‌های نسبتا سفید روی سینه‌ش که با باز بودن دکمه‌هاش خوب تو دید بود حالم‌و به هم میزد.
همیشه متنفرم که مردا قفسه‌ی سینه‌شون مو داشته باشه.
– یه سال پیش شروین نوه‌م‌و نجات داد، بهش گفتم واسه جبرانش یه بار بهش کمک می‌کنم، گذشت و گذشت تا اینکه امشب از بیمارستان بهم زنگ زد، ازم خواست که بیام تو رو نجات بدم، منم مجبور شدم بگم باشه، حالا هم برید خوش بگذرونید، چیزی بهش گفتم که دیگه حتی رنگ جاویدم نمی‌بینید.
با اخم گفتم: چی گفتی؟
– لازم نیست بدونی خوشگله.
نیما غرید: مواظب حرف‌هات باش، حالا هم خوش اومدی می‌تونی بری.
پوزخندی زد و بلند شد‌.
رو به روم وایساد.
– حیف شد از دست دادمت.
خونم به جوش اومد و قبل از اینکه حرفی بزنم نیما مشتش‌و بالا برد که سریع دستش‌و گرفتم.
– آروم باش.
با چشم‌های به خون نشسته بهش نگاه کرد.
خونسرد نگاهش‌و رو بدنم چرخوند و بعد به سمت در رفت.
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
همین که همشون بیرون رفتند نگهبان‌های خودمون به داخل اومدند که طبق حدسم نیما داد زد: کدوم قبرستونی بودید؟
یکیشون با ترس گفت: ببخشید ارباب محاصرمون کرده بودند.
نیما چشم‌هاش‌و بست و دندون هاش‌و روی هم فشار داد.
نگهبانه ادامه داد: لطفا آدمای بیشتری‌و بیارید نیویورک، تعدادمون کمه.
نیما دستش‌و آزاد کرد و به سمتی رفت و دستش‌و توی موهاش کشید‌.
– گمشید بیرون.
به ثانیه نکشیده همشون بیرون رفتند.
سیگاری‌و از جا سیگاری شیک توی جیبش درآورد و بین دو لبش گذاشت و با فندک روشنش کرد.
روی مبل نشستم و از ته دل خدا رو شکر کردم.
همین‌طور که می‌کشید گوشی‌و به گوشش چسبوند.
– کجایی؟
-…
– خوبه، برش گردون.
گوشی‌و توی جیبش گذاشت.
به سمت مبل اومد و خودش‌و کنارم انداخت.
– بلند شو بین پام بشین.
یه ابروم‌و بالا انداختم.
– اینجا و اونجا چه فرقی می‌کنه؟
چنان نگاهی بهم انداخت که به غلط کردن افتادم.
بلند شدم و بین پاش نشستم که شال‌و از سرم انداخت و با یه دست کتم‌و درآورد.
به خودش تکیه‌م داد و سیگارش‌و بالا گرفت.
– می‌کشی؟
– من کی کشیدم؟
خودش پکی کشید.
– گفتم شاید بخوای امتحانش کنی، آدم عصبی‌و آروم می‌کنه.
اخم کردم.
– نه ممنون، باشه مال خودت‌.
از بس کشیده بود دیگه به بوی سیگارش عادت کرده بودم.
دستش‌و زیر گلوم برد و گردنم‌و نوازش کرد.
– بابت اون حرفم ناراحت نشو، بخاطر محافظت از خودت مجبور شدم دروغ بگم.
– درکت می‌کنم، ناراحت نیستم.
آروم لب زد: ممنون.
نفس عمیقی کشیدم.
– کی کارات‌و انجام میدی که برگردیم؟
– نمی‌دونم.
اخم کردم.
– یعنی چی که نمی‌دونی؟ نیما من از کشور غریب خوشم نمیاد!
موهام‌و کنار زد و سرش‌و تو گودی گردنم فرو کرد.
– اینقدر غر نزن! بهش عادت می‌کنی.
با حرص کنار کشیدم و خواستم بچرخم اما دست‌هاش‌و دور شونه‌هام حلقه کرد و به خودش چسبوندم.
اونقدر بازوهاش بزرگ بودند که آدم زیرشون گم می‌شد.
گردنم‌و مکید که خود به خود چشم‌هام بسته شدند اما با حرص گفتم: نکن نیما حوصله ندارم، اعصابمم خورده.
بوسه ای به زیر گوشم زد.
– خودم درستت می‌کنم.
زبونش‌و روی گردنم کشید که کلا شل شدم‌.
– نکن الان رادمان می‌رسه، در خونه هم قفلش شکسته!
دستش‌و از یقه‌م رد کرد که لبم‌و گزیدم.
– حرف نزن بذار آروم شم.
لباسم کشی بود واسه همین راحت از شونه‌هام پایینش آورد.
روی شونه‌م‌و بوسید.
درحالی که حسابی گرمم شده بود سعی کردم صورتش‌و عقب ببرم.
– ولم کن نیما!
یه دفعه زیر زانو و گردنم‌و گرفت و بلندم کرد.
– اینطور حال نمیده، باید هات بشی.
با اخم به چشم‌های تب‌دارش زل زدم.
از پله‌ها بالا اومد و وارد اتاق شد.

روی تخت انداختم.
– چند وقته مثل قبل نیستی، می‌دونی دارم به چی فکر می‌کنم؟
استرسم گرفت.
– شاید دلت پیش یکی دیگه گیر کرده.
نفس بریده گفتم: این مزخرفات چیه نیما؟
دستش‌و روی بدنم کشید.
– پس ثابت کن.
با استرس گفتم: چجوری؟
کمی خیره نگاهم کرد و بعد بلند شد.
– صبر کن.
از اتاق بیرون رفت که با استرس نشستم.
آروم باش مطهره، هر چی گفت انجام بده نباید بیشتر از این شک کنه.
چیزی نگذشت که وارد شد.
با دیدن شیشه‌ی مشروب و لیوان توی دستش ماتم برد.
در رو بست و قفل کرد.
– اینطوری رادمان بیاد نمی‌تونه بیاد تو.
به سمتم اومد که با استرس گفتم: چی‌کار می‌خوای بکنی؟
کنارم نشست و لیوان‌و پر از مشروب کرد.
به سمتم گرفت.
– بخورش.
با ضربان قلب بالا به نگاه خونسردش چشم دوختم.
– خودم هر کار بگی تو رابطه می‌کنم دیگه نیازی به این نیست.
– با این هات‌تر میشی.
دستم‌و گرفت و روی لیوان گذاشت.
– بگیرش.
– نیما…
پرید وسط حرفم: مگه نگفتی می‌خوای ثابت کنی؟
با تردید ازش گرفتم.
نمی‌دونم چرا از خونسردی توی نگاهش می‌ترسیدم.
حس می‌کردم یه چیز پشتشه.
لیوان‌و روی لبم گذاشتم.
موهام‌و پشت گوشم برد.
– بخور عشقم، قراره بریم تو ابرا.
از الان توبه خدا.
چشم‌هام‌و بستم و سر کشیدم.
نسبت به مشروبی که قبلا می‌خوردم خیلی تلخ‌تر بود و تا ته گلوم‌و سوزوند.
چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم و تا آخرش‌و خوردم.
معلوم بود اونقدر قویش‌و آورده که اینقدر زود بدنم‌و تبدیل به کوره‌ی آتیش کرد.
لیوان‌و پایین بردم و بهش نگاه کردم.
لبخند عجیبی روی لبش بود‌.
لیوان‌و ازم گرفت و روی تخت هلم داد که به تاج تکیه داده شدم.
روم لم داد و دوباره لیوان‌و پر کرد و به سمتم گرفت که این دفعه بی‌اراده ازش گرفتم و بازم خوردم، اونم تو همین لحظه مشغول بوسیدن گردنم شد.
هر لحظه بیشتر از قبل می‌سوختم و نفس‌هام تند شده بودند.
کلش‌و که خوردم لیوان‌و انداختم و دستم‌و توی موهاش فرو کردم.
دوست داشتم دستش‌و رو تموم بدنم حس کنم.
گاز ریزی از گردنم گرفت که آخی گفتم.
لباسم‌و به کل درآورد و بوسه‌ای به قفسه‌ی سینه‌م زد.
کنار گوشم نفس زنان گفت: دوست داری باهام یکی بشی؟ هوم؟
لبش‌و به گردنم چسبوندم و بی‌طاقت گفتم: آره، گردنم‌و ببوس، می‌خوام کبود بشه.
انگار این حرفم جری‌ترش کرد که بوسه‌های عمیقی به گردنم زد تا کنار لبم اومد.
لبش‌و با قدرت روی لبم گذاشت که موهاش‌و تو مشتم گرفتم و حریصانه همراهیش کردم.
***********
#نــیـما

سرش روی سینه‌م بود و چند دقیقه‌ای می‌شد که خواب رفته.
دستم دور بدن لختش حلقه بود و گرمای تنش لذت خاصی‌و بهم می‌داد.
بسته‌ی قرص توی دستم‌و چرخوندم.
یکی از خدمتکارا از زیر یه میز پیداش کرده بود.
یکی از قرص‌هایی بود که دکتر واسه برگشتن حافظه‌ش تجویز کرده بود.
دستم‌و توی موهاش کشیدم.
– واقعا فکر می‌کنی چقدر احمقم مطهره؟ فکر می‌کنی با این تغییر ناگهانی رفتارت نمی‌فهمم که همه چیز یادت اومده؟
پوزخندی زدم.
– نه خانم من، من احمق نیستم، می‌دونم که اگه پیشمی بخاطر اینه که انتقام بگیری، اما همه چیز به این راحتی نیست خانمم.
بوسه‌ای به موهاش زدم.
– بخوای نخوای مال منی، دست از پا خطا کنی شده قلم پات‌و می‌شکنم تا تو این خونه موندگار بشی اما مگه دلم میاد لعنتی؟
چرخیدم و سرش‌و روی بالشت گذاشتم که تکون خفیفی خورد.
گونه‌ش‌و نوازش کرد.
– پس تنها راهی که به ذهنم رسید حامله کردنت بود، اینطور دیگه مجبور میشی بخاطر بچمون بمونی.
شستم‌و آروم پشت پلکش کشیدم و لبخند مرموزی زدم.
– دوست دارم زودتر مامان شدنت‌و ببینم، تو چطور؟
نیشخندی زدم.
– مطمئنا خوشحال نمیشی چون دیگه باید مهرداد رو دور بندازی و مراقب بچه‌ای باشی که باباش منم.
به لبش نزدیک شدم و آروم زمزمه کردم: اما اگه تا چند روز دیگه کسی به اسم مهرداد رادمنش روی زمین نباشه چی؟
آروم خندیدم.
– دیگه تسلیم میشی خانم کوچولوم.
لبم‌و روی لبش گذاشتم و با لذت کوتاه بوسیدمش.
پایین رفتم و بعد از اینکه بوسه‌ای به شکمش زدم سرم‌و روی بالشت گذاشتم و بغلش کردم.
با سرخوشی چشم‌هام‌و بستم و به روزی فکر کردم که صدای گریه‌ و خنده‌ی بچمون تو این خونه بپیچه.
*********
#لادن

پشت میزش نشست و دست‌هاش‌و توی هم قفل کرد.
– آزمایش‌ها رو دیدم… نمی‌خوام نگرانت کنم اما چیزی نیست که نشه درستش کرد و نشه بچه‌دار بشی‌.
نگران گفتم: منظورتون چیه خانم دکتر؟ من الان نزدیک یه ماهه از آخرین رابطه که به قصد حامله شدن بوده می‌گذره اما خبری نیست، چیز خاصیه؟
لبخندی زد.
– نترس، با دارو درمان میشی، ببین عزیزم، طبق آزمایشاتت چسبندگی رحم داری.
اخم‌هام شدید به هم گره خوردند.
– اول باید درمان بشی و بعد می‌تونی بچه‌دار بشی.
اخم‌هام از هم باز شدند و با بهت گفتم: یعنی الان حامله نیستم؟!
– متأسفانه نه، اول باید درمان بشی.
دستم‌و روی دهنم گذاشتم و اشک توی چشم‌هام حلقه زد.

نه نه! نمی‌تونه این اتفاق بیوفته! اون آخرین شانسم بود!
سریع به کیفم چنگ زدم و بلند شدم.
با بغض به سمت در دویدم و بدون توجه به صدا زدن‌هاش از مطب بیرون زدم که بلافاصله بغضم شکست.
کنار ماشین بدون توجه به مردم با گریه داد زدم: لعنت بهتون! لعنت بهت لادن! گند زدی!
لگدی به ماشین زدم؛ سرم‌و روی سقف گذاشتم و با هق هق گفتم: آخرین شانست‌و از دست دادی! نباید اینطوری می‌شد، باز باید تلاش کنی لعنتی.

#مــطـهــره

گوشیم‌و برداشت و درمقابل چشم‌هام با سنگ خوردش کرد که میخکوب شده نگاهش کردم.
جنازش‌و توی باغچه ریخت و گفت: اینطور نگام نکن، لازم بود، ممکنه بابای سارا با این یه جا که تنها میری ردت‌و بزنه بیاد سراغت.
با بهت زمزمه کردم: تو چی‌کار کردی نیما؟
اشک توی چشم‌هام حلقه زد.
اون همه عکس و فیلمی که امروز صبح مدرک ازش گرفته بودم توی گوشیم بود و قرار بود امروز ظهر واسه سرگرد بفرستم!
بغضم گرفت.
حتی شماره‌ی سرگردم حفظ نیستم.
تموم برنامه ریزی‌هام‌و نابود کرد.
پوفی کشید.
– مطهره فقط یه گوشی بود!
بهم نزدیک شد که به عقب پرتش کردم و با بغض داد زدم: خیلی کثافتی، تو می‌دونستی که چقدر دوسش دارم.
بغضم شکست و با دو به سمت ساختمون رفتم.
– مطهره؟
دستم‌و جلوی دهنم گرفتم تا صدام بلند نشه.
در رو باز کردم اما یه دفعه به شیشه‌ی کنار در کوبیده شدم.
با گریه تقلا کردم.
– ولم کن نمی‌خوام ریختت‌و ببینم.
به زور بغلم کرد که تقلا کردم و تو بغلش خفه داد زدم: ولم کن.
سرم‌و بیشتر به قفسه‌ی سینه‌ش چسبوند.
– یکی دیگه واست می‌خرم، قربونت برم فقط بخاطر خودت اینکار رو کردم.
درست مثل بچه‌ها گفتم: نمی‌خوام، نمی‌خوام…
بلندتر داد زدم: نمی‌خوام.
محکم‌تر بغلم کرد که دیگه نتونستم تقلا کنم و فقط صدای هق هقم بلند شد.
– اصلا می‌ذارم خودت بری بخری، خوبه؟ آخه این بچه بازیا چیه که داری درمیاری خانمم؟ یکی از بچه‌ها اینطوری ببینتت به نظرت دیگه حاضر میشه ازت دستور بگیره؟
با گریه گفتم: خفه شو، اصلا گمشو!
– کم کم داری کاری می‌کنی که فکر کنم واقعا تو اون گوشی یه چیزی بوده.
مثل مجرما سریع چشم‌هام‌و باز کردم و حتی یادم رفت گریه کردن یعنی چی.
سرم‌و عقب برد و مشکوک به چشم‌هام زل زد‌.
– چیز خاصی بوده؟
آب دهنم‌و به زور قورت دادم.
– نه نبوده، فقط دوستش داشتم.
شستش‌و زیر چشمم کشید.
– پس بی‌خودی گریه نکن، یه دفعه رادمان میاد پایین، می‌دونی که چقدر فضوله.
چشم‌هام‌و بستم.
بازم می‌تونی مطهره، شماره‌ی سرگرد رو از مهرداد می‌گیری، پس الکی ضعف نشون نده.
سرم‌و به قفسه‌ی سینه‌ش گذاشت و بوسه‌ای به موهام زد.
– پس آروم باش.
آخ که چقدر ازت متنفرم نیما… منتظر روزیم که دیگه حتی رد پاتم توی زندگیم نباشه.
چند ثانیه تو همون حالت بودیم تا اینکه زیر زانو و گردنم‌و گرفت و بلندم کرد که شاکی گفتم: خودم میام.
وارد خونه شد.
– میریم بالا آماده می‌شیم؛ می‌خوام ببرمت یه جایی.
با اخم گفتم: کجا؟
لبخندی زد.
– می‌فهمی خانمم، مطمئن باش حسابی خوش می‌گذره.
با شَک نگاهش کردم.
باز چی تو سرشه؟ خدا می‌دونه.

#یک_ماه_بعد

همون‌طور که اطرافم‌و می‌پاییدم با بغض گفتم: مهرداد من دارم دق می‌کنم، میگه واسه همیشه همین جا می‌مونیم‌و دیگه هم برنمی‌گردیم ایران، من چی‌کار کنم؟
با غم توی صداش گفت: خانمم بخدا بغض نکن دیوونه میشم، اصلا من میام اونجا.
تند گفتم: نه نه نمی‌خواد، خودم یه کاریش می‌کنم.
بغضم بزرگ‌تر شد.
– عوضی هر وقت میریم ماموریت گوشیم‌و می‌گیره و میگه واسه خودم خوبه، نکنه فهمیده؟
– منفی بازی نکن قربونت برم، سرگرد میگه قراره چند نفر رو بفرسته اونجا.
آب دهنم‌و به زحمت قورت دادم.
– مهرداد؟
– جونم خانمم؟
– دلم واست تنگ شده.
صداش آروم‌تر و غمناک‌تر شد.
– منکه دارم دق می‌کنم.
چشم‌هام‌و بستم و سعی کردم بغضم‌و مهار کنم.
– دیگه باید برم، مواظب خودت باش.
– اول آروم شو بعد خداحافظی کن.
نفس عمیقی کشیدم.
– من خوبم.
– مطمئن باشم؟
لبخند کم رنگی زدم.
– آره، صدات آرومم می‌کنه.
– قربونت برم.
لبخندم عمیق‌تر شد.
– خدانکنه.
– برو دردسر نشه واست فداتشم.
برخلاف خواسته‌ی قلبیم گفتم: خداحافظ.
– عا عا، یادت رفت؟
کوتاه خندیدم.
– خیلی دوست دارم.
– حالا شد، منم خیلی دوست دارم.
اشک توی چشم‌هام‌و پاک کردم.
– خداحافظ.
– خداحافظ خانمم.
به سختی ازش دل کندم و گوشیه تلفن عمومی‌و سرجاش گذاشتم.
کارت خانمه رو از توی تلفن برداشتم و با یه تشکر بهش دادم.
عینک دودیم‌و از روی چشم‌هام برداشتم و وارد پاساژ شدم.
نمی‌تونم ریسک کنم و از گوشی خودم بهش زنگ بزنم، ممکنه نیما بفهمه.
تلفن کارتیم که بشه باهاش با ایران زنگ زد رو با هزار زحمت پیدا کردم.
اینقدر از این کشور خسته شدم که فکر می‌کنم دیوارهاش هر لحظه دارند بهم نزدیک‌تر می‌شند و خفه‌م می‌کنند… شاید از دلتنگیه.
یه کم خرید کردم و بعد به سعید فضول زنگ زدم.
**
همین که وارد خونه شدم رادمان به سمتم دوید.
– سلام.
خندیدم.
– سلام نیم وجبی.
بهم که رسید بغلش کردم.
رو به سعید گفتم: خریدا رو ببر تو اتاق.
چشمی گفت و به سمت پله‌ها رفت.
به سمت آشپزخونه رفتم.
– چه خبرا؟
دست دور گردنم انداخت.
– هیچ خبرا.
شیطون گفت: کادوم کو؟
اخم ساختگی کردم و به بینیش زدم.
– شب می‌بینیش نه الان.
لبش‌و جمع کرد.
– عه!
خندیدم.
– حرف نباشه، برای اینکه تو دست و پای خدمتکارا نباشیم بریم استخر؟
با هیجان دست‌هاش‌و به هم کوبید.
– آره آره.
وارد آشپزخونه شدم و روی اپن نشوندمش.
شیشه‌ی آب‌و از یخچال برداشتم و لیوان‌و پر از آب کردم.
– آب می‌خوری؟
– نوچ.
امشب تولدش بود و حسابی تو عمارت خدمتکارا رفت و آمد داشتند.
از شانس گندم سارا هم تا چند ساعت دیگه می‌رسه ایران، خداکنه بازم سر و کله‌ی باباش پیدا نشه.
لبم‌و گزیدم.
نکنه بخاطر تولد رادمان بیاد؟
پوفی کشیدم و شیشه رو توی یخچال گذاشتم.
رادمان‌و بغل کردم و بیرون اومدم.
وارد اتاق که شدم روی تخت گذاشتمش و مشغول عوض کردن لباس‌هام شدم، این نیم وجبی هم تموم مدت روم زوم کرده بود.
– خاله جون؟
– جونم.
تاپم‌و پوشیدم.
– هیکل خوبی داری.
سعی کردم نخندم و معترضانه نگاهش کردم.
– رادمان!
حق به جانب دست به سینه گفت: چیزی که هست‌و گفتم.
خندون چشم غره‌ای بهش رفتم و لباس‌ها رو توی حموم انداختم.
از تخت پایین پرید و باهم از اتاق بیرون اومدیم…
شرتکش‌و بهش دادم اما به طرفم گرفت.
– خودت پام کن.
خندون گفتم: برو خجالت بکش رادمان! من اونجات‌و ببینم؟
دست به کمر زد و با اخم گفت: پس چطور اونجای بابام‌و می‌بینی؟
چشم‌هام تا آخرین حد ممکن گرد شدند.
– چی میگی تو بچه؟ این حرفا چیه؟
حق به جانب گفت: حقیقته، زن و شوهرا اینطورین دیگه.
لبم‌و گزیدم و آروم به گونم زد.
خاک به سرم این بچه دیگه نوبرشه!
چرخوندمش و به پشت پرده‌ی مخصوص مردا هلش دادم.
– حرف نزن برو آماده شو.
مخالفتی نکرد و رفت.
پرده‌ی قسمت خودم‌و کشیدم و همه چیم‌و درآوردم.
صدای رادمان بلند شد.
– خاله جون من میرم تو استخر آقا کوچولوها.
با خنده گفتم: برو اما اول ببین درش قفل نباشه.
صداش دور شد.
– باشه.
چیزی نگذشت که صدای باز شدن در بلند شد.
پس بازه.
مایوم‌و برداشتم اما تا خواستم بپوشم یه دفعه پرده کنار زده شد که جیغی کشیدم و مایو رو به تنم چسبوندم.
خشک زده به نیما نگاه کردم.
پرده رو انداخت و چشم‌هاش‌و خمار کرد.
– جون! لختی که!
با حرص لگدی به پاش زدم.
– ‌گمشو بیرون، اصلا اینجا چی‌کار می‌کنی مگه نرفتی دنبال کارای شرکت؟
دستش‌و دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم.
سرش‌و خم کرد و موهام‌و پشت گوشم انداخت.
همون‌طور که گردنم‌و نوازش می‌کرد گفت: زودتر از اون چیزی که فکرش‌و می‌کردم حل شد.
دستش‌و پس زدم.
– برو بیرون.
دستش‌و پایین برد که سریع مچش‌و گرفتم.
– نکن رادمان اینجاست.
با ابروهای بالا رفته خندید.
– پس فضول خانمون اینجاست؟
– آره.
چونم‌و گرفت و عمیق لبم‌و بوسید.

یه قدم به عقب رفت که نفس حبس شدم‌و به بیرون فرستادم.
– میرم آماده بشم.
بعد به سر تا پام نگاه کرد و خمار لب زد: اوف! نگاش کن.
با حرص مایو رو بهش کوبیدم که خندید و پرده رو انداخت.
زیرلب گفتم: بیشعور!
مایو رو تنم کردم و موهام‌و گوجه‌ای بستم.
از پشت پرده بهش نگاه کردم که دیدم همه چیزش‌و داره در میاره.
هوس کرم ریختن به سرم زد.
با دیدن لیوانی که همیشه کنار شیشه مشروب رو میز پذیراییه سریع به سمتش دویدم.
برش داشتم و پر از آبش کردم.
برگشتم و یه دفعه تو یه حرکت پرده رو کشیدم و آب‌و تو صورتش خالی کردم که بخت برگشته چنان دادی زد و دو متر پرید و به کمد چسبید.
با نگاه‌های ترسیده قفل کرده نگاهم کرد که دلم‌و گرفتم و از ته دلم و با خنک شدن جگرم بلند خندیدم.
آب از موهاش چکه می‌کرد و همین خندم‌و شدت می‌داد.
یه دفعه تازه متوجه بدن کاملا لختش شدم که کلا خندم پرید و دستم‌و روی دهنم گذاشتم.
نفس زنان با حرص گفت: زهر ترک شدم!
هل خندیدم.
– ببخشید.
سعی کردم به پایین نگاه نکنم.
انگار خودشم تازه متوجه لخت بودنش شد که بدجنسی نگاهش‌و پر کرد.
اومدم پا به فرار بذارم اما بازوم‌و گرفت و به سمت خودش پرتم کرد که چشم‌هام‌و روی هم فشار دادم.
به خودش چسبوندم و کنار گوشم گفت: داری داغم می‌کنی!
با استرس گفتم: ولم کن رادمان…
و اما تو همین لحظه تا اسمش‌و بردم سر و کله‌ش پیدا شد!
– بابایی؟! تو کی اومدی؟!
از خجالت لبم‌و گزیدم.
همون‌طور که با یه دست بغلم کرده بود گفت: تازه اومدم، کجا بودی؟
کنارمون وایساد که یه دفعه دو دستش‌و روی دهنش گذاشت و هینی کشید.
– بابایی؟ چرا لختی و خاله جون‌و بغل کردی؟
انگشت اشاره‌م‌و محکم گاز گرفتم.
نیما با اخم گفت: برو به بازیت برس.
رادمان: بابا…
با تشر گفت: نشنیدی چی گفتم؟
معترضانه گفتم: عه نیما؟
رادمان سرش‌و پایین انداخت و چشمی گفت و رفت.
شاکی گفتم: چرا با بچه اینجوری حرف زدی؟
– گاهی وقت‌ها باید تندی کرد وگرنه لوس میشه.
دستش‌و روی مایوم کشید که با اخم گفتم: نکن.
سرش‌و تو گودی گردنم فرو کرد.
– تقصیر خودته، حالم‌و خراب کردی.
گردنم‌و بوسید که نفس پر حرصی کشیدم.
لیوان توی دستم‌و محکم به بازوش کوبیدم که دستش شل‌تر شد و آخ بلندی گفت.
خودم‌و از بغلش بیرون کشیدم و با حرص گفتم: حقته.
بازوش‌و گرفته بود و چشم‌هاش‌و بسته بود.
با دلی خنک شده به سمت میز رفتم.
لیوان‌و سرجاش گذاشتم و به سمت استخر رادمان رفتم‌.
وارد شدم که دیدم توی آب نشسته و بی‌حوصله آب بازی میکنه.
پشت سرش روی پله نشستم.
بازوهای کوچولوش‌و گرفتم و از پشت گونه‌ش‌و بوسیدم.
– ناراحت نباش، امروز بابات عصبانیه.
به سمتم چرخید و دستش‌و دور کمرم حلقه و بغلم کرد که لبخندی روی لبم نشست و بغلش کردم.
با همون حالت غم زده‌ش گفت: دیدی گفتم تو اونجای بابام‌و می‌بینی؟
با خنده معترضانه گفتم: رادمان!
– خب راست میگم دیگه.
خندیدم و روی موهای خیسش‌و بوسیدم.
چشم‌هام‌و بستم و بیشتر بغلش کردم.
چه حس خوبیه اگه یه بچه از مهرداد داشتم.
صدای قدم‌هایی‌و پشت سرم شنیدم و چند ثانیه بعد حضور کسی‌و حس کردم که کنارم نشست.
دستش‌و دور کمرم انداخت که چشم‌هام‌و باز کردم و با استرس نگاهی بهش انداختم.
با لبخند نگاهمون می‌کرد.
به بازوش نگاه کردم که دیدم قرمز شده.
– به اثر جرمت نگاه می‌کنی؟
با اخم نگاهش کردم.
– تقصیر خودته، اینجور نگو.
دستش‌و توی موهام کشید.
– لعنتی نمی‌دونم باهام چی‌کار کردی که هر کار بکنی بازم ازت دلخور نمیشم.
به زور لبخندی زدم.
عمیق روی موهام‌و بوسید.
لبخندم‌و جمع کردم.
کاش هیچوقت عاشقم نمی‌شدی.
به بازوی رادمان زد.
– پسرم؟
سرش‌و کمی بالا آورد و جدی گفت: بله بفرمائید، امری داشتید؟
خندم گرفت.
نیما: تقصیر خودت بود رادمان، اینطوری نکن، نمیشه که همیشه تو کارامون سرک بکشی.
اخم کرد و باز سرش‌و تو بغلم پنهان کرد.
دستش‌و روی سرش کشید.
– اگه قهر باشی شب کادوم‌و بهت نمیدما.
زود سرش و بالا آورد.
– چی خریدی؟
کوتاه خندیدیم.
– الان بهت نمیگم.
– پس من قهرم.
– پس منم شب بهت نمیدمش.
با اخم ازم جدا شد و دست به سینه وایساد.
نیما به گونه‌ش اشاره کرد.
– بدو ببوسم‌و آشتی کن.
کمی نگاهش کرد اما درآخر دست دور گردن نیما انداخت و محکم گونه‌ش‌و بوسید که خندید و گفت: حالا شد.
رادمان ازمون دور شد و گفت: بیاین آب بازی کنیم.
************
کت آبی و دامن سفیدم رنگم‌و که با تم تولد ست می‌شد رو پوشیدم.
نیما شال آبی‌و به طرفم گرفت که ابروهام بالا پریدند و ازش گرفتم.
چه عجب!
شال‌و روی سرم انداختم.
ساپورت مشکی‌و هم به طرفم گرفت که با تعجب گفتم: دارم شاخ درمیارم!
اخم ریزی کرد.
– غیرتم اجازه نمیده زنم اینجور جاهاش‌و تو دید مردای دیگه بذاره.
از غیرتش خوشم اومد.
ازش گرفتم و پوشیدمش.
خودشم کت آبی و شلوار جین سفیدی پوشیده بود، پیرهن زیرش هم سفید بود و طبق معمول دو دکمه‌ی بالاییش‌و باز گذاشته بود.
🍂
🍃🍂
🍂🍃🍂

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 65

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان دژخیم

  خلاصه رمان: عشقی از جنس خون! روایت پسری به نام سیاوش، که با امضای یه قرارداد، ناخواسته وارد یه فرقه‌ی دارک و ممنوعه…
رمان کامل

دانلود رمان موج نهم

خلاصه: گیسو و دوستانش که دندونپزشک های تازه کاری هستن، توی کلینیک دانشگاه مشغول به کارند.. گیسو که به تازگی پدرش رو از دست…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
6 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Faezeh
5 سال قبل

این رمان خیلی تنش داره از ی طرف خوبع و آدمو تو خماری قسمت بعد میزاره و از ی طرفم بده چون بعد ی مدت وقتی داستان طولانی میشه برای خواننده خسته کنندس مثل رمان استاد خلافکار.
تازه نویسنده اینم مشخص کن ک دقیقا مشکل نیما با مهرداد چیه ؟؟؟
ی کینه قدیمی از هم دارن یا اینکه فقط ب خاطر رقیب بودن توی شرکت و مطهرس؟؟؟

امر
5 سال قبل

اگه حامله باشه خیلی چرت میشه

At.Brz
5 سال قبل

خدا لعنت کنه نیما روووووو😤😤😤😤😤😤😤

5 سال قبل

اههههه نویسنده دیگه داری بد می نویسی ها . حتما حالا هم مطهره حامله میشه و به مهرداد نمی رسه . اگه قرار باشه مثل عروس استاد پایان تلخ باشه یکی به من بگه که دیگه نخونمش . اگه می تونستم خودم این نیما و مطهره را میکشتمممم اه . مهرداد گناه داره 😭😭😭

Faezeh
پاسخ به  Shakiba83
5 سال قبل

عروس و استاد ک هنو تموم نشده…
استاد خلافکار فصل سوم رمانه…

شیدا
5 سال قبل

دیگه داره خیلی الکی کشش میده
یا اینو باردار میکنه یا اونو
زودتر تمومش کن بره دیگه اهههه

دسته‌ها

6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x