رمان هیلیر پارت17

4.7
(26)

 

****

 

شب شده بود. بیرون کلبه نشسته بودم و آهو کباب می کردم. نور زغالا دررحدی بود که فقط یه متر این ور و اون ورو روشن می کرد و من با صدای جیرجیرکا و خفاشا، صدای گرگا، صدای خزیدن خزنده ها و تاریکی و ظلمات شب تنها بودم.

 

بارون هم ریز ریز می بارید ولی درحدی نبود که بخواد خیسم کنه. کلا این یه نقطه از کشور همیشه بارونی بود، هشتاد درصد روزا بارون می اومد و اون بقیه اشم که بارونی نبود هوا قطعا ابری بود.

 

سیخو اون طرفی کردم، بوی کباب و گوشت باعث شده بود خیلی از حیوونا بیان ببینن این جا چه خبره.

برق چشماشونو مثل فیلمای ترسناک توی تاریکی می دیدم.

همین یه ساعت پیش یه شغال کشته بودم. بی پدر نزدیک بود بیاد پاره ام کنه ولی با تفنگ دهنشو گاییدم.

دیگه عادی شده بود برام.

 

بین حیوونا هم کم کم جا می افتاد که این نقطه از جنگل یه موجود مرموز، به حیوون روانی ای هست که از هیچ جنبنده ای نمیگذره و همه رو می کشه.

 

کم کم می فهمیدن من عقل درست حسابی ندارم و ازم دوری می کردن.

 

پوزخند نشست روی لبام.

عجیب بود که صداهای توی سرم آوانس داده بودن و گذاشته بودن یه امشبو به درد خودم بمیرم.

 

 

 

 

من روانی بودم!

با خودم که تعارف نداشتم!

من واقعا دیوانه بودم، جنون، شیزوفرنی، مانیا، اسکیزوفرنی؟ چی می گفتن بهش؟

اسم این صداهای واقعی ولی توهمی توی سرم چی بود؟

 

یه تیکه گوشت انداختم توی دهنم. طعم گه میداد! نه نمک داشت و نه فلفل.

 

راستش اگر می رفتم پیش یه روان پزشک، روانشناس، یا هر کوفتی که اسمش هست و بهش می گفتم وقتایی که کار نمی کنم، ذهنم مشغول نیست، خسته نیستم و نصف شبایی که بی خوابی می زنه به سرم از اطراف خودم و از توی سرم صداهای آدمایی رو میشنوم که وجود ندارن چیکار می کرد؟

اگه می گفتم جواب صداهای توی سرمو میدم، اگه می گفتم گاهی باهاشون دعوام میشه و سرمو می کوبم به در و دیوار چیکار می کردن؟

 

هه!

 

یه تیکه گوشت دیگه رو گاز زدم.

اون یارو بی شک فورا زنگ می زد به اورژانس بیمارای روانی و می گفت بیاید این دیوونه رو ببرید!

 

اگه می گفتم کور رنگی دارم، بی دلیل یه شب بیدار شدم و دیدم دنیام خاکستریه و ده ساله هیچ رنگی ندیدم، اگه می گفتم لذت می برم از کشتن و خشونت، از تحقیر کردن، از توهین کردن چیکار می کردن؟

 

اگه می گفتم دقیقا همون گهی شدم که ده سال پیش ازش متنفر بودم عکس العملشون چی بود؟

اگه می گفتم به حد مرگ از خودم حالم بهم می خوره و برای مردن هر کاری می کنم چیکار می کردن؟

 

هیچی! رویین ایزدستا،بیمار جدید بیمارستان روانی!

توی پرانتز می نوشتن وضعیت: حاد!

زیرش هم قید می کردن با دست بند و پابند جا به جا شود!

 

 

 

 

کاش منو می بستن به یه صلیب، می بردن تو میدون شهر و می گفتن :

-ببینید! کاردستی ادمای اطرافشه! این شخص دیوونه نیست، ادمای دورش که این کارو باهاش کردن دیوونه ان.

بعدم با یه تیر خلاصم می کردن چون اگر زنده میذاشتنم همشونو می بستم به رگبار! هه!

 

سیخ اولو شوت کردم کنار، سیخ دومو از روی آتیش برداشتم و بی توجه به داغیش یه تیکه گوشت دیگه رو گذاشتم توی دهنم.

 

روزی که رفتم سربازی می تونستم با خیلی چیزا معافیت بگیرم! یکیش یه گواهی سلامت روانی بود!

کافی بود می فهمیدن این بچه ریقوی هجده ساله اولین شبای زندگیشو با صداهای توی سرش میگذرونه!

یا زخمای عفونی و قلوه کن شده تنم!

یا پول بابام!

هه!

 

پوزخند زدم، آره پول بابام، نفوذ بابام، خرِ بروی بابام از همه اشون کارساز تر بود!

ولی این کارو نکردم!

فرمی که داده بودن برای سلامت روانی رو همه اشو دروغ زدم.

 

شانسم گفت و بعد از این که رسما شدم یه سرباز صفر و دیگه موندنم توی پادگان قطعی شد کور رنگی گرفتم!

اگر می فهمیدن برم می گردوندن خونه، به اون جهنم!

 

ازشون مخفی کردم، مشکلاتمو، دیوونگیمو، کوررنگیمو، همه چیزمو پنهان کردم و کم کم ترفیع گرفتم.

ترفیع پشت ترفیع، تقدیر پشت تفدیر، ماموریت غیر ممکن پشت مأموریت غیر ممکن، دلاوری های تخمی و افسانه ای پشت دلاوی!

 

به دو سال نکشید شدم ارشد!

موقع برگشت هم که شد برنگشتم!

شدم یه نظامی! یه خونخوار!

بدون هیچ لطافتی!

 

 

 

 

توی پادگان موندم، از هجده سالگی، تا همین الان که بیست و هشت فاکینگ سالمه! یه پیرمرد بیست و هشت ساله.

 

و از همون هجده سالگی بر نگشتم خونه، همونطوری که بابا خواسته بود! ده ساله میون جنگل زندگی می کنم!

اخه شوخی که نیست، من خطرناکم، من برای همه مضرم، من نجسم، قاتلم، یه تیکه لجنم.

 

سیخ سومو هم پرت کردم کنار، ذره ای احساس سیری نمی کردم.

 

بارون نم نم می ریخت روی پیرهنم، روی زغالا، روی برگا، روی زمین! می ریخت و همه جارو به گه می کشید و من بی خیال روی تنه درخت محبوبم نشسته بودم و غذا کوفت می کردم.

 

شاید صداهای توی سرم هم رفته بودن استراحت و نماز! هه!

 

سر که بلند کردم دو جفت چشم براق و سفید رو توی تاریکی تشخیص دادم!

بی هیچ تکون خوردن یا پلک زدنی خیره بودن به من!

زیر لب گفتم:

 

-گاییدید مارو! اه!

 

سیخو پرت کردم یه گوشه و تفنگو برداشتم…

این بلایی بود که سر هر جنبنده ای که مزاحم رویین ایزدستا می شد می اومد.

من مرد نبرد بودم، برای منافعم می جنگیدم، آدم می کشتم!

من رویین بودم.

 

 

 

●●دلیــــــــار ●●

 

عینک کائوچوییمو از چشمام برداشتم، نگاه از لپتاپ گرفتم و با سر انگشتام چشمای خسته و بیدارم رو مالیدم.

یک هفته تمام بود پیانو می زدم، می رقصیدم، یوگا کار می کردم نقاشی مب کشیدم و آواز می خوندم! کارایی که حتی یدونه اش برای برگشتن تمرکرم کافی بود!

اما لامصب این جا هیچ کدوم جواب نمیداد! نمی تونستم حس بگیرم! اصلا انگار اون دلیار سابق مرده بود.

 

آب و هوای آمریکا این جور بود انگار، حتی رفته بودم وسط جنگلاش و خودمو توی ایران تصور کرده بودم ولی بی فایده بود!

حتی یذره هم نتونسته بودم کارمو پیش ببرم!

 

پروژه سنگین دیزنی چیزی نبود که بخوام همینطوری سر سری براش آهنگسازی کنم، می خواستم شاهکار باشه و تلاش های بی سرانجامم توی آمریکا حتی نزدیک به شاهکار هم نبود!

 

خلاصه که دنیا چرخید و چرخید و من رسیدم به این نقطه.

 

برای فرار از بی انگیزگی و بی هویتی هام، برای برگشتن به آغوش گرم احساسات دلیاری و نابم باید یه حرکت مهم می زدم!

شاید احمقانه ولی خیلی تاثیر گذار بود!

 

اون قدر تاثیر گذار که بلاخره تصمیم خودمو گرفتم و حالا توی یه کافه نشستم و دارم کافی میخورم و منتظرم تا شماره پروازم رو اعلام کنن.

 

تا برگردم ایران!

بعد از یک ماهِ جهنمی!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 26

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x