رمان ویلان پارت 13

2.8
(4)

بنیامین از روی زانو بلند شد و رها با خجالت گفت : بابا دیگه خسته شده . فکر کنم بهتره ما بریم . خیلی روز خوبی بود . واقعا میگم .ممنون که دعوتم کردی!
بنیامین نگاهش کرد و گفت : نشد حرف بزنیم!
-واسه حرف زدن وقت زیاد داریم …
با صدای خنده ی تیمسار سرش را به عقب چرخاند و رو به بنیامین با تشکر گفت :خیلی زحمت کشیدی. واقعا روز خوبی بود. بابا که فکر کنم امروز بهترین روز زندگیش بود . خیلی بهش خوش گذشته …
بنیامین نگاهی به چشمهای رها انداخت و گفت : جای مادرت خالی !
خواست از شناسه ی بعد از مادر که به زبانش امده بود ، ناراحت شود اما نشد … بعد از این همه زحمت و توجه و بالا و پایین رفتن با پسربچه ها و خرید و تدارک یک تولد دوستانه … حتی اگر میخواست هم نمی توانست ناراحت شود. خم به ابرو نیاورد . درک کرد . فقط جلوی دلش را نتوانست بگیرد و با تصحیح لب زد: مادرمون !
بنیامین لبهایش کج شد. اما هیچ شباهتی به لبخند نداشت .
با کمی درنگ گفت: با این حال خیلی زحمت کشیدی .مرسی که یادت بود تو این روز هم یادش کنی . امیدوارم به زودی همدیگرو ببنید !
بنیامین روی لبهای خشکش زبان کشید و گفت : تا قبل از نتایج لطفا برنامه ای نچین ! حداقل دیگه بدون هماهنگی نباشه !
رها با اضطراب گفت : تو هنوز مرددی ؟!
-نه . ولی اجازه بده یکم به وضع روتین زندگیم برگردم بعد …
دستش را پشت گردن سوزناکش فرستاد وگفت : یکم زمان میخوام .
خواست جمله ی دیگری بگوید که رها تند گفت:
-باشه . باشه. حتما. سرخود کاری نمیکنم ! قول میدم.
پنجه اش را روی شانه ی بنیامین فشار داد و گفت : من همین الانم خوشحالم… فقط دلم میخواد خوشحالیمو با مامان هم تقسیم کنم ! میدونم تو خوشحال نیستی … میدونم که تو ته دلت ما رو اولویت دوم میدونی … میدونم که …
بنیامین خسته گفت: نه … فقط واسه ی رو به رو شدن باهاش یکم فرصت میخوام ! امادگی …
کمرش را به دیوار پشت سرش تکیه داد. زانوهایش دیگه تاب ایستادن نداشت.
رها نگاهی به بی قراری اش انداخت و گفت: چیزی شده ؟!
مکثی کرد و به صورت بنیامین زل زد و گفت: توحالت خوبه ؟!
-یکم فقط خستم .
رها لبخندی زد وگفت: هرکس دیگه ای هم جای تو بود خسته میشد ! خیلی پدر خوبی هستی ! این تولد حتما تو ذهن رهام پر رنگ میمونه!
بنیامین هوفی کشید و پرسید: برای شام نمیمونید؟!
-بریم دیگه بابا فست فود هم نخوره بهتره .
-جوجه کباب میکنم .
رها دستش را روی شانه ی بنیامین حرکت داد و گفت: باشه دفعه ی بعد . یه روز بیاید اونجا همگی … همونجا بهمون کباب بده!
بنیامین انگشتش را روی صورت رها کشید و گفت: حتما …
آنا با حرص گفت: جلوی راه دارید حرف میزنید !
رها کمی عقب کشید ، با سینی چای به سمت مصطفی خان رفت.
رها اهی کشید ، مسیر رفتنش را دنبال کرد و گفت: هنوز دلش با من صاف نشده .
-مهم نیست !
رها چشمهایش را گرد کرد و گفت: آنا برات مهم نیست … !

بردیا همانطور که از سرویس بهداشتی بیرون می امد گفت: این گوشی کیه ؟!
و ثانیه ای بعد بلندتر گفت : زن داداش فکر کنم صدای گوشی موبایل شماست! از اتاق میاد .
آنا سینی را به دست بردیا داد و با قدم های تندی به سمت اتاق رفت .
خاتون با دلهره پرسید : انا چرا انقدر تو خودشه ؟!
بنیامین جوابش را نداد ، رها با خجالت گفت : فکر کنم بهتر باشه ما دیگه بریم…
و به سمت تیمسار که حی و حاضر وسط سالن ایستاده بود چرخید و دستش را گرفت . از همه تشکر کرد .
-باهات تا پایین میام.
رها صورت خاتون و بیتا را بوسید . از مصطفی خان و مرتضی و بردیا تشکر کرد . رهام وسط سالن ایستاده بود . آنا هنوز توی اتاق بود .
رهام بد قلقی نمیکرد که رها نرود . اصلا اورا نمی شناخت با این حال بنیامین گفته بود : مودب باشد …
رها گونه ی رهام را هم بوسید و از توی جعبه ی کوچکی یک زنجیر با اویز طلای رهام بیرون کشید و دور گردنش انداخت . صورتش را محکم و اب دار بوسید و گفت : این از طرف… پدر بزر…
به آنی منصرف شد ، کلمه را چرخاند و گفت : یعنی پدر منه .
بنیامین با اخم گفت : چند تا ؟ چه خبره ؟!
رها حرفی نزد به واکنش رهام نگاه میکرد که انگار دوستش داشت !
رهام دستی به سینه اش کشید . تو گردنی طلایی خوب به گردنش نشسته بود . چانه اش را به سینه اش چسبانده بود و سعی میکرد اویزش را نگاه کند . هیچ کس تا به حال به او گردنبند هدیه نداده بود.
بنیامین تشر زد : رهام تشکر کردی ؟!
رهام به خودش امد .
مودب جلوی تیمسار رفت و گفت : مرسی عمو .
تیمسار نگاهی به صورتش انداخت و گفت : تو هم بیا …
رهام با کمی فکر گفت : نه من مهمون دارم.
تیمسار دستی روی موهایش کشید و بی قرار رو به رها گفت : دیر شده !
رها دستش را دور بازوی تیمسار حلقه کرد و کمک کرد تا کفش هایش را بپوشد ، از همه خداحافظی کرد ، حتی به بیتا سپرد تا از انا هم خداحافظی کند .
از امیرعلی خواست سلامش را به فرشته برساند ، تعارف زنی ها و تشکرهایش که تمام شد بالاخره به همراه بنیامین سوار اسانسور شدند.
درب شورلت را باز کرد و تیمسار را جلو نشاند.
از راحتی اش که مطمئن شد رو به رها پرسید: مطمئنی بلدی ؟!
رها خندید وگفت : تو منو دست کم گرفتی!
-گفتم شاید به خیابون ها و فرعی ها اشنا نباشی !
رها با ذوق گفت: یه بار باید منو ببری برج .
بنیامین نفس عمیقی کشید وگفت: چرا که نه . حتما می برمت !
رها با عشق بغلش کرد … بنیامین خم شده بود … کمی پشتش را مالید و زیر گوشش تذکر داد: گریه نکن .
هق خفیفش را خفه کرد و گفت : کاش زودتر دیده بودمت !
بنیامین شالش را مرتب کرد ، رها خندید و گفت : البته اگر قرار بود هی بهم سخت گیری کنی انقدر خوش نمیگذشت !
بنیامین بالاخره خندید .
رها پشت فرمان قرار گرفت و بنیامین لب زد: تند نرو .
رها سری تکان داد وبنیامین گفت: یادم نمیره شام تولد برادر زاده اتو نخوردی !
ماتش برد …
قند توی دلش آب شد .
برادر زاده !
با صدای بلند و پر هیجانی گفت: عوضش یه شام بهم بدهکار میشی ! که باید خیلی زود طلبتو صاف کنی .
بنیامین هومی کشید و رها با مکث گفت: ممنونم که قبولم کردی .
بنیامین اخمی کرد و گفت: مگه چاره ی دیگه ای هم داشتم !
رها غش غش خندید و بنیامین لب زد : مراقب باش .
بغض کرد .
اما خودش را نگه داشت ، سری تکان داد و خداحافظی بلغور کرد و راه افتاد .
مراقب باشش چسبیده بود … تمام خستگی های این چندین و چند ساله ی توی ذهن و روی دوشش را برداشته بود و دور ریخته بود .
از کوچه که پیچید بنیامین را از اینه دید که دستهایش را توی جیبش فرو کرده بود و تماشایش میکرد.
نفس راحتی کشید … اگر خوشبختی یعنی همین حال خوب و ارامش قلبی …
حالا میتوانست بگوید : خوشبخت است !
بنیامین هنوز جلوی در خانه ایستاده بود . تمام توجه و نگاهش به اتومبیل البرز بود . از همان فاصله هم میتوانست پلاکش را بخواند !

فصل بیست و یکم :
بردیا درب واحد را بست و با تکیه به آن گفت: خدا رو شکر رفتن ! سرمون ترکید !
خاتون با غصه نگاهی به جعبه های پیتزای روی کانتر انداخت و لب زد: مادر این همه پیتزا برای کی سفارش دادی ؟!
بیتا از روی مبل گفت : خب نیومدن خاتون .
خاتون نچی کرد و گفت: این همه خوردیم باز ببین چقدر میوه هست … چقدر شیرینی … اضافه مونده !
بنیامین با خستگی روی مبل کناری بیتا نشست و بیتا با خنده گفت: الهی بمیرم داداش خسته شدی ها!
خاتون دستهایش را توی هم پیچ میداد و جعبه هارا بالا و پایین میکرد ، مرتضی با تشر رو به فرهاد که داشت با جعبه ی کادویی زیر میز جلو مبلی ور میرفت گفت : دست نزن فرهاد !
فرهاد عقب کشید و گفت: رهام نمیخوای بازشون کنی ؟!
جوابش را نداد.
لیوان پر از یخش را جلوی بنیامین گرفت و با اصرار گفت: یه ذره دیگه برام بریز !
بنیامین اخمی کرد و گفت: رهام میدونی چقدر نوشابه خوردی امشب ؟!
گردنش را کج کرد و گفت : تو روخدا . یه کم دیگه !
با یک حرکت او را روی زانویش نشاند و دستهایش را جلوی سینه ی رهام قلاب کرد و رهام با خنده گفت : تو رو خدا یه کوچولو !
آنا همانطور که با حوله دستهایش را خشک میکرد از اشپزخانه بلند گفت : رهام لباسهاتو بپوش بریم !
رهام با غیظ گفت : کجا بریم؟! من که هنوز کادوهامو باز نکردم … !
آنا حوصله ی کلنجار رفتن نداشت ، با لحن جدی و مصممی گفت: رهام زودتر بپوش وقت نداریم !
بنیامین دستهایش را شل نمیکرد.
رهام با غرغر خواست از چنگ بنیامین بیرون برود که اجازه نداد.از بازی خوشش امد ..
غش غش خندید و گفت: مامان بنیامین نمیذاره !
خاتون روی مبل رو به رویش نشست وگفت: بنیامین چیه پسر قشنگم. بگو بابا . بگو بابا جون.
رهام اهانی گفت و انا از اشپزخانه بیرون امد ، رو به روی بنیامین ایستاد و خطاب به رهام گفت: رهام بیا بریم لباستو عوض کنم.
بنیامین حتی نگاهش هم نمیکرد.
رهام با شیطنت گفت: بابا جونم نمیذاره منو ببری …
و رویش را به سمت بنیامین چرخاند و گفت: مگه نه بابا ؟!
بنیامین لبخندی زد و آنا دستش را جلو برد تا دست رهام را بگیرد ، بنیامین با حرص دستش را پس زد . آنا ماتش برد.
امیرعلی خداحافظی در تلفن همراهش بلغور کرد و رو به آنا که مات بنیامین شده بود پرسید: حالا کجا با این عجله ؟!
مصطفی خان ساکت نشسته بود.
رهام کف دستی که توی گچ نبود را روی صورت بنیامین کشید و گفت: بابا جون …
بنیامین منتظر نگاهش کرد.
رهام لبهایش را لیسید و گفت: میشه بستنی هم بخوریم ؟!
بنیامین اوهومی کرد و آنا صدا زد : رهام…
به محض اینکه رهام خواست سرش را به سمت آنا بچرخاند بنیامین متحکم گفت : به من نگاه کن رهام !
رهام در چشمهای ملتهب بنیامین خیره شد .
مصطفی خان تیز نگاهشان میکرد. خاتون نگران بود. بردیا کنجی نشسته بود دیگر حتی چشمش هم به صفحه ی گوشی نبود ! بنیامین را تماشا میکرد.
امیرعلی اخم کرده چشمهایش را به صورت مثل گچ آنا دوخته بود .
بنیامین با خونسردی گفت: بستنی با چه طعمی میخوای؟!
آنا با بغض گفت : رهام….
تا خواست به سمت آنا برگردد بنیامین با صلابت گفت: شکلاتی خوبه پسرم؟!
رهام خندید و گفت: اره. یه بستنی شکلاتی با خامه !
آنا نالید: رهام…
خواست این بار سرش را به سمت انا بچرخاند که بنیامین دستش را زیر چانه ی رهام گذاشت وگفت: منو نگاه کن رهام !
-اخه مامان صدام میزنه !
بنیامین نیشخندی زد وگفت: یه بازیه! نباید وقتی مامان صدات میزنه جوابشو بدی ! باشه کاپیتان ؟!
رهام هیجان زده گفت: اخ جون !
بنیامین لبخندی زد و گفت: رو بستنیت اسمارتیز هم داشته باشه ؟!
انا یک قطره اشک از چشمش پایین چکیدو باز گفت : رهام !
رهام گیج خواست سرش را به سمت آنا بچرخاند که بنیامین صدا زد: رهام… !
گیر کرده بود …
با این حال جواب بنیامین را داد و گفت: اره یه عالمه اسمارتیز !
آنا از ته حلقش صدا زد: رهام…
تا خواست نگاهش به سمت آنا بچرخد بنیامین لب زد : رهام… !
نفسش را توی صورت بنیامین فوت کرد و بی طاقت با حرص و اخم گفت: چرا هی صدام میزنید!
جمع ساکت بود .
بنیامین پوفی کشید و رهام خواست از حلقه ی دستهای بنیامین پایین برود .
بیتا حرصی از جا بلند شد و گفت: رهام عمه بیا بریم کادو هاتو باز کن !
و حینی که به بنیامین و انا چشم غره میرفت تشر زد: بازی ! اینم شد بازی … خب برید تو اتاق حرف بزنید !
و زیر لب رو به جفتشان غرغر کرد : یه امشبم به این بچه کوفت کنید ببینم خیالتون راحت میشه !
رهام روی کاناپه نشست و اولین جعبه را بیتا به سمتش گرفت.
میخندید .
دور لبهایش رد نوشابه ی کولا مانده بود ، با هیجان جعبه را یک دستی با کمک بیتا باز میکرد .
بنیامین دستش را زیر چانه اش ستون کرده بود و تماشایش میکرد !
با صدای تلفن آنا که بلاتکلیف جلوی بنیامین وسط سالن ایستاده بود ، مصطفی خان با ارامش گفت: دخترم نمیخوای تلفنتو جواب بدی ؟!
آنا به سمت مصطفی خان چرخید ، گوشی را از روی کانتر به دستش داد .
با دیدن صفحه اخمهایش توی هم رفت.
با قدم های تندی وارد اتاق شد ! کوبش در با صدای جیغ رهام از دیدن تبلتی که بیتا برایش خریده بود یکی شد !
صدای فریاد پدرش باعث شد گوشش سوت بکشد ، اما اهمیتی نداد . به عکس خندان خودش در لباس عروس خیره شد و لبه ی تخت نشست .
با احساس جسمی که وضعیتش را نامتقارن کرده بود ، ان را برداشت .
کوشی بود … صدای ضعیفش را با گوش ازادش می شنید . همانطور که بر وبر نگاهش میکرد لب زد: نمیام !
البرز از ان سوی خط ثانیه ای سکوت کرد.
کوشی خاموش شده بود … مثل خودش !
البرز پوفی کرد وگفت: انا یا مثل بچه ی آدم میای پایین … یا دور منو خط بکش !
آنا پوزخند خسته ای زد و البرز با لحن ارام تری گفت: حالا که همه چی جور شده ؟! حالا که میتونی با پسرت یه زندگی راحت داشته باشی؟!
انا به کوشی نگاه میکرد.
البرز بی تعلل گفت: دخترم … خیالت راحت باشه . من تمام مقدمات رفتن رهام رو فراهم کردم !
آنا کوشی را کناری روی تخت انداخت.
البرز با حرص گفت: بهت قول میدم تا دو سه ماه اینده بنیامین هم بیاد پیشتون ! تو حرف پدرتو قبول نداری آنا ؟!
انا دستی به صورتش کشید و البرز با چانه گفت: تو میخوای منوسکته بدی آنا ؟! میخوای منو داغون کنی نه؟! تو و اون شوهر احمقت دو تایی دست به یکی کردید که ابروی منو جلوی مردم ببری! اره آنا ؟!
پوفی کرد و باز گفت: دخترم. بیا پایین. چیزی به پروازت نمونده . الان ترافیکه ! از پرواز عقب می مونی !
صدای دست جمع و سوت های بلند امیرعلی می امد.
دلش میخواست ان سمت درب اتاق پیش بنیامین مینشست و از کادوهای رنگارنگ رهام و لپ های قرمزش کیف میکرد ! میخواست صدای خرت خرت پاره شدن کاغذ کادو ها را از نزدیک بشنود و مثل رهام ذوق کند …
میخواست این در نباشد ! این فاصله نباشد …
صدای پدرش مثل یک مزاحم روی سلول های مغزی اش ، توی گوشش… توی سرش نباشد !
البرز کلافه گفت: آنا یا میای پایین … یا خودم میام بالا … همه چیز و میذارم کف دست بنیامین ! اون وقت فکر کردی میبخشتت؟!
آنا حرصی خندید و گفت: فکر کردی اگر ولش کنم منو میبخشه بابا ؟! منو تهدید نکن !
البرز خونسرد گفت: بیا پایین … !
-بدون رهام نمیام بابا . خودتم میدونی!
-با رهام بیا …
-جشنش تموم نشده!
البرز هوفی کرد و انا دلش را پشت در اتاق جا گذاشته بود . میان خنده ها و همهمه ی خانواده ی بنیامین جا گذاشته بود ! خودش را ان طرف اتاق جا گذاشته بود … کنار بنیامین … چشم در چشم بنیامین !
-دارم میام بالا آنا . داری مجبورم میکنی من دور تو خط بکشم !
انا نفسش را سنگین بیرون داد و با هق های تجمع کرده در ته گلویش گفت:
-بابا بسه تهدیدم نکن ! میخوام زندگی کنم ! داری زندگیمو ازم میگیری بابا !
قطره های اشک بی مهابا روی صورتش می غلتیدند .
-آنا من نمیذارم تو با اون پسره ی لااوبالی میرزا بنویسی زندگی کنی ! خودتم میدونی … بیا پایین !
آنا جواب نداد.
البرز پوزخندی زد وگفت: اینطوری بنیامین و برای همیشه از دست میدی !
دستش را روی گلویش گذاشت . بغض مثل مار ته حلقش چنبره زده بود …
-باشه آنا. خودت خواستی … ! دارم میام بالا . ببینم چطوری میخوای دوباره به بنیامین برگردی !
چشمهایش را بست و گفت : نیا بابا … خواهش میکنم ! التماست میکنم … من دوستش دارم ! زندگیمو دوست دارم …
-تو زندگیتو دوست داشتی ولش نمیکردی !
مچاله شد و با گریه گفت : تو باعث شدی بابا … تو رو خدا بابا …
میان هق هق های آنا از پشت خط گفت : آنا من نمیذارم دوباره یه اشتباه رو تکرار کنی ! من نمیذارم با این پسره ی بی همه چیز دوباره برگردی زیر یه سقف …
-چرا بابا ؟
البرز محل نگذاشت و تماس را قطع کرد ، آنا دولا شد .
از همان جا هم میتوانست صدای خاتون را بشنود که بلند گفت : بنیامین مادر دارن زنگ میزنن !
بیتا با تعجب گفت : اِ … مهندس البرزه !
مصطفی خان تشر زد: خب دختر چرا معطلی … در و براشون باز کن !
صدای خوش خیال رهام که گفت : اخ جون بابا البرز اومده کادمو بهم بده …
مثل چنگ انداختن روی زخم بود … زخم بازی که رویش نمک پاشیده بودند و حالا با ناخن توی گوشت میرفتند و رویش خط میکشیدند !

موهایش را کشید ، زنگ دوباره به صدا در امد ، بیتا گوشی را برداشت .
-درباز نشد اقای البرز؟! تشریف بیارید بالا . بله . … باشه چشم …
و صدایش امد : بنیامین با تو کار دارن. گفتن بری پایین!
مصطفی خان با ارامش گفت: بابا جون برو پایین ببین چه کارت داره…
رهام لجوجانه گفت: منم بیام؟! میخواد کادوی منو بده …
بند کیفش را از کنار کنسول کشید و از جایش پرید و از اتاق بیرون رفت ، مصطفی خان نگاهش کرد . خاتون مهره های تسبیحش را با سبابه و شستش لمس میکرد و لبهایش تکان میخورد.
رهام و فرهود و فرهاد لای کاغذ کادو ها و اسباب بازی ها می لولیدند …
نفسش را حبس کرد و جلوی درب ورودی ایستاد و گفت: نرو پایین!
بنیامین اخم کرد.
آنا مستاصل گفت: نرو پایین . خواهش میکنم !
مصطفی خان لبخندی زد و گفت: چرا دخترم ؟!
امیرعلی کنار بنیامین ایستاد و گفت: منم باهاش میرم آنا نگران چی هستی !
انا بند کیف را روی شانه اش انداخت و با حرص گفت: ببین … وایسا نشونت بدم… کجا گذاشتمشون…
با دستهای لرزان زیپ های پس و پیش را باز کرد و بالاخره دو کاغذ را از زیپ پشتی کیف بیرون کشید و گفت: ببین …
و مقابل چشمهای بنیامین بلیط ها را پاره کردو گفت: نرو پایین ! خب ؟!
پاسپورت رهام را دراورد ، یک قدم جلو رفت . مقابل بنیامین ایستاد و پاسپورت را توی جیب پیراهن روی سینه ی بنیامین گذاشت و گفت: خب ؟! میشه نری پایین؟!
امیرعلی خم شد و یک تکه ی کاغذ را از روی زمین را برداشت و گفت: آنا این بلیطا مال امشب بود ؟!
بنیامین به سمت در رفت ، انا خودش را جلو کشاند و گفت: هرچی بابا بهت بگه رو خودم بهت میگم نرو پایین !
مصطفی خان کلافه گفت: تو از چی میترسی بابا جون ؟!
آنا با استرس به صورت خشک بنیامین خیره شد و گفت: میشه نری بنیامین؟!
رهام جلو امد و نگران پرسید :چی شده ؟!
بنیامین پوفی کشید و جلویش خم شد وگفت: هیچی . دارم میرم برات بستنی بخرم .
-بابا البرز نمیاد بالا کادمو بده ؟! کیک بخوره ؟! تازه پیتزا هم داریم…
بنیامین دستش را لای موهایش کشید و گفت: چرا . میخوام برم اصرار کنم تعارفش کنم بیاد بالا . خوبه ؟!
رهام لبخندی زد و با ذوق گفت: اره .
و نگاهی به کاغذ های ابی انداخت و گفت: اینا چین ؟
بنیامین خسته گفت: هیچی عزیزم.از عمو مرتضی یاد گرفتی تبلتت چطوری روشن میشه؟!
رهام تازه یادش افتاد تبلتش دست فرهود است با داد گفت: فرهود تبلت منو بده … مگه تو اون روز مال خودتو دادی من باهاش بازی کنم !
و همانطور که پایش را روی زمین میکوبید به سمت کاناپه رفت و تبلت را از فرهود قاپید .
بنیامین دستش به دستگیره رفت و انا مستقیم به صورتش خیره شد و با التماس گفت: نرو دیگه !
بیتا کفری گفت: میگید چه خبره یا نه؟!
بنیامین در را باز کرد و کفشهایش را پوشید ، انا شال بیتا را بی حواس از روی چوب لباسی کنار در برداشت و خودش را از خانه بیرون انداخت و گفت: حرف گوش نمیدی دیگه نه ؟!
با اشاره ی مصطفی خان امیرعلی هم کفش هایش را پوشید .
بنیامین منتظر بود کابین اسانسور بالا بیاید ، آنا کنارش این پا و ان پا میکرد .
آسانسور که بالا امد ، بنیامین وارد اتاقک شد ، انا هول دستش را اویزان بازوی بنیامین کرد ، بنیامین دستش را کشید و فاصله گرفت .
امیرعلی دگمه ی همکف را زد. انا فقط به صورت بنیامین زل زده بود که چشم از زمین برنمیداشت.
البرز در لابی نشسته بود ، تیترهای روزنامه های روی میز شیشه ای را بالا و پایین میکرد . بنیامین دستهایش را توی جیبش فرو کرد و مقابل البرز ایستاد.
تک سرفه ای کرد و البرز سنگین نگاهش را بالا اورد .
امیرعلی سلامی گفت و البرز بدون اینکه جوابش را بدهد رو به بنیامین گفت: به خواهرت گفتم میخوام باهات تنها حرف بزنم ! تو که اهل لشگر جمع کردن نبودی ؟!
بنیامین حرفی نزد.
البرز به پشتی مبل چرمی تکیه داد و گفت : تولد پسرت مبارک .
دست توی جیبش فرو کرد و چند تراول شمرد و روی میز پرت کرد .
نیشخندی روی لبش چسباند و گفت: یادم رفت اون خرت وپرت هایی که آنا براش ازطرف من خریده بود رو بیارم ! این پولا رو بردار با سلیقه ی خودش براش اسباب بازی بخر ! عوض همونا که …
بنیامین میان کلامش گفت : شما از بین بردیشون !

آنا مبهوت به صورت بنیامین خیره شد و بنیامین خم شد ، تراول ها را شمرد و گفت: کمه !
خونسردی همه را توی جیب شلوارش گذاشت و گفت: این نصف پول ماشینی که برای رهام خریده بودم و احتمالا به لطف چماق پسر عزیز اقا خرد و خاکشیر شد، هم نیست !
البرز خشک نگاهش میکرد.
بنیامین مکثی کرد و پرسید: شماره کارت بدم ؟!
البرز با حرص ازجایش بلند شد ، آنا پشت بنیامین پناه گرفت و بنیامین لبخندی زد وگفت : باجی که به پسر سرایدار دادید بابت پاک کردن فیلم دوربین مدار بسته ی ساختمون یکم زیاده روی بود نبود ؟! با یه پراید میشد سر وتهشو هم اورد !
البرز ساکت تماشایش میکرد.
بنیامین نفس عمیقی کشید و پرسید: این روزها خیلی بیشتر ازاون که تو ستاد تبلیغاتتون خرج کنید توی کلانتری و اماکن دیگه خرج میکنید ! چه نیازی بود به تخریب اسباب بازی های نوه اتون وحالا هم جبران خسارت و … !
امیرعلی از لای حرفهایش یک کلمه را بیرون کشید و گنگ سوال کرد: کلانتری؟!
بنیامین توضیح داد : خیلی اصرار داشتن توی همون کلانتری شعبه ی “…” بریم ؛ شکایت و تنظیم کنیم که اتفاقا پسرعمه اشون اونجا به شدت آشنا دارن و به اصطلاح خرشون خیلی میره! بخاطر همین هم دوربین خارجی بانک شعبه ی ملت سر کوچه رو به کل از پرونده حذف کردن و ندید گرفتن ! اصلا مطمئن نیستم اون فرم هایی که پر شد واقعی بود … رسیدگی میشن بهشون یا نه !
چشمهایش را باریک کرد و مستقیم به نگاه خیره ی البرز زل زد و گفت: چقدر بده شما از من تو ذهنتون یه احمق ساختید !
البرز نیشخندی زد و بنیامین مکثی کرد وبا خنده گفت: ولی چقدر این روزها شما خرج میکنید جناب البرز !
لبخندش روی لبهایش جا خوش کرده بود و همانطور با حفظش گفت : حالا بماند که چقدر خرج کردید برای خروج رهام از ایران !
با تاسف لب زد:
-البته غیر عادی نیست. فهمش هم سخت نیست . تو مملکتی که بشه قوانینش رو با پول دور زد … تعجبی هم نداره شما نماینده اش باشید !
البرز با صلابت گفت: خوبه که جایگاه منو تو ذهنت ، تو کلامت… تو حرفهات ثبت کردی ! همین که منو نماینده میدونی برام کافیه بنیامین !
-عجیبه برای ادم طماعی مثل شما چیزی کافی باشه !
البرز صدایش را بلند کرد وگفـت:
-از حدت نگذر بنیامین !
بنیامین خندید و البرز دست چپ و ساعت مچی اش را بالا اورد و رو به آنا گفت : دیر شد !
آنا سرش را پایین انداخت و بنیامین با خونسردی گفت: وقت هست . بعید میدونم مسیر فرودگاه امام الان شلوغ باشه!
سرش را به سمت آنا کمی کج کرد وگفت: اگر هنوزم میخوای بری وقت داری !
و مستقیم در چشمهای البرز خیره شد و گفت: البته بلیط ها رو آنا پیش پای شما پاره کرد !
لبخند فاتحی زد و گفت: فکر کنم یه هزینه ی اضافه ی تهیه ی دوباره ی بلیط هم بهتون اضافه شد !
دستش را روی همان جیبی که تراولهای البرز در ان جا خوش کرده بود کشید و پرسید: لازمه خسارت اسباب بازی های رهام و پس بدم ؟! برای بلیط؟!
چشمکی زد و گفت: حالا من و شما که ایران هستیم بعدا باهم حساب میکنیم ؟!
البرز فک می ساید و بنیامین با ارامش گفت : دیگه بعد از نه سال فامیل بودیم این حساب کتاب ها اهمیتی نداره ! تعارف نکنید … والله پول هست!
قسمش بوی تند تمسخر میداد !
البرز چیزی نگفت.
بنیامین بدون اینکه چشم از صورت برافروخته ی البرز بردارد ، مخاطبش انا شد و با تردید و شک پرسید:
-راستی کجا قرار بود بری؟! رم پیش عمه ات ؟! شایدم میخواستی بری پیش عمو ابراهیمت تورنتو !
البرز کلافه از طعنه های بنیامین که بوی پیروزی میداد لب زد:
-پس تصمیمت اینه آنا نه ؟! میخوای با این بمونی ؟! با کسی که پدرتو تخریب کرد ؟! با گزاف گوییش ابروشو توی مطبوعات برد ؟!
بنیامین قدمی جلو برداشت و گفت: من حقیقت و گفتم مهندس البرز! مردم حق داشتن بدونن ! مردم حق دارن بدونن !
انگشت اشاره اش تهدید امیز بالا امد و گفت:
-تو از من سو استفاده کردی… بخاطر نسبت فامیلیت با من … بخاطر نسبتت با آنا … بیشتر از حقت میدونستی!… تو از دونسته هات علیه من استفاده کردی… !توی بی چشم و رو چشمتو روی تمام محبت های من بستی ! من تو رو مثل پسرم میدونستم…
بنیامین رک گفت:
-پدر من یه دولتی کلاهبردار نبود !
-کدوم پدرت ؟! جدیده یا قدیمیه ؟! اونی که باعث تولدت بوده یا اونی که بزرگت کرده ؟! دقیقا کدومشون ؟!
از طعنه اش لبهایش را روی هم فشار میداد . ضربان قلبش نا هماهنگ شد !

تعللش برای برگشتن ریتم نفسش باعث شد البرز خیال کند جوابی ندارد !
دیگر ساکت نماند تا جوابی توی استینش حاضر کند ، کفری لب زد: تو اسم منو لکه دار کردی ! اسم البرز و … تو به زنت هم رحم نکردی ! منو مجبور کردی از شغلم استعفا بدم…
-برای شما که بد نشد ، حداقل الان جز کاندید های اصلی مجلس هستید !
-تو موقعیتی که سالها براش زحمت کشیده بودم رو متزلزل کردی !
-من فقط حقیقت و گفتم !
امیرعلی جلو امد و گفت : جناب البرز توی اون مورد بخصوص اگر من …
بنیامین دستش را جلویش سد کرد وامیرعلی ساکت شد .
البرز لبخندی زد وگفت: دیگه گذشته ها گذشته ! خوب یا بد … من یه ادم کینه ای هستم ! ادم بخشش و گذشت نیستم ! حالا هم به حرمت اون چند سالی که دامادم بودی… حال دخترم با تو خوب بود ! به حرمت اینکه توی خون پسرت اصالت من جریان داره … کاری بهت ندارم ! وگرنه خودت میدونی سر تو و امثال تو چه بلاهایی میتونم بیارم !
بنیامین نیشخندی زد ، فرصتی شد تا از دهانش کمی هوا ببلعد و البرز ادامه داد: حرف الانم با تو نیست …
چشمهایش را در نگاه مضطرب آنا انداخت و گفت: با من نمیای ؟!
انا چیزی نگفت.
البرز تکرار کرد : نمیای انا؟!
بنیامین دخالت کرد : تو مضیقه نذاریدش تا احساسی عمل کنه واز روی ناچاری انتخاب کنه !
البرز به صورت بنیامین خیره شد و بنیامین لب زد: بذارید خودش برای زندگیش تصمیم بگیره ! … هرچی نباشه دختر شماست ! نه شما میتونید ازش دست بکشید نه اون میتونه !
-تو دست بکش از دختر من !
بنیامین مسالمت امیز گفت: منم نمیتونم !
البرز هومی کشید و گفت: پس تویی که داری کاری میکنه که آنا از روی احساساتش تصمیم بگیره !
با کمی تعلل گفت: البته من نمی پذیرم …. چون انا تو زندگیش تصمیم های زیادی گرفته …
انا جلو امد و با ترس گفت: بابا خواهش میکنم !
-نمونه اش انتخاب تو ! من اصلا دخالتی توی این تصمیم نداشتم !
آنا نفس عمیقی کشید و البرز کمی فکر کرد و گفت: نمونه اش طلاقتون ! من فقط یه محرک بودم… یه پیشنهاد بود… ! انا خودش تصمیم نهایی رو گرفت ! صیغه ی طلاق که بین من و تو جاری نشد پسر جون ! بین تو این دختر بود ! پس انا خودش تصمیم گرفت!
آنا لال به دهان پدرش چشم دوخته بود.
البرز با مکثی گفت : اممم… اها …یا مثلا …
آنا با بغض گفت: تو رو روح مامان… بابا تمومش کن …
بنیامین کلافه گفت : آنا التماس نکن.
انا بی توجه به حرفش به زور از ته حلقش کلمات را پرت کرد و گفت: بابا بخدا هر جا بگی باهات میام! دیگه نمیکشم… دیگه زورم نمیرسه …
نگاه خیسش را به صورت بنیامین کشاند و گفت: خستم کردید … بس کنید…. دست از سرم بردارید … !
دستهایش را جلوی صورتش گرفت .
تلفن امیر علی صدایش درامد ، لعنتی ای گفت و کمی از لابی و اتاقک سرایداری فاصله گرفت .پشت ستون مقابل اسانسور جلوی برد هایی که قبض های مختلف بود ایستاد .
فرشته با خنده از خواب و بیداری های درین حرف میزد.
اما گوشش پیش ناله ها و هق های خفیف آنا بود .
بنیامین پوفی کشید و گفت: آنا اگر میخوای بری ، برو … ولی بدون رهام !
انا دستهایش را از روی صورتش برداشت و گفت: بدون تو و رهام نه !
البرز نیشخندی زد و گفت : وقت از تعارف گذشته دختر جون !
آنا به زور لبهایش را کج کرد و گفت: بابا تو رو خدا … من با بنیامین خوشبختم… اندازه ی ده سال شناخت … نه سال زندگی مشترک زیر یه سقف…
-خوشبخت بودی چرا طلاق گرفتی؟!
تند گفت:
-اشتباه کردم… میخوام جبران کنم…برای جفتتون ! هم تو بابا هم بنیامین … !
البرز نچی کردو گفت: دیر شده بابا جون ! دیگه دیر شده …

انا ملتمسانه نالید: دیر نیست … اینطوری نگو بابا ! مرگ نیست که چاره نداشته باشه !
البرز خندید و گفت: مطمئنی مرگ نیست ؟! بیشتر نباشه کمترم نیست !
آنا لبش را گزید و گفت : بخدا دیگه بنیامین هیچ وقت علیه شما چیزی نمینویسه … من هیچوقت موقعیت شما رو خراب نمیکنم! تو رو خدا تمومش کنید ! التماستون میکنم !
بنیامین حرصی گفت: آنا گفتم التماس نکن !
البرز نیشخندی زد و بنیامین نگاهی به لبخندش انداخت و گفت :خوب نیست با تهدید سعی دارید تصمیمات ذهنیتون رو پیش ببرید! اونم تهدید دخترتون !
البرز ادای بنیامین را دراورد و با چشمهایی که گرد کرده بود میان نیشخندش گفت: من فقط میخوام حقیقت روشن بشه !
آنا با هق گفت : بابا تو رو خدا وضع منو خراب تر از این نکن ! چرا میخوای منو از چشم بنیامین بندازی ؟چرا نمیذاری زندگیمو بکنم ! من خوشبخت بودم… خوشحال بودم… خوب بودم !
البرز واکنشی نشان نداد. مثل سنگ ایستاده بود و زنجموره های آنا را تماشا میکرد.
آنا دستهای یخش را روی صورتش کشید وگفت: بابا خواهش میکنم …
البرز نگاهش را به زمین انداخت و متفکر به نوک کفشهایش خیره شد.
بنیامین دستش را پشت گردنش فرستاد و گفت: محض رضای خدا آنا بس کن !
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت سرش را از روی نوک کفشهای قهوه ای چرمی اش بلند کرد و رو به انا گفت: پس این تصمیم اخرته !
انا کنار بنیامین ایستاد و گفت: فکر میکردم داره بهم خیانت میکنه …. فکر میکردم دوستم نداره…. فکر میکردم دوباره دارم شکست میخورم… فکر میکردم این دفعه خیلی طعمش تلخ تر و سخت تره …
البرز نگاهی به صورت بنیامین انداخت … رگ های گردنش متورم بود .
قفسه ی سینه اش طولانی بالا و پایین میشد …
چشمش روی حرکت دست بنیامین چرخید ، کف دستش را کشید روی جیب چپ پیراهن که سایه ی دفترچه ی قهوه ای رنگی را تویش میدید با تلاقی نگاهش با چشمهای البرز ، دستش را زود پایین اورد.
البرز یک تای ابرویش را بالا داد و آنا تند توجیه کرد: همه ی فکرام اشتباه بود … همش … یه توهم بود بابا ! شاید بخاطر بیماریم… اصلا نمیدونم …
دستی به صورتش کشید و اشکهایش را پاک کرد و گفت: نمیخوام دوباره زندگیم خراب بشه بابا ، من دوستش دارم! زندگیمو… پسرمو… بنیامینو … بخدا دیگه هیچوقت مزاحم زندگیت نمیشم … دیگه اشتباه نمیکنیم بابا … قول میدیم… جبران میکنیم ! خواهش میکنم… بابا جون …
لحنش بوی التماس میداد.
یک قدم جلو امد و پشت به بنیامین بازگفت : بابا جون …
البرز خونسرد گفت: بابا جون چی ؟!
انا دستهای منجمدش را زیر سینه توی هم پیچ داد وبا التماس گفت : بابا …
البرز شانه ای بالا انداخت و همانطور که به صورت ملتهب بنیامین نگاه میکرد با استفهام گفت: چی؟! بابا چی ؟! چی آنا ؟!
انا لال شده بود .شانه هایش می لرزید.
البرز پوفی کشید و با همان تای بالا رفته ی ابرویش در چشمهای سبز خونی بنیامین خیره شد و گفت: خیلی خب… باشه …
انا از ته حلقش پرسید : باشه بابا جون ؟!
البرز مکثی کرد و فاتحانه گفت : میخوای نگم خودت تنهایی تصمیم گرفتی یک ماه قبل از طلاقت بچه سقط کردی… باشه نمیگم !
آنا جیغ خفه ای از ته حلقش کش دار بیرون امد …
صندلی زیر پایش را کسی هول داد و طناب دور گلویش افتاد و فقط فشار بود و هوا نبود ! …
دستهایش را روی صورتش گذاشت و خم شد و زار زد !

دلش میخواست همان جا توی زمین فرو برود … پشت به بنیامین بود و نگاه سنگین و خس های سینه ی بنیامین رانشنود و حس نکند!
البرز نگاهش نمیکرد. تمام حواسش جمع بنیامین بود … که حتی او هم نگاهش نمیکرد و نگاهش روی آنا مانده بود…
مردمکش آنا را میدید و دهانش نیمه باز هوا می طلبید …!
پره های بینی اش باز و بسته میشد … بی اراده دستش تا روی سینه بالا امد …
تای ابروی البرز پایین امد .
سرجایش جا به جا شد … صورتش تدریجی مچاله می شد…
البرز ابروهایش آنی گره خورد .
اخم کرد و صدا زد: بنیامین …
سکوت…!
هیچ واکنشی نشان نداد با این اسم غریبه شده بود ! فقط با همان حدقه ی سبز و خونی به آنا نگاه میکرد. دستش را بی قدرت روی سینه ی چپش روی همان دفترچه ی قهوه ای توی جیبش فشار می داد .
بیشتر خم شد … انگار زمین بیشتر هوا داشت …
دست ازادش را روی زانویش فشار داد .
البرز باز صدا کرد : بنیامین …
سکوت…!
مثل یک مجسمه ی درحال خرد شدن تکه تکه میشد !
امیرعلی خداحافظی گفت و از ستون فاصله گرفت ، همانطور که در صفحه ی گوشی پیام های باز نشده را از چشم میگذراند ، به سمت لابی می امد.
البرز با صدای بلندی گفت: بنیامین …
سکوت…!
انا از صدا زدن های البرز به عقب چرخید … دستهایش را از روی صورتش برداشته بود و از پشت پرده ی اشک تماشایش میکرد مثل چوب خشکش زده بود! با این صورت عرق کرده و کبودِ بنیامین آشنا نبود ! …
این کمر دولا و زانوهایی که به زمین نزدیک تر می شدند …
امیرعلی گوشی را توی جیب پیراهنش سر داد … قامت بنیامین خم بود … با دو خودش را رساند .
البرز قبل از افتادنش ، شانه اش را توی مشتش گرفت و نگران لب زد: بنیامین چت شده ؟!
سکوت…!
امیرعلی خودش را رساند و با داد گفت: چی شده ؟! بنیامین ؟!
سکوت…!
آنا بی رمق صدا زد : بنیامین …
سکوت.

رنگ خط صاف سبز روی نمایشگر هیچ شباهتی به رنگ به چشمهایش نداشت !

خواب الود با همان گرمکن مشکی و تی شرت خاکستری سلانه سلانه به سمت ایفون رفت و خواب الودی در گوشی پرسید: کیه؟!
-منم . ولی خواب بودی انگار نه؟!
منمش چسبید…
حس کرد خواب است ، حس کرد روی همان کاناپه جلوی تلوزیون خوابش برده است …
هنوز هوشیار نشده بود که توی گوشی لب زد: برم یعنی ؟!
تند و هول داد زد: نه .. کجا بری. بیا بالا .
درب را باز کرد و به سمت در واحد رفت ، همانطور که با دست موهایش را عقب می فرستاد ، نگاهی اجمالی به دور و اطراف انداخت. جمع وجور بود. حداقل چیزی وسط سالن قرار نبود ابرویش را ببرد .
با دیدنش که پله ها را مثل دختربچه ها دو تا یکی بالا می امد ، هوشیار تر شد وبا خنده گفت: چرا با اسانسور نیومدی ؟!
خندان با روی باز و چشمهایی که برق میزد اخرین پله را بالا امد و میان نفس نفس هایش گفت: خواب بودی مسعود ؟!
از جلوی در کنار رفت و گفت: نه چه خوابی ؟! داشتم چرت میزدم …
نگاهی به سر تاپای شیکش انداخت و گفت: از جایی میای؟!
کفش هایش را دراورد و گفت: والله مفصله . ولی تولد دعوت بودم.

مسعود یک تای ابرویش را بالا داد و رها تمام قد وارد خانه شد ، خودش درب را بست و به ان تکیه داد و در صورت هپلی و ژولیده ی مسعود خیره شد و گفت: تولد برادر زاده ام دعوت بودم !
مسعود لبخند گرمی زد و گفت: به به . چقدر عالی. خوش گذشت؟!
رها شالش را در اورد وگفت: بی نظیر بود مسعود ! باورت نمیشه چقدر خوش گذشت !
مسعود دستش را پشت کمر رها گذاشت ودرحالی که تعارفش میکرد روی کاناپه بنشیند با خوشحالی گفت: خدا رو شکر ! خوبه انقدر زود باهم جور شدید .
رها سری تکان داد ومانتویش را روی دسته ی مبل انداخت و گفت : بد موقع اومدم مسعود ؟!
مسعود میان خمیازه اش تند گفت: اصلا . هنوز باورم نمیشه اینجایی ! ادرس اینجا رو از کجا اوردی ؟!
-ماهان .
مسعود نیشخندی زد و گفت: دم برادرم گرم.
مکثی کرد و همانطور که به کنجکاوی رها خیره شده بود که دور واطرافش را نگاه میکرد پرسید: چی میخوری؟
-نمیدونم … هرچی !
مسعود وارد اشپزخانه شد .
رها به در و دیوار نگاه میکرد. یک دست مبل راحتی و تلویزیون … بدون نهارخوری یا تابلو و تزیینی در کنج و کناری ! دنج و خلوت بود. یک اپارتمان کوچک خوش ساخت .
پایش را روی پا انداخت و با خودش فکر کرد کاناپه جایش خوب نیست .
مسعود بطری کوچکی از بار کنج اشپزخانه برداشت و همانطور که توی گیلاس ها یخ می انداخت گفت: تعریف کن رها .
-از چی بگم …
-عمو خوبه ؟!
رها به پشتی مبل تکیه زد و گفت: انقدر ذوق داشتم که نفهمیدم چطوری بابا رو به فوزیه سپردم ! چطور سر از اینجا دراوردم ! باورت میشه حتی شام هم نخوردم !
مسعود اخمی کرد و گیلاس را جلوی رها گذاشت و گفت: یعنی تو تولد برادر زاده ات برادرت یه شام بهت نداد؟!
از واژه ی برادر لبهایش تا حلزونی اش کش امد و گفت: وای نه … بابا خسته بود دیگه ناچارا بلند شدیم … بیچاره خیلی اصرار کرد .
خواست درب بطری را باز کند که رها گفت: من قدغن شدم !
مسعود ابروی هایش را بالا داد و رها با لذت گفت: داداشم گفته ممنوعه !
مسعود خندید و گفت: هیچی ندارم تو خونه رها ! زنگ بزنم برات شام بیارن؟!
رها نفس ارامی کشید و گفت: نه شام نمیخوام . ولی بی زحمت یه کم بیدار شو بریم بیرون راه بریم! دلم میخواد حرف بزنم…
مسعود باز خندید و رها خونسرد گفت: اومدم خوشحالیمو با تو تقسیم کنم ! راستشو بخوای ادم همدم تری از تو پیدا نکردم مسعود !
-قدیما وقتی حالت بد بود میومدی پیشم ! خوبه الان حالت خوبه و اینجایی!
رها هومی کشید و گفت: پاشو لباس بپوش … دلم میخواد برم برج ! میای ؟!
مسعود با هیجان سری تکان داد و گفت: از خدامم هست . صبر کن لباسمو عوض کنم .
رها باشه ای گفت و مسعود با اجازه ای وارد اتاق شد ، رها بلند شد و گیلاس ها را برداشت و بطری را سر جایش گذاشت.
بی اجازه وارد اشپزخانه شد . بر خلاف انتظارش مرتب بود . مسعود هنوزم وسواس داشت ! یخ های گیلاس ها را توی سینک ریخت و گیلاس ها را ابکشی کرد و توی کابینت گذاشت .
با صدای زنگ موبایل رها از اشپزخانه بیرون دوید ، گوشی را جواب داد . با دیدن اسم فرشته ، با ذوق گفت: سلام بر مادر نمونه !
صدایش بغضی بود.
رها لبه ی مبل نشست و گفت: فری چی شده ؟! چرا گریه میکنی ؟ درین خوبه ؟!
فرشته با گریه گفت: رها …
-جانم ؟!
مسعود درب اتاق را باز کرد و گفت: من اماده ام !
رها صورتش مچاله شده بود .
مسعود با اشاره پرسید: چی شده؟!
رها شانه ای بالا انداخت و فرشته با صدای گرفته ای گفت: رها یه اتفاقی افتاده …
رها با هول بلند شد و پرسید: چی شده ؟! کسی طوریش شده؟!
فرشته بریده بریده گفت: امیرعلی حالش بهم خورده … اوردنش بیمارستان !
رها نگاهی به صورت خیره ی مسعود انداخت و گفت: کدوم بیمارستان ؟! چرا ؟ من دیدمش … حالش خوب بود فرشته!
فرشته مقطع ادرسی بلغور کرد و در ادامه لب زد: نمیدونم… رها دست تنهام !
رها بی مکث گفت:
-اومدم عزیزم. همین الان راه میفتم. فرشته تو رو خدا نگران نباش . امیرعلی حالش خوب بود ! به خودت مسلط باش . شاید مسموم شده !
فرشته بی حرف تماس را قطع کرد .
رها با اخم گفت: وای … مسعود … امیرعلی حالش خوب بود !
مسعود با ارامش گفت: حالا چی شده؟ قراره بری بیمارستان؟!
دستی به پیشانی اش کشیدو گرفته گفت:
-اره . فرشته تازه زایمان کرده. بنیامین هم که درگیر مهمونیه . بیچاره تنهاست !
مسعود لبخندی زد و گفت: پس پیاده روی دونفرمون چی؟!
رها مانتویش را برداشت و باتشر گفت: بیا بریم من نگران امیرعلی ام !
مسعود تند گفت: باشه . ماشین اوردی؟!
رها سوئیچ را به سمتش گرفت و با هم از خانه خارج شدند .
تا رسیدن به بیمارستان رها خنده های امیرعلی و صورت شاداب و سرحالش را مرور میکرد ! حالش بد نبود ! اصلا بد نبود ! مگر…

صبر نکرد تا مسعود در را برایش باز کند، مقابل مرکز قلب تهران ایستاد و به ساختمان وهم انگیزش زل زد، قلب؟!
مگر شوخی داشت ؟!
مگر بخاطر یک مسمومیت و حالت تهوع و افت فشار کسی را مرکز قلب می اورند؟!
انگار تمام سلول هایش توی سرش پوزخند میزدند گمانت اشتباه است !
جلوتر که رفت مگرو انگارش کم کم داشت به حتم تبدیل میشد !
مسعود دستش را روی شانه اش گذاشت . فشاری به سرشانه اش امد و با پاهایی که می لرزید از پله های مقابل ساختمان بالا رفت.
با دیدن آنا که روی صندلی ابی رنگی نشسته بود و سرش را به دیوار پشت سرش تکیه داده بود ، لبش را زیر دندانش فرستاد.
پنجه اش را مشت کرد .
ناخن هایش توی کف دستش فرو رفته بود ، جلوتر که رفت با دیدن امیرعلی ایستاد !
زیر پایش خالی شد ، میخواست بیفتند که مسعود بلند گفت: رها …
نگهش داشت و کمکش کرد تا روی صندلی بنشیند … امیرعلی با صدای مسعود به سمتش امد با چشمهای خیس و گرد پرسید: تو اینجا چه کار میکنی ؟!
مسعود سلامی کرد و امیرعلی نفهمید جوابش را داد یا نداد … به صورت درهم رها نگاه میکرد ! ماتش برده بود … چه کسی خبرش کرده بود؟!
رها بر و بر نگاهش کرد .سالم بود … سر پا بود … مثل سر شب حالش خوب بود ! حالا منهای چشمهای خیس و صورت نگران و کلافگی و موهای اشفته و پیراهن نامرتبش …
حداقل سر پا بود !
چشمش را روی صورت آنا نگه داشت .
مرده بود ! هیچ فرقی با مرده نداشت… با چشمهای باز مرده بود ! با نگاه قرمز و پر بغض همان جا روی صندلی مرده بود !
دستش را جلوی صورتش گذاشت .
امیرعلی خم شد وگفت: تو اینجا چی کار میکنی رها ؟!
از ته حلقش لب زد: بنیامینه ؟!
امیرعلی چشمهایش را بست و رها با بغض گفت: بنیامینه نه ؟!
امیرعلی کلافه پرسید: از کجا فهمیدی؟ کی بهت خبر داد ؟!
دست امیرعلی را گرفت و لب زد: چش شده ؟! حالش که خوب بود … چی شده ؟!
و دوباره مردمک ملتهبش روی آنا ثابت شد و گفت: چی شده امیر؟!
امیرعلی غرغر کرد : خدا بگم فرشته رو چه کار کنه …
دستش را لای موهایش فرستاد و کنار رها نشست و گفت: چیزیش نیست !
-چیزیش نیست اوردینش مرکز قلب؟!
و دوباره روی آنا زوم کرد و با بغض نالید: چیزیش نیست آنا به اون روز افتاده ؟!
امیرعلی پوفی کشید و گفت: بخدا خوبه … هیچیش نیست.
رها صدایش را بلند کرد و گفت: بگو چی شده ! من بی سوادم مگه امیر ؟!
مسعود به سمتی رفت و رها با گریه گفت: برای چی بنیامین مرکز قلبه ؟!
امیرعلی دستش را به صورتش کشید و مسعود برگشت ، لیوان پلاستیکی اب را جلوی رها نگه داشت و گفت: رها جان اروم باش . هنوز که نمیدونی چی شده ؟!
رها دست مسعود را پس زد و نالید: بگو چی شده ؟!برای چی ساعت یازده شب باید بیاد اینجا ؟!
امیرعلی جوابش را نداد .
رها با حرص گفت: واسه عیادت که نمیان ساعت یازده شب مرکز قلب !
امیرعلی پوفی کشید و رها با هق گفت: شب تولد پسرش خوشحال بود خوب بود … چش شده ؟!
-بخدا خودمم نمیدونم !
رها از ته چاه پرسید: نمیدونی؟!
امیرعلی نفسش را فوت کرد و گفت: قفسه ی سینه اش درد گرفت. تنگی نفس داشت … اوردیمش بیمارستان تا اورژانس هوشیار بود .
رها مبهوت به چشمهای پر آب امیرعلی خیره شد و پرسید: یعنی چی بود؟!
امیرعلی با شست و سبابه اشک چشمهایش را گرفت وگفت : تو اورژانس ضربانش رفت …
رها دهانش را باز کرد و امیرعلی تند گفت: احیاش کردن برگشت ! الانم تو سی سی یو بستریه ! حالش خوبه !
رها ساکت بود.
امیرعلی صورتش را پاک کرد وگفت: بخیر گذشت !
خیز برداشت ، مسعود دستش را گرفت و پرسید: کجا ؟!
-ببینمش…
امیرعلی با ارامش گفت: نمیشه که رها جان. ملاقات ممنوعه اگر ممنوع نبود که من و انا هم پیشش بودیم! اجازه نمیدن .
رها لال مانده بود.
امیرعلی با تعلل کوتاهی گفت: دایی آنا دکترشه . بالای سرشه . نگران نباش . حالش خوبه !
رها گردنش را به سمت امیرعلی چرخاند و امیرعلی توضیح داد: فردا صبحم یه عمل کوچیک داره … بعدش میاد بخش ! میبینیش!
روی صندلی وا رفت و امیرعلی با بغض گفت: باور کن حالش خوبه !
رها نالید: جراحی؟!
امیرعلی باز پوفی کرد و گفت: رگ قلبشو میخوان باز کنن! عملش کوچیکه ! به قول دایی آنا سرپایی !
-رو تخت سی سی یو سرپاست ؟!
امیرعلی هقش را کشت و گفت : خوبه رها . حالش خوبه !

امیرعلی باز پوفی کرد و گفت: رگ قلبشو میخوان باز کنن! عملش کوچیکه ! به قول دایی آنا سرپایی !
-رو تخت سی سی یو سرپاست ؟!
امیرعلی هقش را کشت و گفت : خوبه رها . حالش خوبه !
– به کی میگی خوب ؟! به برادر من که سی و پنج سال و ده ماه و دو هفته از عمرش میگذره تو مرکز قلب بستری شده ؟!
در نگاه امیرعلی خیره شد و با گریه گفت: تو بهش میگی خوب ؟! امیر برادر من ایست قلبی کرده تو میگی خوبه ؟! خوب بود اینجا نبود امیر… خوب بود فردا قرار نبود جراحیش کنن ! خوب بود الان تو تولد پسرش بود !
دست لرزانش را به صورتش کشید و گفت: من نمیفهمم !مگه ادم شب تولد پسرش قلبش ایست میکنه ؟! برای چی ؟!
-نمیدونم!
باصدای کنترل نشده ای گفت: پس کی میدونه؟!
امیرعلی ساکت نشسته بود .
ارنج هایش را لبه ی زانوهایش گذاشت و سرش را میان کف دستهایش میفشرد .
رها ملتمسانه گفت: تو رو خدا بگو چی شده ؟! اخه حالش خوب بود ! خبر بدی بهش دادن؟! کسی طوریش شده ؟! رهام اتفاقی براش افتاده ؟!
امیرعلی بی مکث گفت: نه نه … هیچی ! رها باور کن من خبر ندارم. داشت تو لابی ساختمون با آنا و پدر آنا حرف میزد ! یهو دیدمش خوب نیست! اوردیمش بیمارستان . همین … باور کن منم بیشتر از تو نمیدونم !
رها نگاهش به سمت آنا که رو به رویش بدون تغییر زاویه اش نشسته بود چرخاند و از جا بلند شد ، مسعود هوایش را داشت .
دستش را به علامت خوبم بالا گرفت ، با قدم های کش داری به سمت آنا رفت .
امیرعلی لب زد: وقتش نیست رها !
محلش نگذاشت ، مقابل آنا ایستاد و گفت: حالش خوب بود !
نگاهش به همان ناکجا بود !
رها لب زد: چی شده ؟!
حتی سرش را هم تکان نداد.
رها خم شد و مصر گفت: چرا حالش بد شد ؟!
آنا منگ نشسته بود … گردنش روی شانه ی راستش افتاده بود و سرش به دیوار… رد سیاهی های مژه هایش زیر چشمهایش را گود تر کرده بود .
رها کفری گفت: چرا شب تولد پسرش که حالش خوب بود ، کارش رسید به اینجا؟!
جوابی نداد.
-میخواست حالش بد بشه وقتی فهمید من خانواده اشم بد میشد !
آنا تکانی خورد .
-وقتی فهمید پدرش الزایمر داره … بد میشد ! یا وقتی پسرش افتاد بیمارستان.. وسط جلسه ی کاری حالش بد میشد ! یا وقتی فهمید فرزند خونده است ! یا وقتی منو دید … همه ی این روزا حالش خوب بود ! چرا شب تولد پسرش حالش بد شد ؟!
انا نگاهش را از کاشی ها برداشت و کمی گردن سنگینش را چرخاند .
به صورت خیس رها خیره شد و زمزمه کرد: چون تو اومدی زندگی ما رو خراب کردی !
رها لبخند کجی زد و میان گریه اش گفت: باشه اصلا راست میگی … چرا همون موقع حالش بد نشد … چرا امشب؟!
آنا شانه هایش لرزید .
امیرعلی دست رها را گرفت وگفت: رها برو خونه . من نمیدونم فرشته چی پیش خودش فکر کرده که به تو خبر داده ! اونم الان !
رها با دو صندلی فاصله از انا نشست و گفت: هیچ جا نمیرم !
امیرعلی رو به آنا گفت: میخوای برات یه اژانس بگیرم بری خونه؟!
انا نیشخندی زد وگفت: کدوم خونه ؟! مگه دیگه جایی و دارم که برم؟ مگه میتونم برم؟! ولش کنم امیر؟!
امیرعلی با ارامش گفت: باید با پدرت میرفتی! اینجا موندن هیچ کدومتون کمکی نمیکنه !
آنا خم شد و گفت : جواب رهام و چی بدم امیر !
رها گوشهایش تیز شد .
آنا دستهایش را روی صورتش گذاشت و با گریه هق زد: داشتم پدرشو میکشتم !
امیرعلی مقابلش زانو زد و گفت: آنا تو رو خدا بس کن . یه اتفاقه ممکنه برای همه پیش بیاد !
انا دستهایش را از جلوی صورتش برداشت وگفت: داشتم خودم بچمو یتیم میکردم ! خودم بنیامین و داشتم تو گور میفرستادم !
رها مات گفت: چرا ؟!
آنا اخم کرد وگفت: امیر بگو بره !

رها سر جایش سفت نشست و دست به سینه شد !
آنا عصبی به سمتش چرخید و گفت: کی به شما گفت امشب ؟!
امیرعلی به جای رها گفت: فرشته !
انا اشفته گفت: فرشته خبر دار نمیشد می مرد امیرعلی ؟!
امیرعلی دستی به پیشانی اش کشید و گفت: آنا خوب نیستی بیا برسونمت خونه !
آنا براق گفت: من برم یه غریبه پیشش بمونه ؟!
رها جوابش را نداد و امیرعلی خواست حرفی بزند که با صدای دکتر حکمت سرشان به سمتش چرخید .
-چه خبره این همه ادم ؟!
امیرعلی به سمتش پا تند کرد و گفت: چی شد ؟! خوبه حالش؟!
حکمت هومی کشید و رو به آنا با خنده گفت: بیا بریم تو رو هم بستری کنم ! تو که وضعت از اون بدتره دایی !
انا ساکت بود.
رها از جایش بلند شد و گفت: ممکنه بهم توضیح بدید چی شده ؟!
حکمت چینی به بینی اش انداخت و پرسید: ببخشید من شما رو …
رها قبل از اینکه حرفش کامل شود گفت: خواهرش هستم !
حکمت چشمهایش را گرد کرد و امیرعلی خواست توضیح بدهد که حکمت همانطور که خیره نگاهش میکرد ، با اهانی سر تکان داد و گفت: متوجه شدم . اول میخواین ببینیدش یا تو اتاقم صحبت کنیم ؟!
رها با هول گفت: میشه دیدش؟!
حکمت لبخندی زد وگفت: به هرحال میشه یه کارایی کرد !
و با سرخوشی گفت: بشه ادم همزادشو ببینه ! حتما حالش جا میاد .
رها ساکت بود.
حکمت ادامه داد: شباهت عجیبی بهم دارید! جالبه .
رها دستش را به صورتش کشیدو گفت: واقعا ؟!
-البته .
رها لبخندی به زور روی لبش چسباند و پرسید: میشه ببینمش !
انا با کمک دیوار از جا بلند شد . امیرعلی راست ایستاد و حکمت گفت: هنوز اینجایی؟! چه خبره ؟! چند نفر به یه نفر.
با این لحن شوخش هم نمیتوانست حال کسی را حتی مقطعی عوض کند !
حکمت با اشاره ای رو به هر سه شان گفت : از این طرف لطفا.
رها مطیع دنبالش می امد ، همانطورکه شانه به شانه ی حکمت قدم برمیداشت رو به مسعود که روی صندلی ها نشسته بود لب زد: برمیگردم.
مسعود لبخندی زد و حکمت رو به آنا که لک لک کنان پشت سرشان می امد با اخم گفت: هنوز هیچی نشده خودتو باختی که !
آنا محل نداد .
حکمت مقابل کابین اسانسور ایستاد و گفت : حالا ببینیش دلت خنک میشه !
انا اشکهایش سرازیر شد ! حکمت اخمی کرد و دگمه ی روی دیوار کنار اسانسور را زد . اتاقک فلزی در طبقه ی دوم نگه داشت ، حکمت اولین کسی بود که بیرون امد ، مقابل استیشن ایستاد و گفت: صبر کنید ببینم با کدومتون بیشتر بهش خوش میگذره !
و روبه پرستاری که پشت سکوی مرمری نشسته بود گفت: خانم ایمانی بی زحمت سه دست لباس استریل اماده کن براشون!
کفش هایش را توی جا کفشی فرو کرد و یک جفت دم پایی پایش کرد و گفت : مریض ما چطوره؟!
ایمانی سری تکان داد و گفت: خوبه ! راستی تخت سه رو قرارنیست بفرستیم بخش؟!
حکمت سری تکان داد و گفت : حالا بذار امشب ومهمون ما باشه .
نگاهی به صورت هایشان انداخت و لبخندی زد و گفت: ورودی سرد خونه نیستا !
و همانطور که پرونده ای که برداشته بود را وارسی میکرد در امتداد راهرو حرکت کرد .
از اتاقک شیشه ای نگاهی به چشمهای بازش انداخت ، لبخندی زد و درب را باز کرد .
یک تای ابرویش را بالا دادو پرسید: چطوری؟!
جوابش را نداد.
بالای سرش ایستاد و با اخم گفت: حتما باید افقی میشدی نه ؟!
نگاهش نکرد.
-آنا میخواد ببینتت !
چشمهایش را بست و حکمت باشه ای گفت و خواست از اتاق خارج شود که ارام زیر لب گفت: یه دختری هم هست ! شبیه توئه ! میگه خواهرته! بفرستمش تو ؟!…
حرفی نزد .
حکمت دوباره به سمتش بازگشت و گفت: حالا بعدامفصل بهم توضیح میدی که چرا امشب به این حال و روز افتادی!
چشمهایش را باز کرد .
صورتش مچاله بود.
حکمت خم شد و پرسید: چیزی شده ؟! راحت نیستی؟!
جوابش را نداد.
با ارامش گفت: دو تا از دنده هات شکسته !
لبهایش کج شد . شبیه خنده !
از اینکه با این حال و روزش میخندید حکمت ابرویی بالا داد و گفت: حین احیا پیش میاد ! حداقل الان زنده ای ! میرزید !
دستش را روی شانه ی بنیامین گذاشت و گفت: دیگه نبینم اینطوری بشی ! انا بهت نیاز داره !
اخم کرد .
خواست برود که بنیامین گرفته لب زد: امیرعلی !
حکمت ایستاد و گفت: بفرستمش تو ؟!
-اره !
-گزینه ی خوبیه ! احتمالا اندازه ی اون دو نفر تو رو تحت فشار نمیذاره! خوبه . موافقم.
چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت .
شاید پنج دقیقه طول کشید ، با دیدن امیرعلی با ان لباس مسخره و ماسک و نایلون هایی که روی کفش هایش اجبارا به پایش کرده بودند خنده دار بود !
حیف نمیتوانست بخندد .
جلو امد …
نگاهش به سیم ها و دم دستگاه ها بود .
لبهایش خشکش را باز کرد و گفت: رهام ؟!
امیرعلی نشنید ، به سمتش خم شد و گفت: جانم ؟!
بریده پرسید: رهام ؟! خاتون …
امیرعلی دستش را روی ساعد بنیامین گذاشت و گفت : نگران نباش. زنگ زدم خونه . رهام که خوابیده بود … خاتون و مصطفی خان هم به مرتضی سپردم حواسش باشه . خیالت راحت کسی نفهمیده !
بنیامین چشمهایش را باریک کرد و با طعنه گفت: به جز رها !
امیرعلی خندید و گفت: این یکی تقصیر من نبود ! فرشته ی دهن لق …
چشمهایش را بست .
امیرعلی خنده اش جمع شد و اهسته پرسید: نمیخوای آنا رو ببینی؟!
خش دار لب زد: نــه !

امیرعلی سری تکان داد و با استفهام نگاهش کرد و گفت: کاری نداری؟! چیزی نمیخوای ؟!
با همان چشمهای بسته جواب داد : برو خونه !
امیرعلی اخمی کرد و گفت: تنهات نمیذار م!
صدایش را بلندتر کرد و گفت: گفتم بروخونه ! رها رو هم بفرست …
-آنا چی ؟!
-بگو بره !
امیرعلی حرفی نزد . بنیامین چشمهایش بسته بود .
لبش را گزید و گفت : به خاتون و حاجی چیزی نگم !
-نه …
امیرعلی کلافه گفت: اخه نمیشه که ازشون پنهون نگه داشت ؟! بگم کجایی ؟! من به مرتضی گفتم. به فرشته گفتم ! رها خبرداره … بالاخره که میفهمن !
چشمهایش را باز کرد و تیز نگاهش کرد.
امیرعلی ساکت شد .
با ارامش گفت :حالا عصبانی نشو . یه جوری دست به سرشون میکنم ! خیالت راحت !
بنیامین خواست حرفی بزند که سرفه ای کرد و امیر علی فوری گفت: بهتره استراحت کنی . من برم … نگران رهامم نباش ! مطمئن باش اونو نمیذارم بفهمه !
بنیامین چشمهایش را بست و امیرعلی از اتاق خارج شد .
دستهایش را توی موهایش فرستاد ، کمرش را به دیوار مقابل اتاق تکیه داد و خم شد.
حکمت لب زد: چی شده؟!
امیرعلی سرش را بالا گرفت و گفت: قراره اینطوری بمونه ؟!
حکمت لبخندی زد .
-معلومه که نه ! بهتره بری خونه ! اینجا موندنت کمکی نمیکنه ! من هستم نگران نباش.
امیرعلی حرفی نزد ، رها و آنا بلاتکلیف کنار استیشن ایستاده بودند .
امیرعلی همانطور که نگاهشان میکرد زیر گوش حکمت گفت: نمیخواد ببینتشون !
حکمت خندید .
-میدونم . ولی تو میتونی جواب این دو تا رو بدی ؟! بهشون گفتم از پشت شیشه مشکلی نیست !
امیرعلی اشفته اهی کشید و به سمت استیشن رفت .
انا بسته ی لباس را چنگ زد و به سمت حکمت دوید . مقابل اتاق شیشه ای ایستاد . زانوهایش شل بود ، قبل از افتادنش پنجه اش را روی شیشه کشید و حکمت با تذکر گفت: انا این لباس و تنت کن !
-برم تو ؟!
حکمت دستش را روی شانه ی انا گذاشت و گفت: باید استراحت کنه…
آنا پیشانی اش را به شیشه ی سرد که بوی مواد ضد عفونی میداد چسباند و گفت: شبیه روزهای اخر مامانه !
با ترس نگاهی به صورت پر اخم حکمت انداخت وگفت: مامانمم همینطوری مرد ! یادته دایی؟!
و دوباره چشمش به سمت بنیامین که لای ان همه سیم گم بود چرخید، لوله ی اکسیژن توی بینی اش و ان همه دم و دستگاه پیچیده و نا مفهوم دور و اطرافش آزارش میداد!
زیر لب پرسید: اگر بمیره من به رهام چی بگم ؟!
حکمت پوفی کشید و زمزمه کرد : از ایه ی یاس خوندن دست برنمیداری نه ؟! بس کن انا ! حالش خوبه !
-پس اگر خوبه میتونه به حرفهام گوش بده !
حکمت بسته ی لباس را از دستش گرفت و گفت : نه اونقدر خوب نیست ! دختر جون الان برای من مسئولیت داره تو با این سر و شکل اینجا ایستادی ! حداقل اینو بپوش !
انا واکنشی نشان نداد.
حکمت لباس را روی مانتوی آنا پوشاند .
حرکت دستهای حکمت مزاحمش بود .
بی طاقت گفت : میخوام باهاش حرف بزنم!
حکمت صدایش را کمی بالا برد و گفت: الان نه آنا !
با صدای پرستار پشت استیشن که با حکمت کارداشت ، حکمت از انا فاصله گرفت .
همانطور مستاصل پشت شیشه بود .
بنیامین چشمهایش باز بود …
با سر انگشت سر شده اش ضربه ای به شیشه زد .
چشمهایش را بست .
اگر رها بود گردنش را می چرخاند ! بی هوا درب اتاق را باز کرد و خودش را داخل پرت کرد .
با دیدنش بغضش شدت گرفت .
دستش را جلوی صورتش گرفت و از ته حلقش صدا زد : بنیامین …

چشمهایش را بسته بود . درد سوزن انژیوکتی که توی پوستش فرو رفته بود را در نوک پایش حس میکرد. تمام انگشتهایش سوزن سوزن میشدند .
دست یخش را روی پشت دست بنیامین گذاشت ، صدای بوقی ازنمایشگر بالای تخت درامد .
با هول دستش را عقب کشید .
ابروهایش گره خورده بود.
خم شد و نالید : باور کن نمیخواستم اینطوری بشه بنیامین …
جوابش را نمی داد .
بوق ممتد نبود … چند ثانیه یک بار صدایش در می امد .
انا با گریه گفت: من … من باید باهات حرف بزنم! باید بهت توضیح بدم … اونطوری که … که تو فکر میکنی نیست !
نمایشگر خطوط کج و معوجی را نشان میداد.
چشمش را روی چشمهای بسته ی بنیامین ثابت نگه داشت و گفت: تو رو خدا بنیامین ! فقط یه لحظه … اندازه ی شنیدن یه جمله ! یه لحظه نگام کن !
واکنشی نشان نداد .
صدای بوق که هر چند لحظه یک بار در می امد، باعث تنشش میشد .
جمع قطره های اشک در چشمش دیدش را تار میکرد .
آنا به زور گفت: میدونم بیداری !
پلکهایش لرزید …
آنا نفسش بیرون انداخت و گفت : بخدا دوست دارم بنیامین … !
چشمهایش را باز کرد …
نگاه خمارو کسلش درد داشت .
انابا هق هق گفت : بنیامین تو رو خدا …
به سقف نگاه میکرد . میخواست تلافی کند ! تلافی ان نگاه های سابق و تلخش که به یک نقطه ی کور خیره بود …
انا با زار گفت: فقط یه باردیگه … یه فرصت دیگه ! نمیخواستم رهام و ازت بگیرم ! نمیخوام رهام و بگیرم ازت … هیچ وقت نمیخواستم بنیامین …
صورتش مچاله بود .
انا نالید : انقدر صبر میکنم تا ببخشیم بنیامین …. انقدر میمونم… منتظر میمونم تا دوباره قبولم کنی !
بنیامین حرفی نزد.
انا با اصرار گفت: قبولم میکنی مگه نه ؟! منو میبخشی ؟! دوباره زندگیمونو شروع میکنیم باشه ؟!
بنیامین ساکت بود …
-باشه ؟! دوباره بهم یه فرصت میدی؟! هنوزم میتونی منو ببخشی؟! هنوزم دوستم داری؟!
خودش از حرف اخرش به هق هق افتاد !
ناله میکرد … دستهایش را جلوی صورتش گذاشته بود و زار میزد .
بنیامین خفه گفت : برو بیرون…
دستهایش را پایین اورد و بنیامین خواست حرف دیگری بزند که سرفه اش گرفت و چشمهایش را روی هم فشار داد و صدای نمایشگر ممتد بلند شد و در کل اتاق پیچید ، انا با هول گفت: اروم باش… بنیامین … بنیامین … دایی…
خواست به عقب بدود که حکمت با حرص گفت: مگه نگفتم نیا تو ! برو بیرون …
انا عقب عقب رفت و پرستاری درب را محکم رویش بست وبلافاصله پرده ای را کشید تا حتی از پشت شیشه هم نتواند چیزی ببنید !
امیرعلی ارنجش را گرفت و کشان کشان از بخش مراقبت ها بیرونش فرستاد و با حرص گفت: میخوای بکشیش؟!
روی زمین وا رفت و زانوهایش را بغل کرد .
تمام بدنش میلرزید.
امیرعلی خسته لب زد: چرا اینکار وباهاش میکنی آنا ؟! دلت به حال جوونیش نمیسوزه ؟! دلت به حال بچه ی خودت نمیسوزه ؟! بس کن دیگه !
رها دست امیرعلی را گرفت …
امیرعلی با غیظ گفت: تا دو ساعت پیش داشتی ولش میکردی ! دو تا بلیط جلو چشمش پاره کردی خیال کردی تموم شد؟! میبخشتت؟! داری میکشیش! تو و پدرت کمر به قتلش بستید …
رها خفه گفت: امیر بس کن …
امیرعلی کلافه کمرش را به دیوار تکیه داد و گفت : تو این بلا رو سرش اوردی آنا ! حالا حتی بهش زمان نمیدی که از سرش بگذره ! داری با جونش بازی میکنی !
آنا سرش را از روی زانو بلند کرد و گفت: خسته نشدی از سر شب انگشت اتهامت فقط سمت منه ؟! جفتتون گند زدید به زندگی من ! حالا منم که مقصرم ؟! من شدم ادمکش ؟! تو هم رفیقش بودی ! دوستش بودی … برات همه کارکرد … برای عروسیت… برای خونه ات … برای زندگیت… برای بچه دار شدنت ! تو چرا در حقش خیانت کردی ؟!
انگشت را به سمت خودش نشانه گرفت و میان زار و ناله اش گفت: حالا من مقصرم ؟! همه ی تقصیرا رو انداختی گردن من ؟! به عنوان یه زن ازش جدا شدم ! حالا هم پشیمونم … جای تو رو تنگ کردم ؟!شماها جای منو تنگ نکردید؟! شماها هیچ گناهی ندارید؟!
امیرعلی سر خورد وروی زمین نشست !
رها معلق مانده بود …
انا با خودش حرف میزد و امیرعلی گریه میکرد ! دستهایش را به صورتش کشید …
با حرص لباس را از تنش دراورد و جلوی ورودی بخش ایستاد . درست مقابل تابلوی بزرگ ورود ممنوع ایستاده بود ! راهرو خالی و خلوت بود…
شانه اش را به دیوار چسباند ، صدای گریه های آنا را می شنید …
چشمهایش را بست ، دو قطره اشک ارام اززیر پلکهایش سر و کله شان پیدا شد !
بوی مرگی که در فضا پخش بود ، حالش را بهم میزد !
خاطرات کمرنگ چند ماهه و چند روزه اش را هم بوی مرگ گرفته بود !
همان مرگی که بارها با نشناختن پدرش ارزو میکرد و با درد مادرش طلب میکرد ! باز خودش زنده بود و یکی ان جا … در یک اتاق شیشه ای نفسش میرفت و برنمیگشت !
چرا … چون خواسته بود گم کرده اش را پیدا کند و ویلان نباشد ! همین !

کلید را توی در انداخت ، خانه پر از دود بود . دستش را جلوی بینی اش نگرفت ، دلش میخواست سینه اش بسوزد … دلش میخواست ریه هایش ، دم و بازدمش از عطر دود تند و تلخ پر شود ! مثل بنیامین قلبش پر از درد باشد و درد بکشد.
دهانش را باز کرد و چند نفس از مه غلیظ نیکوتین را بلعید ، گلویش سوخت ، اما نه انقدری که از پا درش اورد ! جلوتر رفت. سایه ی البرز را دید که روی کاناپه نشسته بود .
جسم خسته اش را تحویل کاناپه داد … درست مقابل البرز نشست .
سیگار را توی زیر سیگاری کنار باقی فیلترها له کرد .
نگاهی به صورت آنا انداخت و پرسید: چرا اومدی ؟!
به پشتی مبل تکیه زد و با لحن تلخی گفت : منو میبینه حالش بد میشه !
البرز پوزخندی زد و انا خفه گفت : الان خوشحالی بابا ؟! به هرچی میخواستی رسیدی نه ؟!
-نمیخواستم براش اتفاقی بیفته !
کمرش را عقب کشید و به پشتی مبل تکیه داد و اضافه کرد: حداقل نمیخواستم جسمی اسیبی ببینه!
انا نیشخندی زد و گفت: من برات مهم نیستم ؟! من هیچی نیستم برات بابا ؟! کیف میکنی لابد … خوشیته الان نه ؟!
البرز لب زد: آنا …
با حرص از جایش پرید و بی کنترل گفت: چی ؟! چی بابا ؟! آنا چی ؟! همه ی هدفت این بود … حاضرم قسم بخورم خرد کردن بنیامین لذتش از کرسی مجلسم واست بالاتره ! فقط خواستی منو از چشمش بندازی ! موفقم شدی ! دیگه تموم شد … ! من واسه ی بنیامین مُردم ! دیگه هیچوقت منو نمیخواد !هیچوقت منو نمیبخشه ! خیالت راحت شد ؟!
بغضش پاره شد و نالید: الان به هرچی که میخواستی رسیدی نه ؟!
-آناهیتا …
آنا نگاهش نکرد ،بغض لعنتی ته حلقش داشت خفه اش میکرد !
البرز خفه گفت: برات تمام مقدمات و فراهم کردم که برید… تو و پسرت ! گفتم میفرستمش پیشت ! اینو گفتم یا نه ؟!
-دروغ بود بابا … دروغ بود !
البرز کلافه از حال آنا شمرده شمرده گفت: از روز اول گفتم مخالفم … از روز اول گفتم این ادم به درد زندگی با تو نمیخوره ! از روز اول گفتم در شان من و تو نیست باهاش هم سفره بشیم ! از روز اول همه رو بهت گفتم ! خودت کردی ! از حالا به بعدم دیگه به من مربوط نیست آنا !
مات گفت:
-مربوط نیست! یعنی چی؟! همه چی خراب شده بابا ! زهرتو ریختی … حالا خودتو کشیدی کنار ! اون دیگه حتی حاضر نیست تو چشمای من نگاه کنه ! ابروی منو جلوش بردی… ابروی نه سال زندگی رو تو یه لحظه ! ابروی دخترت … ابروی من ! ابروی اناهیتا … ! من چطوری بهش ثابت کنم ؟!
صدایش را بلند تر کرد وگفت: چطوری؟! منی که خودم بهش تهمت خیانت زدم … چطوری درستش کنم بابا ؟! زندگیم از دستم رفت بابا … زندگیمو خراب کردی ! حالا میگی به من ربطی نداره ؟!
میان هق هقش ضجه زد: اگر ربط نداشت پس چرا گفتی؟! اگر به تو مربوط نبود چرا دخالت کردی…
زانوهایش می لرزید … دستهایش را جلوی صورتش گذاشت و از لای انگشتهایش صدایش امد : دیگه با چه رویی برگردم سراغش؟! با چه رویی…
کمرش تا شد و زانوهایش به زمین چسبید … شانه هایش می لرزید!
البرز نگاهش را سمت دیوار چرخاند .
آنا خفه گفت :
دیگه تموم شد ! دیگه تموم شد بابا !
البرز حرصی از ناله و زاری آنا تشر زد: اون دست از میراث تو نمیکشه دختر جون ! دوباره برمیگرده ! خیالت راحت !
دستهایش را از روی صورتش کنار زد .
لبخند کجی روی لبهایش نشست ، البرز با تعجب از حالتش پر استفهام گفت: چیه؟! چرا میخندی ؟!
-تو بنیامین و نمیشناسی ! نشناختی … هیچوقتم نمیتونی بشناسیش!
کف دستش را به لبه ی میز عسلی جلوی البرز گذاشت و به سختی روی پاهایش سوار شد .
البرز حرفی نزد .
انا جلوی پله ها ایستاد و از سرشانه به عقب چرخید وگفت: بابا …
البرز جوابش را نداد.
انا پلکهایش را بست ، دو قطره اشک همزمان روی صورتش چکید .
مصر باز صدا زد: بابا …
البرز دستش را به صورتش کشید و گفت: بله ؟!
انا نگاهش کرد و البرز منتظر به چشمهای خیسش زل زده بود .
-هفته نامه اشو بهش برگردون !
البرز آنی اخم کرد و آنا اضافه کرد: میدونم هنوز اونقدر دوست و اشنا داری که بتونن چنین کار کوچیکی رو در حقت انجام بدن !
با حفظ اخمش پرسید: و در ازاش ؟!
آنا خسته گفت: برای ارثیه ی مامان یه وکالت نامه بهت میدم !
البرز چیزی نگفت.
آنا با زهرخندی که روی لبهایش بود با صدای گرفته و پر از خش و خطی لب زد: اگر این برات کافی نیست … قید بنیامین و میزنم!
ابروهایش از بهت بالا رفت.
آنا حرفش نیمه کاره مانده بود . اولین پله را که بالا رفت رویش را برگرداند و به رو به رو خیره شد و زیر لب با خودش گفت : چون اون دیگه قید منو زده !

سلانه سلانه از پله ها بالا رفت، وارد اتاق که شد ، در را پشت سرش بست و به آن تکیه زد … زانوهایش سر خورد و روی زمین وا رفت.
پس سرش را به در تکیه داد .
هوای گرگ و میش دم صبح دزدکی وارد اتاق شده بود و کمی روشنش کرده بود !
حتی اگر روشن هم نبود ، میتوانست عکس بنیامین را کنار تخت ببنید … حفظش بود ! لپ رهام و لپ بنیامین بهم چسبیده بود ، یک عکس دو نفره ی پدر و پسری با ان لبخند دندان نمای خوش رنگ و لعاب !
تمام درد و دل هایش را این قاب عکس شنیده بود … گریه هایش را دیده بود و با ارامش با حفظ همان خنده ، تماشایش کرده بود !
حالا توی این هوای گرگ و میش دم صبح هم انگار این عکس هم دوزاری اش افتاده بود که محال است ! این خنده و این نگاهی که گوشه ی چشمش چین بخورد دوباره اش محال است !
زانوهایش را بغل کرد ، لرز بدی توی تنش بود … پیشانی داغش را روی استخوان زانویش گذاشت .
شانه هایش می لرزید …
تمام پل های پشت سرش با خاک یکسان شده بودند . هیچ اجر معلقی نبود که توان تحمل وزنش را داشته باشد … توان اینکه برگردد …
برگردد و درستش کند ! هرچیزی را که خراب کرده بود و شکانده بود را بند بزند !
رفویش کند …
هیچ بلوک و الواری نبود که بشود از رویش رد شد و به آن سمت رسید !
ان سمتی که بنیامین بود … رهام بود … خاتون و مصطفی خان بودند … بیتا و بردیا بودند … ان سمت شده بود یک رویا !
یک رویای کوتاه و کمرنگ دست نیافتنی !
که انگار خیلی دور بود !
راهش دراز و طولانی بود !
با صدای استارت و متعاقبش بسته شدن در سرش را از روی زانو بلند کرد ، پیشانی اش گز گز میکرد ، پوست صورتش از اشک مانده ی روی صورتش خشک شده بود . افتاب درامده بود !
گوشش سوت میکشید .سرش سنگین بود …
بغض ته حلقش هم به قوت خودش پا برجا !
به سختی روی پاهای خواب رفته و خشکش ایستاد ، نگاهی به اتاق انداخت . بازمان مجردی اش فرقی نکرده بود . جز دور ریختن یک مشت خاطره و جمع کردن یک مشت خاطره ی دیگر ! که همه اش توی چند البوم و قاب عکس خلاصه میشد !
پای دردناکش را روی زمین میکشید، مقابل اینه ایستاد ، جعبه ی مخملی روی کنسول دربش باز بود ! حلقه ی کدر سفید رنگ مردانه ای به چشمش می خورد !
با یک نگین ساده رویش !
چگالی بغضش بیشتر شد …
دستش یخ کرده بود ، پنجه اش را جلو برد … صدای مردانه اش توی سرش پیچید: برای دست تو مثل النگو میمونه !
صدای خنده هایشان هم توی سرش می امد …
دستش را به گردنش برد ، زنجیر ماه و ستاره ای که سالگرد نهمشان گرفته بود را به ارامی باز کرد و حلقه را توی زنجیر انداخت. دستش را روی سینه اش کشید . در اینه به چشمهای پف کرده و ملتهبش خیره شد .
نفسش را فوت کرد ؛ پایش گزگز نمیکرد… گوشش هم سوت نمیکشید … صورتش هم خیلی خشک نبود . سنگینی سرش هم سبک شده بود !
از اتاق که بیرون امد ، از پله ها که پایین امد … تلفن را که توی دستش گرفت ، شماره را که از دفترچه تلفن برداشت …
صدای مردی که از ان سوی خط امد ، دیگر بغضی ته حلقش نبود!
لبهای خشکش را باز کرد و زبانش را تکان داد و محکم گفت: سلام . صبح بخیر ! ه ماشین میخواستم!
-برای کجا خانم ؟!
چشمهایش را بست .
-خیابان “امیراباد” !
-بله . چشم . ادرس رو مرحمت میکنید؟!
ادرس را گفت و لباس هایش را از همان چوب لباسی پایین عوض کرد ، ارایش ماسیده ی ته چشمهایش را در سینک ظرفشویی شست ، درب یخچال را باز کرد و پاکت شیری را بیرون کشید .
لیوان را تا نیمه پر کرد ، هنوز کل گلویش از طعمش پر نشده بود ، که صدای زنگ امد .
نفسش را فوت کرد ، لیوان را توی سینک رها کرد و به سمت ایفون رفت ، دگمه ی باز شوی در را فشار داد.
شالش را روی سرش مرتب کرد و از خانه بیرون رفت .

فصل بیست و دوم :
کلید را توی در انداخت ، درب ارام با غیژی باز شد ، اشفتگی از سر و روی خانه می بارید … عزیز اقا یاالله گویان زودتر از او کفشهایش را دراورد و وارد شد ، منتظر کسب اجازه وسط سالن ایستاد .
آنا چشم از در و دیوار برداشت و رو به او گفت: فرش و جمع کنید عزیز اقا . مبل ها رو هم کنار بزنید !
سری تکان داد و دست به کار شد .
چشم از ریسه های رنگی و کاغذهای رنگی و بادکنک های رنگی برداشت ، هیچ چیز رنگی ای به وجدش نمی اورد !
کارگرها یکی یکی اسباب خانه را می اوردند ، عزیز اقا هم کمک میکرد ، جا باز میکرد ، نایلون زباله ای برداشته بود و خرده ریزها را جمع و جور میکرد .
با اخم هشدار داد : مراقب شکستنی ها باشید !
و رو به عزیز اقا که حواسش نبود و جوری چسب کاغذ رنگی را با شدت کند که رنگ دیوار هم کنده شد تشر زد: عزیز اقا گچ دیوار و کندی !
بی حال وارد اتاق شد ، کوشی روی تخت افتاده بود … تلفن همراهش را ازروی تخت برداشت ، سه تماس بی پاسخ از حکمت !
نفسش را توی سینه حبس کرد .
شارژ گوشی نفسهای اخرش را میکشید با این حال تماس گرفت.
حکمت جواب نداد ، به امیرعلی زنگ زد .
جواب نداد …
فقط هفت درصد مانده بود …
به فرشته زنگ زد…
جواب نداد …
شش درصد …
بلایی به سربنیامین امده باشد ، خودش را از همان طبقه ی ششم پرت میکرد پایین…
خواست دوباره به دایی اش زنگ بزند که امیرعلی تماس گرفت.
پنج درصد !
نفسش را فوت کرد و با تندی گفت: چرا جواب نمیدی؟!هیچ معلوم هست اونجا چه خبره؟!
امیرعلی گرفته جواب داد: ببخشید نشنیدم.چی شده ؟!
دستش را به گلویش کشید و پرسید: حالش چطوره؟
-خوبه ! نگران نباش.
-عملش انجام شد؟!
امیرعلی صدایش قطع و وصل میشد .
کلافه نالید: الو امیر…
-اره نگران نباش. اگر همه چیز خوب پیش بره فردا منتقل میشه به بخش !
بریده بریده پرسید: یعنی چی همه چی خوب پیش بره ؟!
امیرعلی انگار با کسی حرف میزد.
جیغ زد: امیر…
امیرعلی تند گفت: استنت گذاشتن ! عروقش رو باز کردن … خدا رو شکر الان خوبه ! بهوشم اومده . وضعشم پایداره. تا شب همینطور باقی بمونه فردا منتقل میشه بخش… پس فردا هم مرخصه !
آنا نفس راحتی کشید …
تا خواست چیزی بگوید تماس قطع شد.
گوشی را نگاه کرد. صفحه اش سیاه بود.
شارژ گوشی اجازه ی خداحافظی هم نداد . خودش خاموش شد !
گوشی را کنار کوشی پرت کرد ، شالش را پشت گردنش گره زد و از اتاق بیرون امد ، نگاهی به کارگری انداخت که مبل سه نفره را وسط سالن هل میداد !
با این کاناپه ی جدید و میز جدیدی که بنیامین خریده بود ، تیر وتخته های قبلی این زندگی را چطور دوباره جا میداد ؟!
نفس کلافه ای کشید و از لای کارتون ها رد شد .
اگر بنیامین دو روز دیگر مرخص میشد، باید این خانه کامل و تمیز می بود …
عزیز اقا بلاتکلیف بود.
با اخم پرسید: پسرتون نمیاد کمک عزیز اقا؟
-چرا سپردم بهش تو راهه خانم ! از دانشگاه میاد. مسیرش پر ترافیکه !
چشم غره ای رفت و عزیز اقا نگران گفت: خانم پسرم اهل کارگری نیست … یعنی … چطور بگم… شما هر امری دستوری دارید به من بگید …
انا با حرص گفت: با خودش کار دارم عزیز اقا ! نیازی به کمکش نیست ! شما هم بفرمایید سر کارتون ! خودم هستم !
عزیز اقا با من و من گفت: یعنی برم؟! امری با من ندارید؟! اخه گفتید بیام بالای سر کار گرها بمونم حواسم باشه و …
-نه خودم هستم. جایی قرار نیست برم ! پسرتون اومد بفرستیدش بالا !
عزیز اقا مکثی کرد و با شرمندگی از واحد خارج شد .
نفس عمیقی کشید ، خبری از پیش دستی و ظروف کثیف نبود … حداقل نصف کارهایش را بیتا انجام داده بود !

بعد از سه ساعت چانه زدن، بالاخره اخرین اسکانس را شمرد و گفت: به سلامت !
سرکارگر اتوبار که راننده هم بود ، با اخم و تخم گفت: خانم این همه وسیله اوردیم بالا !
انا حرصی گفت: بله با اسانسور !
و بدون اینکه اجازه بدهد ، مرد حرف دیگری بزند بسلامتی بلغور کرد و در را محکم رویشان کوبید!
به سختی از لای کارتون ها راهی پیدا کرد .
نگاهش را روی صورت پر از ریشش ثابت نگه داشت و با اخم غلیظی مقابلش نشست .
دستهای یخش را روی صورتش کشید و لب زد :خب …
منتظر نگاهش میکرد.
نیشخند مزخرف روی لبهایش باعث میشد بیشتر احساس حماقتش تقویت شود !
سوئیچش را لای انگشتهای تیره اش پیچ و تاب می داد ، بوی تازگی و نویی را از همان سوئیچ مشکی هم میتوانست حس کند !
پایش را روی پا انداخت و ارام گفت: از سه ساعت پیش که به پدرتون گفتم با شما کار دارم …. تا الان ! دانشگاه تشریف داشتید ؟!
یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: بله چطور؟!
آنا خونسردی اش را به زور حفظ کرد و گفت: میخوام از اول همه چیز رو بدونم !
با تعجب پرسید: چیو؟!
انا حرصی صدایش را بلند کرد و گفت: اقای یثربی… یک کلمه به من توضیح بدید تو خونه ی من چه اتفاقی افتاده ! وسط سالن پذیرایی خونه ی من شما گنج پیدا کردید که با یه حقوق سرایداری و یه مادر خانه دار و روزگار دانشجویی ، یهو صاحب یه دویست و شش میشید؟!
یثربی با اخم گفت: خانم ما مگه به داشته های شما نظر داریم … مگه می پرسیم شما از کجا میارید و میخورید و …
آنا وسط حرفش توپید: اگر بخوام میتونم همین الان زنگ بزنم واون ماشین رو از شما بگیرم !
یثربی ساکت شد .
انا پوفی کشید وگفت: ببین پسر جون من فقط میخوام بدونم چی شده! اصل ماجرا چیه … اگر دزد زده … که چرا هیچی نبرده … اگر شیطنت و ترسوندن بوده مگه میشه پدر شما که سرایداره … وظیفشه … نگهبانه هیچی ندونه ! هان ؟! من فقط میخوام بدونم قضیه چی بوده !
یثربی با صورت گرفته ای گفت: خانم بخدا من و خانواده ام بی تقصیریم… ما کاره ای نبودیم و نیستیم !
-من به پدر شما اعتماد داشتم… به مادرتون هم همینطور… کلید خونه رو دست شما نسپردیم که حالا …
یثربی میان کلامش گفت: خانم بخدا اونطور که شما فکر میکنید نیست !
آنا حرصی لب زد: پس چطوریه؟!
یثربی اشفته گفت: خانم این ماشین و کسی بهم نداده !
انا وا رفت.
یثربی با من و من گفت: یعنی … همه ی پولشو نداده ! این ماشین صدقه سری همون وامیه که اقاتون پارسال برای بابام جور کرد ! همون پس اندازی که بعد یه عمر کارگری گذاشت تو بانک وسرش وام گرفت ! خدا شاهده نصف پولشو داشتیم !
آنا مات پرسید: بقیشو چطور جورکردید؟! با خراب کردن اسباب بازی های پسرم؟!
یثربی سرش را پایین انداخت و گفت: من نمیدونم بین شما و خانواده اتون چه خبره !
-ببینید من فقط میخوام بدونم که شما پول گرفتید یا …
یثربی تند گفت: پول گرفتیم ساکت باشیم خانم ! هنوز اونقدر نمک نشناس نشدیم که از اعتماد همسایه سو استفاده کنیم! خدا شاهده همون پولم نمیخواستیم بگیریم… من خودم دیدم دو تا مرد اومدن تو واحد شما … بعدم به بابای من گفتن زنگ بزن به اقای بدیع و بگو دزد اومده ! هرچی سعی کردیم بفهمیم قضیه چیه نشد… یه پولی هم دادن دهنمون بسته بشه ! بخدا میخواستیم به پلیس بگیم … خودشون گفتن بدیع بیاد پیگیری میکنه … فیلم دوربین پایین رو هم خودشون پاک کردن … بابای بیچاره ی من هرکار کرد نتونست مانعشون بشه … بعدم اولش با محبت و دوستی… تهش با تهدید گفتن ساکت باشید و از این حرفها ! ما هیچ کاره ایم !
آنا عصبی پرسید: اون دو تا مرد … چه شکلی بودن ؟!
-یکیشون جوون بود ! یکیشون هم مسن … قد بلند … با موهای جو گندمی و روی پیشونیش هم جای مهر ! همونی که کاندید شده اسمش هم … !
آنا به زور لب زد: البرز!
یثربی سر تکان داد و گفت: بله مهندس البرز !
انا ارنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و صورتش را توی دستهایش فرو کرد .
یثربی خونسرد گفت: خانم اون مابقی پولی که شما میگید رو من سر چهار پنج ماه بهتون پس میدم ! بخدا مادر خودم هم راضی نبود … پدرم هم راضی نبود… ولی مجبور شدیم … وگرنه اقاتون در حق من و خانواده ام خوبی کرده … ادم بی ازاری بود … بخدا هنوز اونقدرها که شما خیال میکنید بی شرم و حیا نشدیم !
آنا حرفی نزد.
یثربی از جایش بلند شد و گفت : من یکی از دوستام اشنای کامپیوتری داره ، اگر بخواین … میتونم اون فیلمی که پاک شده رو بهش بگم … شاید بتونه برگردونه !
انا سرش را بلند کرد و گفت: واقعا ؟!
یثربی سر تکان داد و گفت: بله خانم . اون روز هم میخواستم به خود اقای بدیع بگم … نشد ! حالا به شما گفتم. هرکمکی کاری… بخواین انجام میدم! اون پولم برمیگردونم !
آنا گیج گفت: میشه به همون دوستت بگی… لطفا؟!
یثربی فورا گفت: باشه الان برم پایین بهش زنگ میزنم ! میگم بیاد ببینه میشه کاری کرد یا نه …
انا ممنونی گفت ویثربی با خداحافظ کوتاهی از واحد خارج شد !

شالش را از سرش کشید و به سختی سر پا شد … جعبه ی تلفن از همه بیشتر توی دیدش بود ، دربش را باز کرد و دستگاه را بیرون کشید .
سر گوشی شکسته بود !
اداپتور را به برق زد ، میز گرد کوچکی که لای کاناپه ها رها شده بود را برداشت و تلفن را رویش گذاشت .
پایه ی میز لق شده بود …
مانتویش را روی دسته ی مبل کنار شال انداخت و مشغول شد …
جعبه ها را تک تک باز کرد . هر وسیله ای که قبلا برده بود ، دوباره اورده بود …
از میز عسلی و اباژورو کلاهش که در این رفت و امد کج و معوج شده بود ، تا کریستال های بوفه که همگی بلااستثنا لب پر شده بودند …
دیس شیرینی خوری قدیمی ای که خاتون در پاگشا به او هدیه کرده بود نصف شده بود !
شیشه ی درب بوفه ترک خورده بود …
حباب لوستر هم شکسته بود …
جعبه ی دیگری را باز کرد …
مجسمه ها شکسته بود …
جعبه ای را به سمت خودش روی زمین کشید … گلدان پایه دار ، پایه اش شکسته بود …
جعبه ی ابمیوه خوری را باز کرد …
دسته اش ترک خورده بود !
روی زمین نشست ، نگاهی به شلوغی دور و اطرافش انداخت ، پایه ی صندلی های نهار خوری و مبل ها پر از زدگی بودند … پر از خط و خطوط!
جعبه ی جلوی پایش را باز کرد …
چراغ شاه عباسی ای که دو سال گذشته از اصفهان به همراه بنیامین خریده بود بیرون کشید…
اولی سالم بود وجفتش !
اهش را خفه کرد …
جفتش ترک خورده بود !
روی لاله اش شکاف بزرگی نقش بسته بود …
یک شکاف عمیق و طولانی لاله اش را خط انداخته بود!
از یک جفت چراغ لاله عباسی … فقط یک لاله سالم مانده بود و ان یکی با یک خط عمیق روی شیشه ی اناری رنگش درمانده و پر درد بود!
مثل یک زخم تازه … که هیچ وقت قرار نبود خوب شود !
هیچ درمانی هم نداشت !
در بازار هم این لاله پیدا نمیشد ! حتی اگر به اصفهان هم میرفت … از مد افتاده بود ! قدیمی شده بود و روی لاله ی قدیمی شکاف افتاده بود !
توی دیدش بود !
پررنگ و برنده! …
با همان مفهوم احمقانه ای که صفحه ی دوم شناسنامه اش را درگیر کرده بود !
زانویش را جمع کرد و پیشانی اش را رویش گذاشت…
زندگی اش پر از خط وشکستگی بود … پر از برده و نبرده !
کمرش را به کاناپه ای که بنیامین خریده بود تکیه داد … سرش را بالا اورد . نه سلیقه اش بود … نه رنگش را با او مشورت کرده بود ! نه در خریدش حضور داشت !
حالا کاناپه ای که خودش اورده بود کوسن چرمی اش پاره شده بود و پایه ی چوبی زیرش شکسته بود و کج مانده بود !
کج و معوج …
کنج خانه وا رفته بود ! به مویی بند بود تا ان همه ابهت نقش زمین شود !
اشکهای روی صورتش را پاک نکرد . گذاشت چشمهایش هرچه هست و نیست را خالی کنند … !
ذهنش در کلنجار بود …
برده هایش خرد شده بودند و نبرده هایش تعویض!
حالا هم که برده هایش را اورده بود … یکی شکسته بود … یکی ناقص بود … یکی دسته نداشت … یکی لب پر بود … یکی پایه نداشت ! یکی سالم بود رنگش ریخته بود !
اگر همه ی کریستال ها را لای روزنامه پیچیده بود !
اگر بالای سر کارگر ها مانده بود …
اگر کوسن ها را زیر جعبه ها نگذاشته بود !
اگر همه را توی زیر زمین تنگ و نمور به زور جا نداده بود !
اگر حواسش بود !
یک ور وجدانش نهیب زد: اگر نرفته بود !
اگر مانده بود … !
اگر مانده بود … اگر هیچوقت نرفته بود !
اگر بود …
نه بنیامین نبود … نه خودش میان این همه مال ترک خورده عزا گرفته بود . ان هم عزای ترک لاله ی چراغ شاه عباسی ای که از اصفهان با بنیامین خریده بود و دیگر نه لنگه اش بود … نه مانندش … که درست هم نمی شد !

ساک دستی بزرگی را برداشت ، پرونده و پاکت عکس های سه در چهار و شناسنامه را توی پوشه گذاشت ، کیف صورتی رنگی که هماهنگ با لباس دیشبش بود را توی ساک انداخت ، خم شد تا کوشی را بردارد ، با دیدن بسته ای کنار پاتختی یک تای ابرویش را بالا داد.
همان بسته ای بود که رها میخواست به او بدهد …
به ارامی کاغذش را پاره کرد ، یک شال زرشکی بود . ان را روی سرش کشید و مقابل اینه ایستاد . با چشمهای قرمزش همخوان بود .
همان را روی سرش گذاشت و دوباره مدارک توی پوشه را چک کرد .
همه چیز های مورد نیازش را برداشته بود، از اتاق که بیرون امد … مرد با اخم و تخم از جابلند شد وگفت: خانم همه ی اینا شکسته به چه درد من میخوره ؟!
آنا نگاهی به ساعت انداخت … وقت داشت.
پوفی کشید و گفت: هرچی که به دردتون میخوره بردارید !
مرد نگاهی اجمالی انداخت و گفت: این مبل و میزنهار خوری … با این چراغ عباسی ها …
انا میان کلامش گفت: اون چراغ ها فروشی نیست !
سمسار اخمی کرد و گفت: خانم خودتون گفتید !
انا جلو رفت و گفت : نه جناب . من عرض کردم. این کریستال ها و این یه دست مبل و این میز نهار خوری !
سمسار لبخندی زد و گفت: واسه این چراغ پولی خوبی میدم ها !
انا کفری گفت: نه جناب عرض کردم فروشی نیست . همین مبلمان و نهارخوری.
ناچار سری تکان داد و حساب کرد.
به همراه شاگردش مشغول بردن شدند ، آنا سیم شارژر موبایلش را از پریز کند .
امیرعلی پرسیده بود : نمیای ؟!
با هول برایش تایپ کرد : بنیامین سراغمو گرفته؟!
نگاهش به سمسار بود که چشم از چراغ برنمیداشت !
اسانسور یک بار رفت و دوباره برگشت .
با دستمال خاک روی کانتر را کمی پاک کرد ، صدای گوشی امد ، فورا پوشه ی پیام را باز کرد .
امیرعلی نوشته بود : آره … !
از ذوق چشمهایش گشاد شد ، تند تایپ کرد : ملاقات ساعت چنده ؟!
تا وقتی امیرعلی جوابش را بدهد چشم از گوشی برنداشت ، صفحه اش روشن شد و دستگاه توی دستش لرزید.
-از الان شروع شده !
با هیجان بند و بساطش را برداشت ، سمسار صندلی ها را توی پاگرد چید و آنا در را قفل کرد.
سمسار با خنده گفت: خانم خواستی اون چراغ ها رو بفروشی به خودم خبر بده !
آنا کلید را از توی قفل بیرون کشید و پرسید: یه لاله اش شکسته … لنگه اشو دارید؟!
سمسار کارتش را از جیب پیراهنش بیرون کشید وگفت: باید ببینم. باهام تماس بگیرید .
آنا کفشهایش را پوشید و کارت را توی ساک انداخت ، منتظر اسانسور نماند ، شش طبقه را از پله پایین رفت .
خواست از جلوی نگهبانی رد شود که عزیز اقا مانعش شد و گفت: خانم بدیع…
از اینکه بدیع صدایش کرد لبخندی زد و جواب داد : جانم ؟!
عزیز اقا مهربان گفت: جانتون بی بلا خانم. پسرم گفتن این فلش رو بدم به شما … فیلم دوربین مداربسته ی سرایداریه !
آنا چشمهایش برقی زد و گفت: واقعا ؟ تونستن که فیلم و برگردونن ؟!
عزیز اقا بی خبر گفت: والله من خبر ندارم چیکار کردن… فقط میدونم این و دادن بدم به شما …
انا فاتح فلش را توی مشتش فشار داد و گفت: مرسی عزیز اقا لطف کردید. بی زحمت مراقب این سمساره باشید … این مبل وصندلی ها رو فروختم بهش مراقب باشید مزاحمتی برای بقیه نباشه !
عزیز اقا چشمی گفت و انا به سمت در دوید ، ساک پرونده ها را روی صندلی شاگرد پرت کرد .
خودش را بالا کشید تا توی اینه صورتش را ببنید … گونه هایش از هیجان سرخ بود. خبری از تورم چشم نبود … اما کاسه ی چشمهایش داد میزد دیشب را نخوابیده !
از توی داشتبرد برق لبی بیرون کشید و روی لبهایش مالید.
استارت زد …
بنیامین سراغش را گرفته بود ! همین برای شروع بس بود …
همین و فلش و هفته نامه و برگشتن به خانه !
لبخند پت و پهنی روی لبهایش نشست و پایش را روی پدال گاز فشار داد .
خیس عرق شده بود و اسپری خوش بو کننده نداشت !
پشت نرده ها درست زیر تابلوی حمل با جرثقیل پارک کرد ، ساک را توی مشتش گرفت و از ماشین پیاده شد .
برای اخرین بار صورتش را چک کرد . حداقل به افتضاحی دو ساعت قبل نبود …

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 2.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x