رمان پروانه ام پارت 122

3.9
(101)

۶۱۲

 

خورشید ادامه داد :

 

– هر چند می دونم آوش جان به این چیزا اعتقادی نداره و پشت گوش میندازه … باید زحمتشو بدم به فرخ جانم که سفارش بده و …

 

آوش خیلی نرم کلام مادرش رو برید :

 

– اگر شما اینطور مایلید ، مادر … حتماً امرتون اجرا میشه ! میگم سلمان ترتیبش رو بده !

 

فرخ اول جا خورد … بعد لب هاش از خشمی داغ به پیچ و تاب افتاد . دستش رو چنان سفت مشت کرد ، که بندهای انگشتانش سفید شدند … . می خواست چیزی به روی خودش نیاره … ولی موفق نشد … .

 

– خیلی خوبه پسر دایی ! حتی در حدِ کشتن چند گاو و گوسفند هم به من اعتماد نمی کنی !

 

آوش کوتاه لبخند زد … اعتماد نمی کرد ! البته که اعتماد نمی کرد ! … ولی با لحنی مودب و رسمی پاسخ داد :

 

– صرفاً نمی خوام زحمتش بیفته گردنت !

 

آشوبی در چشم های خورشید بر پا شد … بعد برای اینکه بحث رو تغییر بده ، با خشونت آهو رو صدا کرد :

 

– آهو جان ! خسته نشدی از اینهمه حرف ؟! … چایت یخ کرد !

 

صورت آهو و پروانه هم زمان به طرف اونا چرخید … نگاه آوش در چشم های پر لبخند پروانه مکث کرد … .

 

آهو از روی نیمکت برخاست و به سمت دیگران رفت … و هم زمان گفت :

 

– دیگه چیزی نمونده تا بچه به دنیا بیاد ! قرار نیست براش سیسمونی بخریم ؟!

 

خورشید چنان در صندلیش جابجا شد … انگار بدش نمی اومد به سمت دخترش حمله ور بشه و موهاشو به چنگ بگیره ! … اما به سختی خودش رو کنترل کرد … .

 

خانم بزرگ با لحنی مطلقاً بی اعتنا پاسخ داد :

 

– خودم توی فکرش بودم … و ترتیبش رو خواهم داد ! … کِی بشه خورشید خانم به فکر سیسمونی برای نوه هاش باشه !

 

باز طعنه ای بی دلیل که بر سر آهو هوار کرد ! …

 

 

 

#پارت_۶۱۳

 

خورشید آروم خندید و با خونسردی پاسخ داد :

 

– زنده باشن بچه هام … دیر نمیشه که ! به وقتش برام نوه هم میارن !

 

و رو به آوش ادامه داد :

 

– خدا ستاره ی عمرت رو کم نور نکنه ، مادر !

 

و زیر لب چیزی شبیه دعا خوند و به سمت آوش فوت کرد !

 

به نظر آوش … این طعنه هایی که مادرش در مورد فرزندِ مرده ی خانم بزرگ حواله می کرد … واقعاً تکان دهنده و وحشتناک بود . مستقیم نگاهش رو به خورشید دوخت تا بلکه کم بیاره و زبانِ تیزش رو غلاف کنه .

 

آهو دستپاچه … باز خواست چیزی بگه و اون موقعیت رو تغییر بده .

 

– راستی … راستی اسمش رو چی می ذارید ؟! … دایه سیاه می گفت احتمالاً دختره !

 

خانم بزرگ سری تکون داد … خواست پاسخی بده … . آوش با لحنی با وقار مانع صحبت کردنش شد :

 

– خانم بزرگ ، با اجازه ی شما و پدرم … اسم بچه توسط مادرش انتخاب شده !

 

کلام در دهان خانم بزرگ یخ بست … گردنش چرخید به طرف آوش و فقط نگاهش کرد . خورشید تقریباً به خنده افتاده بود :

 

– توسط مادرش ؟! … پناه بر خدا !

 

توران هم لب به اعتراض گشود :

 

– تا جایی که یادم میاد … رسم بر این بود که پدر بزرگ و مادر بزرگ برای نوزاد اسم انتخاب می کردن !

 

آوش اون رو کاملاً نادیده گرفت … . آهو پرسید :

 

– حالا چه اسمی انتخاب کرده ؟!

 

آوش به پروانه نگاه کرد … هنوز نشسته روی نیمکت … انگشتانِ مضطربش رو روی شکم بزرگش گذاشته بود . شاید ترجیح می داد اسمش در چنان مهلکه ای برده نشه … ولی آوش عمداً این رو گفته بود ! … می خواست دیگران یاد بگیرن به نظر پروانه احترام بذارن … .

 

گفت :

 

– رها ! …

 

و بعد از مکثی کوتاه … رو به خانم بزرگ ادامه داد :

 

– البته پیشنهاد شما رو هم با کمال میل گوش می کنیم ! … درست نمی گم ، خانمِ پروانه ؟

 

 

 

 

#پارت_۶۱۴

 

و نگاهش باز برگشت به جانب پروانه … .

 

پروانه ناگهان مثل فنر از جا پرید … گفت :

 

– من باید برم ، چون … آخه یادم اومد که …

 

توی ذهنش دنبال توجیهی می گشت تا از اون موقعیت فرار کنه و به اتاقش پناه ببره … ناگهان همه جا تاریک شد ! …

 

صدای هینِ خفیفی که از حنجره ی آهو برخاست … و پشت سرش سر و صدایی که از اون طرف پنجره های بلند به گوش رسید … .

 

خورشید با لحنی متکبر گفت :

 

– هول نکنید جانم ! لابد برقا رفته ! تا چند دقیقه ی دیگه درست میشه !

 

توران زیر لبی شروع کرد به صلوات فرستادن . پروانه باز برگشت و روی نیمکت نشست . از تاریکی می ترسید !

 

در اون ظلماتِ غلیظ خطوطِ پیکرِ آوش رو تشخیص داد که از روی مبل برخاست و به سمت پنجره رفت . چند لحظه ی بعد پنجره باز شد … و باد سردِ زمستونی به داخل مهمونخونه هجوم آورد .

 

– یحیی !

 

چندان طول نکشید که صدایی از دور دست پاسخش رو داد :

 

– امر بفرمایید آقا … الان میرسم خدمتتون !

 

یک دقیقه ی بعد پای پنجره بود . آوش پرسید :

 

– چه خبر شده ؟ برقا چرا رفت ؟!

 

– این چی چیه ؟ … جعبه کلیدا که پایینه ! … اتصالی کرده آقا ! … الان میرم ببینم میشه کاریش کرد یا نه !

 

و پشت سرش اطلس گفت :

 

– الان چراغ بارفتن میارم توی پذیرایی !

 

آوش بدون اینکه جوابی بهشون بده پنجره رو بست و باز چرخید رو به دیگران .

 

 

 

 

#پارت_۶۱۵

 

آهو هنوز وسط سالن ایستاده بود … گفت :

 

– چطوره تا وقتی برق میاد ، من کمی پیانو بزنم ! هووم ؟!

 

صدای غرولند فرخ در تاریکی پیچید :

 

– توی این تاریکی آدم جلوی پاشو نمی بینه ! آخه پیانو زدنت چیه ؟!

 

آوش اما خیلی سریع از این پیشنهاد استقبال کرد :

 

– خیلی هم عالی ! بذار کمکت کنم پشت پیانو بشینی !

 

به سمت آهو رفت و دستش رو گرفت . هر دو به سمت پیانو آکوستیک گوشه ی سالن رفتند . آهو پشت پیانو نشست … آوش کنار گوشش زمزمه کرد :

 

– یه قطعه ی رومانتیک بزن !

 

شنید که صدای نفس های خواهرش برای لحظاتی قطع شد .

 

– آوش !

 

در مهمونخونه باز شد و اطلس داخل اومد … در حالیکه یک جفت چراغ بارفتن در دست داشت . آوش به سرعت صاف ایستاد و از خواهرش فاصله گرفت … .

 

اطلس یکی از چراغ ها رو روی میز وسط سالن گذاشت … دیگری رو برد نزدیک آهو و پیانو …

 

بعد آهو شروع به نواختن کرد … .

 

صدای آرامش بخش و جادوییِ پیانو در تاریکی پر کشید … قطعه ی داستان عشق بود !

 

آوش سر چرخوند به جانب پروانه … هنوز هم نشسته روی همون نیمکت ! … بعد بدون هیچ سر و صدایی راه افتاد به طرفش … .

 

 

#پارت_۶۱۶

 

نگاه پروانه کشید شد به جانب آوش … و از فکر اینکه اون داره به سمتش میره ، گونه هاش گر گرفت . خدا رو شکر می کرد که فضا تاریک بود و کسی دستپاچگیشو نمی دید ! …

 

آوش لحظه ای مقابلش ایستاد :

 

– اجازه هست ؟!

 

ولی واقعاً منتظر اجازه ی پروانه نموند و اون طرف نیمکت ، جایی که لحظاتی قبل متعلق به آهو بود ، نشست .

 

پروانه بی اختیار کمی خودش رو کنار کشید . انگار که آوش یک بوته ی آتیش بود … می تونست اونو مشتعل کنه !

 

– حالت خوبه ؟!

 

نگاه پروانه به روشناییِ هاله مانند چراغ بارفتن بود و گوشش همراه با موسیقی که داشت نواخته می شد … و صدای زمزمه مانند و نبض دار آوش انگار جرئی از جادوی اون موسیقی بود ! …

 

لبخندی زد که مطمئن بود در تاریکی دیده نمی شه … و مانند آوش زمزمه مانند پاسخ داد :

 

– دقیقاً همین حالا ؟ … خیلی خوبم !

 

– وقتی در مورد رها حرف می زدیم … فکر می کردم بهت شوک وارد کردم ! اصلاً نفهمیدم چرا …

 

پروانه باز لبخند زد :

 

– فکر می کردم چیزی که گفتید یک مدل بی احترامی به خانم بزرگه !

 

– اینکه اسم بچه از قبل انتخاب شده ؟

 

– اینکه من اسمی براش انتخاب کردم ! … باور کنید …

 

یک لحظه مکث … و این بار خیلی نرم خندید :

 

– باور کنید تا حالا نظر من برای کسی مهم نبوده !

 

 

 

 

#پارت_۶۱۷

 

باز هم آهسته خندید … دستش رو حائل صورتش کرد و امیدوار بود صدای خنده اش به گوش دیگران نرسه … چرا که بگو بخند با برادر شوهرِ مجردش تنها چیزی بود که خورشید و خانم بزرگ به توافق همدیگه هرگز نمی بخشیدند !

 

ولی در دلش شعله ای روشن شده بود … گرمایی ! بر خلاف دستپاچگی لحظات اول … داشت لذت می برد از اینکه اسم بچه طبق نظر خودش انتخاب میشه ! … و باز قرار نیست صبر کنه تا روزها بعد از زایمانش از دهان یکی از خدمتکارها بشنوه چه نامی برای طفلش انتخاب کردند !

 

ناگهان به ذهنش رسید از آوش سوالی بپرسه … که اگه فرزندش پسر بود ، چه اسمی براش انتخاب میشه …

 

با هیجان چرخید به سمت آوش … ولی در جا خشکش زد .

 

آوش اندکی متمایل شده بود به طرفش و آنچنان خیره خیره نگاهش میکرد ، که انگار با چشم های باز خوابش برده !

 

قلب پروانه هری در سینه اش فرو ریخت .

 

– چیه ؟ چی شده ؟!

 

– یه سوال می پرسم و ازت می خوام … به من راستش رو بگی ! … چون نظر تو برای من همیشه مهمه ، حتی اگر دردناک باشه …

 

لحظه ای سکوت کرد … .

 

پروانه خیره شد در نی نی قدرتمند چشم های آوش … و حس می کرد در این داغیِ بی نظیر می تونه ذوب بشه … . آهسته لب زد :

 

– من دیگه همیشه به شما حقیقت رو میگم ! قسم می خورم !

 

– تو این بچه رو … دوست داری ؟!

 

پروانه گیج شد … آوش ادامه داد :

 

– می دونم در واقع من مجبورت کردم که تا الان نگهش داری ، ولی …

 

باز مکث کوتاه دیگه ای … انگار حرف زدن براش دردناک بود ! نفس عمیقی کشید … و باز گفت :

 

– اگه دوستش نداری … می تونم ترتیبی بدم که همین فردا از دستش آزاد بشی ! … تو مجبور به تحمل هیچی نیستی پروانه !

 

 

 

#پارت_۶۱۸

 

پروانه برای چند ثانیه هیچ چیزی نگفت و فقط به آوش نگاه کرد … با نگاهی عجیب ، بدون پلک زدن … انگار نفهمیده بود آوش چی میگه … .

 

بعد بلاخره پاسخی داد :

 

– نه ، معلومه که نه ! من …

 

باز مکثی دیگه … در ذهنش دنبال کلمات مناسب می گشت . باز ادامه داد :

 

– قبلاً شاید اما … الان اجبار نیست ! در ضمن … من کی باشم که در مورد زندگی یک نفر دیگه نظر بدم ؟

 

چشم های آوش در تاریکی برق می زد . بیشتر به جانب پروانه متمایل شد … دستش رو که روی دامنش رها بود ، برداشت و بین دستهاش گرفت .

 

– مطمئنی ؟!

 

پروانه سری تکون داد … مطمئن بود !

 

آوش یک لحظه چشماشو بست … نفسش رو فرو داد و همزمان لبخندی زد .

 

لبخندی اینقدر سبک و نرم … که مثل حریری صورت پروانه رو قلقلک داد .

 

– ممنونم !

 

انگشتانش رو پشت دست پروانه تکون داد … باز تکرار کرد :

 

– واقعاً ممنونم !

 

قطعه ی موسیقی که آهو می نواخت به پایان رسید . صدای کف زدنِ دیگران بلند شد . پروانه دستش رو از بین دستان آوش بیرون آورد و صاف نشست … .

 

تمام تنش نبض می زد . دستش رو سفت مشت کرد … می خواست اثر انگشتای آوش از روی پوستش سُر نخوره … .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 101

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان نهلان 3.3 (3)

بدون دیدگاه
  خلاصه: نهلان روایت زندگی زنی به نام تابان میباشد که بعد از پشت سر گذاشتن دوره ای تاریک از زندگی خود ، در کنار پسر کوچکش روزهای آرامی را…

دانلود رمان گندم 3 (7)

۲ دیدگاه
    .خلاصه : داستان درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون کنار هم زندگی میکنن . طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان “گندم” میفهمه که بچه…

دانلود رمان اردیبهشت 3.8 (10)

بدون دیدگاه
  خلاصه؛ داستان فراز، پسری بازیگرسینما وآرام دختری که پدرش مغازه داره وقمارباز، ازقضا دختریه رو میره خدماتی باغی که جشن توش برگزار وفرازبهش تجاوزمیکنه وفراز در پی بدست آوردن…

دانلود رمان شاه_صنم 4.2 (11)

بدون دیدگاه
  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه صنم تو دردسر بدی میوفته وکسی…

دانلود رمان انار 3.2 (5)

بدون دیدگاه
خلاصه : خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x