۶۱۲
خورشید ادامه داد :
– هر چند می دونم آوش جان به این چیزا اعتقادی نداره و پشت گوش میندازه … باید زحمتشو بدم به فرخ جانم که سفارش بده و …
آوش خیلی نرم کلام مادرش رو برید :
– اگر شما اینطور مایلید ، مادر … حتماً امرتون اجرا میشه ! میگم سلمان ترتیبش رو بده !
فرخ اول جا خورد … بعد لب هاش از خشمی داغ به پیچ و تاب افتاد . دستش رو چنان سفت مشت کرد ، که بندهای انگشتانش سفید شدند … . می خواست چیزی به روی خودش نیاره … ولی موفق نشد … .
– خیلی خوبه پسر دایی ! حتی در حدِ کشتن چند گاو و گوسفند هم به من اعتماد نمی کنی !
آوش کوتاه لبخند زد … اعتماد نمی کرد ! البته که اعتماد نمی کرد ! … ولی با لحنی مودب و رسمی پاسخ داد :
– صرفاً نمی خوام زحمتش بیفته گردنت !
آشوبی در چشم های خورشید بر پا شد … بعد برای اینکه بحث رو تغییر بده ، با خشونت آهو رو صدا کرد :
– آهو جان ! خسته نشدی از اینهمه حرف ؟! … چایت یخ کرد !
صورت آهو و پروانه هم زمان به طرف اونا چرخید … نگاه آوش در چشم های پر لبخند پروانه مکث کرد … .
آهو از روی نیمکت برخاست و به سمت دیگران رفت … و هم زمان گفت :
– دیگه چیزی نمونده تا بچه به دنیا بیاد ! قرار نیست براش سیسمونی بخریم ؟!
خورشید چنان در صندلیش جابجا شد … انگار بدش نمی اومد به سمت دخترش حمله ور بشه و موهاشو به چنگ بگیره ! … اما به سختی خودش رو کنترل کرد … .
خانم بزرگ با لحنی مطلقاً بی اعتنا پاسخ داد :
– خودم توی فکرش بودم … و ترتیبش رو خواهم داد ! … کِی بشه خورشید خانم به فکر سیسمونی برای نوه هاش باشه !
باز طعنه ای بی دلیل که بر سر آهو هوار کرد ! …
#پارت_۶۱۳
خورشید آروم خندید و با خونسردی پاسخ داد :
– زنده باشن بچه هام … دیر نمیشه که ! به وقتش برام نوه هم میارن !
و رو به آوش ادامه داد :
– خدا ستاره ی عمرت رو کم نور نکنه ، مادر !
و زیر لب چیزی شبیه دعا خوند و به سمت آوش فوت کرد !
به نظر آوش … این طعنه هایی که مادرش در مورد فرزندِ مرده ی خانم بزرگ حواله می کرد … واقعاً تکان دهنده و وحشتناک بود . مستقیم نگاهش رو به خورشید دوخت تا بلکه کم بیاره و زبانِ تیزش رو غلاف کنه .
آهو دستپاچه … باز خواست چیزی بگه و اون موقعیت رو تغییر بده .
– راستی … راستی اسمش رو چی می ذارید ؟! … دایه سیاه می گفت احتمالاً دختره !
خانم بزرگ سری تکون داد … خواست پاسخی بده … . آوش با لحنی با وقار مانع صحبت کردنش شد :
– خانم بزرگ ، با اجازه ی شما و پدرم … اسم بچه توسط مادرش انتخاب شده !
کلام در دهان خانم بزرگ یخ بست … گردنش چرخید به طرف آوش و فقط نگاهش کرد . خورشید تقریباً به خنده افتاده بود :
– توسط مادرش ؟! … پناه بر خدا !
توران هم لب به اعتراض گشود :
– تا جایی که یادم میاد … رسم بر این بود که پدر بزرگ و مادر بزرگ برای نوزاد اسم انتخاب می کردن !
آوش اون رو کاملاً نادیده گرفت … . آهو پرسید :
– حالا چه اسمی انتخاب کرده ؟!
آوش به پروانه نگاه کرد … هنوز نشسته روی نیمکت … انگشتانِ مضطربش رو روی شکم بزرگش گذاشته بود . شاید ترجیح می داد اسمش در چنان مهلکه ای برده نشه … ولی آوش عمداً این رو گفته بود ! … می خواست دیگران یاد بگیرن به نظر پروانه احترام بذارن … .
گفت :
– رها ! …
و بعد از مکثی کوتاه … رو به خانم بزرگ ادامه داد :
– البته پیشنهاد شما رو هم با کمال میل گوش می کنیم ! … درست نمی گم ، خانمِ پروانه ؟
#پارت_۶۱۴
و نگاهش باز برگشت به جانب پروانه … .
پروانه ناگهان مثل فنر از جا پرید … گفت :
– من باید برم ، چون … آخه یادم اومد که …
توی ذهنش دنبال توجیهی می گشت تا از اون موقعیت فرار کنه و به اتاقش پناه ببره … ناگهان همه جا تاریک شد ! …
صدای هینِ خفیفی که از حنجره ی آهو برخاست … و پشت سرش سر و صدایی که از اون طرف پنجره های بلند به گوش رسید … .
خورشید با لحنی متکبر گفت :
– هول نکنید جانم ! لابد برقا رفته ! تا چند دقیقه ی دیگه درست میشه !
توران زیر لبی شروع کرد به صلوات فرستادن . پروانه باز برگشت و روی نیمکت نشست . از تاریکی می ترسید !
در اون ظلماتِ غلیظ خطوطِ پیکرِ آوش رو تشخیص داد که از روی مبل برخاست و به سمت پنجره رفت . چند لحظه ی بعد پنجره باز شد … و باد سردِ زمستونی به داخل مهمونخونه هجوم آورد .
– یحیی !
چندان طول نکشید که صدایی از دور دست پاسخش رو داد :
– امر بفرمایید آقا … الان میرسم خدمتتون !
یک دقیقه ی بعد پای پنجره بود . آوش پرسید :
– چه خبر شده ؟ برقا چرا رفت ؟!
– این چی چیه ؟ … جعبه کلیدا که پایینه ! … اتصالی کرده آقا ! … الان میرم ببینم میشه کاریش کرد یا نه !
و پشت سرش اطلس گفت :
– الان چراغ بارفتن میارم توی پذیرایی !
آوش بدون اینکه جوابی بهشون بده پنجره رو بست و باز چرخید رو به دیگران .
#پارت_۶۱۵
آهو هنوز وسط سالن ایستاده بود … گفت :
– چطوره تا وقتی برق میاد ، من کمی پیانو بزنم ! هووم ؟!
صدای غرولند فرخ در تاریکی پیچید :
– توی این تاریکی آدم جلوی پاشو نمی بینه ! آخه پیانو زدنت چیه ؟!
آوش اما خیلی سریع از این پیشنهاد استقبال کرد :
– خیلی هم عالی ! بذار کمکت کنم پشت پیانو بشینی !
به سمت آهو رفت و دستش رو گرفت . هر دو به سمت پیانو آکوستیک گوشه ی سالن رفتند . آهو پشت پیانو نشست … آوش کنار گوشش زمزمه کرد :
– یه قطعه ی رومانتیک بزن !
شنید که صدای نفس های خواهرش برای لحظاتی قطع شد .
– آوش !
در مهمونخونه باز شد و اطلس داخل اومد … در حالیکه یک جفت چراغ بارفتن در دست داشت . آوش به سرعت صاف ایستاد و از خواهرش فاصله گرفت … .
اطلس یکی از چراغ ها رو روی میز وسط سالن گذاشت … دیگری رو برد نزدیک آهو و پیانو …
بعد آهو شروع به نواختن کرد … .
صدای آرامش بخش و جادوییِ پیانو در تاریکی پر کشید … قطعه ی داستان عشق بود !
آوش سر چرخوند به جانب پروانه … هنوز هم نشسته روی همون نیمکت ! … بعد بدون هیچ سر و صدایی راه افتاد به طرفش … .
#پارت_۶۱۶
نگاه پروانه کشید شد به جانب آوش … و از فکر اینکه اون داره به سمتش میره ، گونه هاش گر گرفت . خدا رو شکر می کرد که فضا تاریک بود و کسی دستپاچگیشو نمی دید ! …
آوش لحظه ای مقابلش ایستاد :
– اجازه هست ؟!
ولی واقعاً منتظر اجازه ی پروانه نموند و اون طرف نیمکت ، جایی که لحظاتی قبل متعلق به آهو بود ، نشست .
پروانه بی اختیار کمی خودش رو کنار کشید . انگار که آوش یک بوته ی آتیش بود … می تونست اونو مشتعل کنه !
– حالت خوبه ؟!
نگاه پروانه به روشناییِ هاله مانند چراغ بارفتن بود و گوشش همراه با موسیقی که داشت نواخته می شد … و صدای زمزمه مانند و نبض دار آوش انگار جرئی از جادوی اون موسیقی بود ! …
لبخندی زد که مطمئن بود در تاریکی دیده نمی شه … و مانند آوش زمزمه مانند پاسخ داد :
– دقیقاً همین حالا ؟ … خیلی خوبم !
– وقتی در مورد رها حرف می زدیم … فکر می کردم بهت شوک وارد کردم ! اصلاً نفهمیدم چرا …
پروانه باز لبخند زد :
– فکر می کردم چیزی که گفتید یک مدل بی احترامی به خانم بزرگه !
– اینکه اسم بچه از قبل انتخاب شده ؟
– اینکه من اسمی براش انتخاب کردم ! … باور کنید …
یک لحظه مکث … و این بار خیلی نرم خندید :
– باور کنید تا حالا نظر من برای کسی مهم نبوده !
#پارت_۶۱۷
باز هم آهسته خندید … دستش رو حائل صورتش کرد و امیدوار بود صدای خنده اش به گوش دیگران نرسه … چرا که بگو بخند با برادر شوهرِ مجردش تنها چیزی بود که خورشید و خانم بزرگ به توافق همدیگه هرگز نمی بخشیدند !
ولی در دلش شعله ای روشن شده بود … گرمایی ! بر خلاف دستپاچگی لحظات اول … داشت لذت می برد از اینکه اسم بچه طبق نظر خودش انتخاب میشه ! … و باز قرار نیست صبر کنه تا روزها بعد از زایمانش از دهان یکی از خدمتکارها بشنوه چه نامی برای طفلش انتخاب کردند !
ناگهان به ذهنش رسید از آوش سوالی بپرسه … که اگه فرزندش پسر بود ، چه اسمی براش انتخاب میشه …
با هیجان چرخید به سمت آوش … ولی در جا خشکش زد .
آوش اندکی متمایل شده بود به طرفش و آنچنان خیره خیره نگاهش میکرد ، که انگار با چشم های باز خوابش برده !
قلب پروانه هری در سینه اش فرو ریخت .
– چیه ؟ چی شده ؟!
– یه سوال می پرسم و ازت می خوام … به من راستش رو بگی ! … چون نظر تو برای من همیشه مهمه ، حتی اگر دردناک باشه …
لحظه ای سکوت کرد … .
پروانه خیره شد در نی نی قدرتمند چشم های آوش … و حس می کرد در این داغیِ بی نظیر می تونه ذوب بشه … . آهسته لب زد :
– من دیگه همیشه به شما حقیقت رو میگم ! قسم می خورم !
– تو این بچه رو … دوست داری ؟!
پروانه گیج شد … آوش ادامه داد :
– می دونم در واقع من مجبورت کردم که تا الان نگهش داری ، ولی …
باز مکث کوتاه دیگه ای … انگار حرف زدن براش دردناک بود ! نفس عمیقی کشید … و باز گفت :
– اگه دوستش نداری … می تونم ترتیبی بدم که همین فردا از دستش آزاد بشی ! … تو مجبور به تحمل هیچی نیستی پروانه !
#پارت_۶۱۸
پروانه برای چند ثانیه هیچ چیزی نگفت و فقط به آوش نگاه کرد … با نگاهی عجیب ، بدون پلک زدن … انگار نفهمیده بود آوش چی میگه … .
بعد بلاخره پاسخی داد :
– نه ، معلومه که نه ! من …
باز مکثی دیگه … در ذهنش دنبال کلمات مناسب می گشت . باز ادامه داد :
– قبلاً شاید اما … الان اجبار نیست ! در ضمن … من کی باشم که در مورد زندگی یک نفر دیگه نظر بدم ؟
چشم های آوش در تاریکی برق می زد . بیشتر به جانب پروانه متمایل شد … دستش رو که روی دامنش رها بود ، برداشت و بین دستهاش گرفت .
– مطمئنی ؟!
پروانه سری تکون داد … مطمئن بود !
آوش یک لحظه چشماشو بست … نفسش رو فرو داد و همزمان لبخندی زد .
لبخندی اینقدر سبک و نرم … که مثل حریری صورت پروانه رو قلقلک داد .
– ممنونم !
انگشتانش رو پشت دست پروانه تکون داد … باز تکرار کرد :
– واقعاً ممنونم !
قطعه ی موسیقی که آهو می نواخت به پایان رسید . صدای کف زدنِ دیگران بلند شد . پروانه دستش رو از بین دستان آوش بیرون آورد و صاف نشست … .
تمام تنش نبض می زد . دستش رو سفت مشت کرد … می خواست اثر انگشتای آوش از روی پوستش سُر نخوره … .