رمان گل گازانیا پارت ۵۰

4
(137)

گُـــلـــِ گــازانـــ🍃ـــیـــا:

#پارت‌صدوهفتادودو

 

 

چندی بعد، وقتی تب سنج را نگاه کرد، با رضایت لبخند زده و فرهام را روی تخت کپاشت.

پس از اینکه پیراهنش را در آورد، کنار فرهام دراز کشید و با لبخند چشم بست.

 

خسته بود و دیگر نمی‌توانست منتظر غزل بماند.

 

 

°•

°•

 

 

 

با ترس نگاهی به پشت سرش نگاهی انداخت و سوار تاکسی شد.

آدرس را داد و دست لرزانش را محکم مشت کرد.

 

میخواست چکار کند قباد!؟

 

صدای پیامک موبایلش بلند شد و نگاهی به پیام انداخت.

٫٫با فرار کردن چیزی درست نمیشه.٫٫

 

نفسی تازه کرد و شماره‌ی مرد را گرفت.

پشت سرهم چند بار آب دهان قورت داد.

 

سریع پاسخ داد.

– چرا فرار می‌کنی خوشگلم؟

 

چشمهایش را روی هم نهاد.

– من نمی‌خوام ببینمت… گفتی کاری باهام نداری.

 

– ندارم. چکارت دارم مگه؟ آدم فامیلش و بیرون ببینه، سلام می‌کنه. سلام هم ندیم؟

 

پوزخند زد.

– قباد تو دنبالمی… من فقط اومده بودم داروخانه، چرا باید بیفتی دنبالم و خودت و نشون بدی؟

 

 

با صداقت کامل جواب داد.

– دلتنگ شده بودم. راستی… این شوهر تو انگار خیلی فاز غیرت بر میداره.

 

تمسخر آمیز خندید و ادامه داد.

– بهش بگو این خواهرش و یکم کنترل کنه، زیادی دیگه دختره ول و بی صاحبه!

 

– به تو چه ربطی داره؟ نازی خیلی واسه فرید عزیزه.

 

– فرید!؟ فرید خان نمی‌گرفتی تو؟ یهویی صمیمی شدین.

 

غزل با نگرانی نگاهی به اطراف انداخت و پس از حساب کردن کرایه، پیاده شد.

 

قباد با خشم لب زد.

– خیلی به پسره نزدیک نشو، چون منم مجبور میشم نازی خوشگله رو برای نزدیکی بهت انتخاب کنم.

 

چشمهای غزل درشت شد.

– تو همچین کاری نمیکنی!

 

 

– میکنم غزل… هرکاری میکنم که تو عاشق اون آدم نشی. گفتی ازدواج الکیه و چیزی بینتون نیست‌، غیر از این باشه تاوان پس میدی عشقم.

 

سپس با عصبانیت تماس را قطع کرد و غزل هم درمانده، سوی خانه رفت.

 

 

نمی‌توانست جلودارِ قباد باشد و اگر فکری هم نمی‌کرد، ممکن بود آبرویش را ببرد و دوباره زندگی را برایش جهنم کند.

 

#پارت‌صدوهفتادوسه

 

 

وارد خانه شد و همینکه در را بست، صدای متعجب نازنین را شنید.

– با تاکسی برگشتی! داروخانه که خیلی نزدیکه.

 

گلویی صاف کرد.

– سرم گیج رفت، نمیتونستم پیاده بیام.

 

نازنین تنها با نگرانی سری تکان داد.

غزل دارو ها را سمتش گرفت.

– سعید خان و آوردن؟

 

– دستت درد نکنه. نه داداشم چند دقیقه پیش زنمث زدم، گفت کار ترخیص تموم نشده.

 

غزل لبخندی زد و سوی پله ها رفت.

– من میرم پیش فرهام.

 

نازنین حرفی نزد و تنها با نگرانی نگاهش را بدرقه‌ی غزل کرد.

 

به اتاق فرهام پناه برد و خودش را کنار پسرک به خواب زد.

گویا میخواست خودش هم باور کند خوابیده و از چیزی خبر دار نیست!

 

نمی‌خواست حتی یک دقیقه‌ی دیگر هم فکر حرفهای قباد را به ذهنش راه دهد

 

°•

°•

 

 

سعید خان که از بیمارستان برگشت، رنگ‌ و روی همه باز شد و بهنار خانم شروع کرد تدارک دیدن برای مهمانی دادن.

 

میخواست برای جشن گرفتن سلامتی شوهرش، مهمانی بزرگی بدهد.

 

غزل که دل و دماغی نداشت، پس از آنکه به سعید خان سر زده بود، در اتاق خودش و فرید خوابیده بود.

 

یک دلشوره و ترس در دلش جان گرفته و به هیچ وجه نمی‌خواست کناره گیری کند.

 

صدای گشوده شدن در را که شنید، سریع چشم بست.

 

قدم‌های فرید را شناخت و ناخودآگاه کمی استرس گرفت.

– واسه چی چپیدی توی این اتاق!؟

 

به آرامی در جایش نشست.

– حالم خوب نیست.

 

فرید خندید.

– امروز که بابام برگشته و خونه شلوغ شده، تو باید خوب نباشی؟ حتی فرهام و بغل نمیکنی!

 

 

غزل با شرمندگی سری تکان داد.

– حق دارید اما حقیقتا اصلا حال و حوصله ندارم.

 

 

فرید جلوتر رفت و کنارش نشست.

خیره به چشمهای دخترک، با اخم لب زد.

– تو گریه کردی؟ چیزی شده!

 

 

غزل شانه بالا انداخت و فرید دستش را سوی پیشانی دخترک درار کشید.

به آرامی انگشت هایش را روی پیشانیش گذاشت و زمزمه کرد.

– یکم تب داری… میخوای برات دارویی چیزی بیارم.

 

ناخودآگاه بغض کرد.

یعنی تو هرگز نمیتوانست شوهرش را دوست داشته باشد و یا با خیال راحت عاشقی کند!؟

 

دستهایش را محکم مشت کرد.

– میشه برید بیرون من هم یکم دیگه بیام پایین؟

 

 

 

فرید با عصبانیت و اخم، جواب گو شد.

– کجا برم؟ صحبت کن ببینم.

 

بازوی غزل را کشید و صورتش را به خودش نزدیک کرد.

– اینبار هم حتما میخوای بگی شکلات هام تموم شده! انگار با بچه طرفی… چته غزل؟

 

 

بغضش را قورت داد و زمزمه کرد.

– لطفاً برید..

 

فرید پوزخند زد و تنش را روی تخت پرت کرد.

خودش رویش خیمه زد.

– تا نگی چته، توی این حال میمونیم.

 

 

چشم روی هم نهاد و با صدایی بغض آلود، لب زد.

– می‌خوام لباس عوض کنم.

 

– غزل خوب نیستی… هر سری می‌پرسم جواب درست و حسابی نمیدی و فردا روزش باز شروع کردی!

 

نگاهی به چشمهای جدی مرد انداخت.

– من حالم همیشه همینه، عادت کنید بهتره… اینطوری اذیت نمیشید.

 

– که اینطور! درسته زندگی ما اجباری شروع شده، اما این گریه ها ربطی به این شرایط ندارن! من و تو توافق کردیم… یادت بیاد تو منو به خونه‌ی عموت ترجیح دادی.

 

غزل لبخند زد.

– یادتون میاد یبار سوال کرده بودین که من قبل این زندگی، با کسی رابطه داشتم یا نه؟

 

 

اخمِ فرید بیشتر قیام کرده و تنها سر تکان داد.

 

دخترک با لبخندی حرص آلود، جواب داد.

– داشتم.. داشتم و الان فکرم درگیر اون جریانه. پسره رو دیدم، صحبت کردیم و من ناراحت شدم. اینم از صداق….

 

صدایش در گلو خفه شد و داغی لبهای فرید موجب شد تا چشمهایش درشت شده و دستهایش بازوی پسرک را چنگ بزنند.

 

 

پاهایش را جمع کرد و فرید لبش را بیشتر به دهان دخترک فشرد.

بوسه‌ای در کار نبود و تنها صدایش را خفه کرده بود.

 

وقتی حرکتی از غزل ندید، به آرامی فاصله گرفت.

 

چشمهای خشمگینش را از صورت متعجب دختر گرفته و اتاق را با عجله ترک کرد.

 

 

غزل دستی به لبش کشید و لبخندی عمیق بر لبش نقش بست.

 

خواست خیال پردازی کند اما صورت قباد جلوی دیدگانش نقش بست و حرفهایش در سرش آکو شد!

 

حتی توان خیال پردازی هم از دخترک سلب شده بود!

 

#پارت‌صدوهفتادوپنج

 

 

بهناز خانم تنگ آب را دستش داد.

– اینو ببر سر سفره تا منم داروهای سعید خان و بیارم.

 

با شرم و خجالت، زمزمه‌ کرد.

– فرید خان نمیاد؟

 

بهناز شانه بالا انداخت.

– نمی‌دونم دخترم. وقتی می‌رفت گفتش ممکنه کارش طول بکشه. دعوا کردین؟ انگار اونم یکم عصبی بود.

 

نفسی تازه کرد.

– نه چیزی نشده.

 

بهناز پیگیر نشده و با مهربانی به رویش لبخند زد.

دخترک از آشپزخانه بیرون رفت و آب را سر سفره گذاشت.

 

رو به نازنین که مشغول بازی با فرهام بود، لب زد.

– بیا عزیزم.

 

نازنین با لبخند بوس محکمی روی گونه‌ی فرهام زد و سوی میز رفت.

– غزل چرا لبات کبود شده؟

 

غزل با تعجب و وحشت سرش را بلند کرد.

– لبِ من کبود شده!؟

 

نازنین سر تکان داد و غزل با عجله سوی آیینه دوید.

لبش را دستی کشید و با اینکه استرس گرفته بود، شانه بالا انداخت.

– نمی‌دونم حتما به چیزی خورده.

 

نازنین با شیطنت قهقهه زد.

– اره مثلاً به لب و دهن داداشم!

 

 

غزل اخم کرده و جوابی نداد.

شروع کرد بشقاب غذای سعید خان را آماده کردن و نازنین هم با خنده لب زد.

– عروس خانم نمیخوای تعریف کنی چی شده؟

 

غزل آغوشش را گشود و فرهام را از نازنین گرفت.

– این غذا رو ببر واسه سعید خان.

 

خودش هم نشست و اینبار برای فرهام غذا کشید.

 

نازنین با نارضایتی سینی را برداشت و به اتاق پدرش رفت.

 

صدای باز شدن در خانه موجب شد نگاه غزل سوی در برگردد و فرهام دستهایش را بهم بکوبد.

– بابا…

 

فرید لبخند زد.

-جانِ بابا؟

 

 

جلو رفت و فرهام را بدون حرف، از غزل گرفت.

غزل چشم بست.

– سلام.

 

فرید سویچش را روی مبل پرت کرد و بوسه روی سر پسرش زد.

– بهتری بابایی؟

 

فرهام کودکانه خندید و فرید با محبت بوسه‌ی دیگری بر سرش زد.

– خداروشکر پسر بابا…

 

 

به سوی غزل برگشت و با اخم لب زد.

– بلد نیستی یه رژ بمالی این کبودی کوفتی لبات آبروی مارو به چیز نده!؟

 

 

غزل اخم کرده برخاست و صندلی را محکم سر جایش کوبید.

– نه نمی‌دونستم با وحشی گری های شما اینطوری میشم! ببخشید من مثل شما تجربه ندارم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 137

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دانلود رمان غمزه 4.3 (18)

بدون دیدگاه
  خلاصه: امیرکاوه کاویان ۳۳ساله. مدیرعامل یه کارخونه ی قطعات ماشین فوق العاده بی اعصاب و کله خر! پدرش یکی از بزرگ ترین کارخانه دار های تهران! توی کارخونه با…

دانلود رمان جرزن 4.3 (8)

بدون دیدگاه
خلاصه : جدال بین مردی مستبد و مغرور و دختری شیطون … آریو یک استاد دانشگاه با عقاید خاصه که توجه همه ی دخترا رو به خودش جلب کردن… آشناییش…

دانلود رمان سدم 4.5 (10)

۱ دیدگاه
    خلاصه: سامین یک آقازاده‌ی جذاب و جنتلمن لیا دختری که یک برنامه‌نویس توانا و موفقه لیا موحد بدجوری دل استادش سامین مهرابی راد رو برده، حالا کسی حق…

دانلود رمان سونامی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
خلاصه : رضا رستگار کارخانه داری به نام، با اتهام تولید داروهای تقلبی به شکل عجیبی از بازی حذف می شود. پس از مرگش وفا، با خشمی که فروکش نمی…

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Mana Hasheme
1 ماه قبل

تازه داره به جاهای جذابش میرسه👌

نازنین Mg
1 ماه قبل

ممنون 🙏

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x